افول نظم نوین جهانی و جهانِ پساامریکا
ظهور قدرتهای تجدیدطلبانه در جهان و ضعف ساختارهای داخلی و ایدیالوژیکی امریکا، منجر به شکست و افول دکترین نظم نوین جهانی به رهبری ایالات متحده امریکا در نظام بینالملل شده است. امروز، امریکا نه یک قدرت هژمون جهانیاست و نه توانایی حفظ عنوان “ابرقدرتی” را در میان قدرتهای جهانی نوظهورِ دارد. این، تنها حرف و حدیث رقیبهای امریکا نیست که ببافند؛ بل، امروز سیاستمدارها، صاحبنظرها و نویسندههای امریکایی نیز در داخل و خارج امریکا از آن صحبت میکنند. اکثریت اندیشمندها به این نظراند که “نظم نوین جهانی” به رهبری امریکا در حال عقبنشینی است و تاکتیکی نیست؛ زیرا نشانههای زوال هژمونی امریکا در جهان از سال 2008 بهدینسو بر همگان پیداست. مهمترین سوالی که در رابطه به این مساله مطرح میشود این است که با شکست نظم نوین جهانی، به رهبری امریکا، نظم جهانی آینده چگونه خواهد بود؟ در این مقاله، تلاش براین است تا پاسخی در رابطه به پرسش طرح شده دستوپا شود. اما قبل از همه، باید نگاه اندیشمندها و نویسندههایی را که در رابطه به افول هژمونی جهانی امریکا در جهان اظهار نظر کردهاند، بدانیم. اینکه واقعن میشود، افول نظم نوین جهانی به رهبری امریکا را که توسط “بوش پدر” در دهۀ 1990، مطرح شد، افسانه نخواند؟
دکترین نظم نوین جهانی
دهۀ 1990، فرصتی طلایی برای نفوذ فعال امریکا در جهان، برای دستیابی به هدف مقدس امریکاییها در تحکیم، تثبیت و تعمیق هژمونی خود بر نظام بینالملل تلقی میشود. تحولهای سالهای اخیر دهه 1980 و آغاز 1990، به اندازهیی سریع، عمیق و بنیادی بود که فوکویاما از پایان تاریخ خبر داد.
پایان جنگ سرد و همکاری گستردۀ کشورها در ایتلاف بینالمللی به سرکردگی امریکا علیه عراق، بار دیگر ارزشهای ایدهآلیستی گذشتۀ امریکا و مفهوم «نظم نوین جهانی» را در دولت جورج بوش مطرح ساخت. صحبت از نظم نوین جهانی، معنایی را در ذهن تداعی میکند که توسط جورج بوش، رییسجمهور پیشین امریکا مطرح و ارایه شد. هرچند اصطلاح «نظم نوین جهانی» اولینبار توسط میخاییل گورباچف، در مجمع عمومی سازمان ملل متحد در 26 دسامبر 1988 عنوان شد.
بوش پدر، معتقد بود که اوضاع جدید، نیازمند نظم جدیدی است که در چهارچوب آن روابط میان ملتها به شکل مطلوب درآمده و ادامه یابد. امریکا در این نظم، اهداف و منافعی همچون بقا و ادامه حیات به عنوان کشور لیبرال و تامین ارزشهای بنیادین لیبرالیسم، رهبری اقتصاد جهانی، برقراری روابط سالم و مبتنی بر همکاری در موقعیت برتر سیاسی با متحدهای و کشورهای دوست خود در خارج و ایجاد دنیای امن و باثبات که در آن آزادیهای سیاسی، اقتصادی، اصول و معیارهای حقوقبشر و دموکراسی برقرار و رعایت شود. (سازمند، 1390، 144-149)
امریکاییها برای تداوم هژمونی جهانی به دنبال توسعه ارزشها و منافع ملی امریکا با استفاده از تمامی گزینههای ممکن از جمله مداخلهگرایی (دخالت دستهجمعی – معمولن نظامی – در امور داخلی کشورها)؛ توسعه همکاری با متحدهای خود، برای حفظ و اجرای نظم نوین جهانی و کاهش اقدام یک جانبه از طریق افزایش طرفدارهای استراتژیک بوده است. همچنان، تلاش امریکاییها تاکنون این بوده است تا از سازمانهای بینالمللی و مخصوصن از سازمان ملل متحد، به مثابۀ ابزار مشروعساز خود کار میگیرد. اما به نظر میرسد ظهور قدرتهای جدید منطقهیی و بینالمللی در سالهای اخیر، عرصۀ فعالیت امریکا را در جهان تنگ کرده و ادعای رهبری جهانی آن کشور را به چالش کشیده است.
ادبیات نظریهپردازان برجستۀ روابط بینالملل
افول قدرت سیاسی، اقتصادی و امنیتی امریکا در سالهای اخیر، اندیشمندهای غربی و غیرغربی را دربارۀ پایانپذیری نظم جهانی مبتنی بر قدرت امریکا به فکر واداشته است. جانایکنبری، گیدون راشمن، نوام چامسکی، میشل کاکس، جوزفنای، فرید زکریا، آلفرد مککوی، ویلیام نورمنگریج و استیفنکوهن از اندیشمندان و نظریهپردازهای برجسته در عرصۀ روابط بینالملل هستند که هر کدام به گونهیی در نوشتههای خود به چگونگی سقوط امپراطوری جهانی امریکا پرداختهاند.
از این میان، جان ایکنبری از نظریهپردازان روابط بینالملل و سیاست خارجی امریکاست که در مقالۀ سال 2014 خود با عنوان «آیندۀ نظم جهانی لیبرال»، به افول قدرت امریکا و تحول قدرت جهانی از قدرت متمرکز به نظام چندقطبی اشاره کرده است. به نظر او، جهان به نوعی در وضعیت تحول قدرت جهانی از قدرت متمرکز به نظام چندقطبی است که میتوان آن را به مثابۀ «سیستم انتشار قدرت» یاد کرد، که کشور چین شاید بیشترین بهره را از این انتقال قدرت، داشته باشد.(Ikenberry, 2014, p.56)
گیدون راشمن (Gideon Rachman)، یکی دیگر از تحلیلگرهای سیاسی مجلههای امریکایی است که چالشهای اجتماعی و اقتصادی ناشی از بحران سال 2008 میلادی در امریکا را عامل ضعف و سقوط موقعیت جهانی امریکا دانسته و رشد اقتصادی و نظامی چین را یکی از تهدیدهای جدی و بلندمدت برای هژمونی آمریکا تلقی کرده است. به عقیدۀ راشمن، امروز رقابت میان چینِ نوظهور و امریکای ضعیف، در ابعاد گوناگون صورت میگیرد. او میگوید که در مقابل ضعف امریکا، قدرتهای نوظهور از جمله چین، برزیل، ترکیه، هند و ایران هستند که هر کدام از این کشورها با توجه به اولویتهای سیاست خارجی خود، توانایی امریکا برای شکلدهی نظام جهانی را محدود میکنند. (ر.ک: Think Again: American Decline, foreign policy, January 3, 2011)
نوام چامسکی، یک منتقد برجستۀ سیاست خارجی امریکا، این کشور را یک امپراطوری در حال سقوط میداند. به نظر وی، اگر چه تسلط امپریالیستی امریکا به گونهیی تغییر کرده، اما ظرفیت پیادهسازی آن به شکل قابل ملاحظهیی کاهش یافته است. امریکا هم در داخل و هم در خارج در حال سقوط است. (ر.ک: Noam Chomsky: The Decline of American Empire, salon, May 10, 2016)
آلفرد مککوی، استاد دانشگاه و یسکانسین مؤرخ امریکایی، به این باور است که مرگ ایالات متحده امریکا به عنوان ابرقدرت جهانی به مراتب سریعتر از آن است که هرکس تصور میکند. به نظر او، این مرگ تا سال 2025 کامل میشود و جهان انتقال ثروت و قدرت اقتصادی را از غرب به شرق شاهد خواهد بود. وی، بزرگترین عامل سقوط امریکا را نظامیگری آن در جهان میداند.
مککوی معتقد است که یک احتمال برای نظم جهانی آینده، این است که بین سالهای 2020 تا 2024، شاهد ظهور قدرتهای دیگر مانند چین، روسیه، برزیل و هند خواهیم بود که باهم همکاری خواهند داشت و در مقابل، قدرتهای مانند انگلیس، آلمان، ژاپن و امریکا عقبنشینی و افول خواهند کرد و اتحاد خود را از دست خواهند داد. از دید مککوی، احتمال دیگر برای نظم جهانی آینده، نظم جهانی «نووستفالیایی» است که در آن هژمونهای منطقهیی ایجاد خواهند شد و هر هژمونی بر منطقۀ خود مسلط خواهد بود. بهعنوان مثال، برزیل در امریکای جنوبی، ایالات متحده در امریکای شمالی، چین در آسیای جنوبی، روسیه در قفقاز، آفریقای جنوبی در آفریقا است و در این شرایط، فضا، فضای مجازی و اعماق دریاها از کنترل «پلیس سابق» یعنی امریکا خارج خواهد شد و جوامع جهانی جدید تاسیس میشوند. (McCoy, 20010)
ویلیام نورمن گریج و استفن کوهن، به ترتیب معتقداند: امریکا ویژگیهای مانند فقر، جرم، بیسوادی و بیماریهای موجود در جهان سوم را از خود به نمایش گذاشته و استندردهای زندگی در مقایسه با دیگر کشورهای توسعهیافته و درحالتوسعه در این کشور کاهش یافته است. از دید گریج، سقوط امریکا در ثروت بدون کار، لذت بدون وجدان، دانش بدون شخصیت، تجارت بدون اخلاق، علم بدون انسانیت، عبادت بدون ایثار و سیاست بدون اصول در آن کشور ریشه دارد.(Norman Grigg, 2004)
میشل کاکس، یکی از استادها و تحلیلگرهای برجستۀ روابط بینالملل نیز به این موضوع پرداخته و اوایل قرن بیستویکم را شاهد ظهور یک واقعیتی جدید به نام «تغییر قدرت» دانسته است. به نظر او، دراین فرایند، قدرت هژمونی امریکا، رو به زوال بوده و نظم جدید بینالمللی توسط یک واقعیت جهانی دیگر به نام بریکس (BRICs)، که شامل کشورهای برزیل، روسیه، هند و چین میشود، در حال شکلگیری است. (Cox, 2012, p.369) بریکس، نامی است برای گروهی از کشورهایی که رشد اقتصادی آنها در سالهای اخیر بالا بوده و فرآیند شکوفایی اقتصادی و صنعتیسازی را با شتاب بیشتری پیگیری کردهاند.
بریکس(BRICs) واژهای مرکب از حروف نام اول کشورهای تشکیل دهندۀ آن یعنی برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنبوبی است که به عنوان یک نیروی بالقوۀ جهانی، حدود یکونیم دهه پیش شکل گرفت. کشورهای عضو این گروه، در زمرۀ اقتصادهای نوظهور در جهان تعریف شدهاند. به همین ترتیب، کشورهای شکل دهندۀ بریکس به لحاظ سیاسی، دارای جهتگیریهای نسبتن مشابهی پیرامون مسایل جهانی هستند و سیاست فشار، استفاده از زور، نقض حاکمیت کشورهای دیگر، یکجانبهگرایی و نادیده گرفتن سازمان ملل متحد را توسط قدرتهای دیگر جهانی نمیپذیرند.
فرید زکریا که از منظر نئورئالیسم به پدیدههای بینالمللی مینگرد، باور دارد که جهان درحال گذار از عصر امریکایی به عصر پساامریکایی است. به باور وی، جهانی که در پیش رو داریم، جهانی است که در آن امریکا نه رهبری اقتصادی و ژئوپولیتیک آنرا بر عهده خواهد داشت و نه بر فرهنگ آن، چیره خواهد بود، بلکه ارزش آن سقوط خواهد کرد. ما در حال «خیزش دیگران» هستیم که چشمانداز جدید جهانی را بهوجود میآورد و در آن چشمانداز، قدرت و ثروت در حال جابجایی است. قدرت در حال جابجایی و فاصله گرفتن از سلطۀ امریکا است و بهنظر زکریا، ما در حال گامنهادن به جهان پساامریکایی هستیم که «مردمان بسیار در نقاط بسیار»، جهت و ماهیت آن را تعیین میکنند. (Zakaria, 2008)
فرید زکریا در مقالۀ تازۀ خود در «واشنگتنپست» که ترجمۀ فارسی آن در «روزنامۀ هشتصبح» به نشر رسید گفت: «دموکراسی امریکا غیر لیبرال شده است»، به آنچه در امریکا میگذرد و اینکه چه عواملی موجب گذار جهان از عصر امریکایی به عصر پساامریکایی شده پرداخته است. بهنظر زکریا، احزاب سیاسی قدرت خود را از دست دادهاند و کنگره درز برداشته است. گروههای متخصص بیشترشان بیعرضهاند و رسانهها بیربط شدهاند، حسابداران به تقلب دست دارند و در اتاقهای پردود تصمیمهای وحشتناکی گرفته میشود. او اضافه میکند که حالا میبینیم که دموکراسی امریکایی در نبود حایلهای واقعی در مسیر پوپولیسم و عوامفریبی محض قرار گرفته است.
با توجه به نظریهای اندیشمندان روابط بینالملل و واقعیتهای امروز جهانی، به نظر میرسد که امپراطوری جهانی امریکا تحت عوامل داخلی (ضعف ساختارهای سیاسی و اقتصادی) و خارجی (ظهور قدرتهای چالشگر منطقهیی و جهانی برای امریکا) رو به افول است. اکنون جهان آمادۀ ورود به عصر پساامریکایی قرار دارد؛ عصری که در آن دیگر سخن از ابرقدرتی و رهبری جهانی امریکا نیست. ناکامی امریکا در برخورد با روسیه بر سر مسالۀ اوکراین؛ بنبست مذاکره دیپلماتیک با روسیه و ایران بر سر موضوع سوریه؛ جنگ ناتمام امریکا با تروریسم در افغانستان؛ گسترش فعالیتهای گروههای بنیادگرای ضد منافع امریکا همچون داعش در کشورهای اسلامی؛ رشد قدرتهای منطقهیی و بینالمللی همچون چین، روسیه، برزیل، هند و ترکیه و تزلزل پایههای اتحادیه اروپا که یکی از متحدان اصلی امریکا برای حفظ و اجرای نظم نوین جهانی مبتنی بر قدرت امریکا بوده است، از نشانههای افول امپراطوری جهانی امریکا به حساب میآیند.
ترامپ را باید از آخرین تلاشهای امریکا برای اعادۀ حیثیت و قدرت ازدسترفته و یا در حال ازدسترفتن آن در جهان دانست. ترامپ، بیشترین تلاش خویش را برای بازگرداندنِ حیثیت بینالمللی و ثبات هژمونیک جهانی به رهبری امریکا به خرج خواهد داد؛ اما دیگر زمان بازگشت امریکا به دور رهبری جهانی دیر شده است. قدرت فعلی امریکا در حدی نیست که بتواند به رهبری جهانی و تعریف اجنداهای بینالمللی بر مبنای ارزشهای امریکایی به دیگران ادامه دهد. امریکای کنونی در حدی نیست که سیاه و سفید را برای دیگر قدرتهای بینالمللی تعریف و معین کند. جهان، اکنون بیشتر به یک دهکدۀ «بیسریشت» و ناهماهنگ میماند تا به یک جهان تحت اثر اربابی شبیه امریکا. این بیسری (بیاربابی) یا انارشیسم تا زمانی در نظام بینالمللی حاکم خواهد بود که جهان بتواند ابرقدرتی جدیدی را همانند امریکای اوایل قرن 21 خلق کند که مسوولیتهای بزرگ بینالمللی را به دست گرفته بتواند. اکنون هیچ قدرت جهانی نیست که از ویژگیهای رهبری جهان، همانند امریکای دهه 1990، برخوردار باشد. جهان، اکنون به چند قطبی (قدرتهای قارهای) تقسیم شده است. این وضعیت، بیثباتترین حالت حاکم بر نظام بینالمللی است که در آن هر لحظه احتمال وقوع یک اتفاق جدیدی که جهان را به بیثباتی بیشتر بکشاند، میرود.
نتیجهگیری
هرچند صاحبنظران و نویسندگان عرصۀ روابط بینالملل از گرفتن رهبری جهان تا 2025 توسط چین، مخصوصن در عرصۀ اقتصاد خبر دادهاند، اما توان بالای اقتصادی و افزایش صرف توانمندیهای نظامی چین، برای بهدست گرفتن رهبری جهان کافی نیست؛ بلکه در کنار توان اقتصادی و نظامی، توانایی فرهنگی و اقتدار در تعریف یک نظام سیاسی به مثل «لیبرال دموکراسی» که امریکا از آن تعریفی ارایه کردند و در پیِ اشاعۀ آن در جهان بودند اساسیترین ضرورت است. امروز چین از توانایی ارایه تعریف یک نظام واحد (چتر جهانی) که بتواند همزمان پاسخگوی تمامی نیازمندیهای سیاسی، اقتصادی، امنیتی و فرهنگی کشورهای جهان باشد، برخوردار نیست و تا زمانیکه نتواند به مجموعۀ این توانمندیها برسد، عنان رهبری جهان را نیز بهدست گرفته نخواهد توانست. نظم جهانی آینده، همان نظم «نووستفالیایی» مورد نظر آلفرد مککوی خواهد بود. در این نظم، قدرتهای هژمون منطقهیی بر حوزههای نفوذ خود مسلط خواهد شد. در این نظم هیچ مکانیزمی برای اجماع جهانی «نظامدولتها» وجود نخواهد داشت.
عباس فراسو؛ نویسنده و تحلیلگر
منابع
- سازمند، بهاره، سیاست خارجی قدرتهای بزرگ، انتشارات موسسۀ فرهنگی مطالعه و تحقیقات بینالمللی ابرار معاصر تهران، تهران، 1390.
- Cox, Michael, “Power Shifts, Economic Change and the Decline of the West?” International Relations, 2012.
- Ikenbery, Jahn, “The Future of the Liberal World Order”, Foreign Affairs, May/June2014.
- Norman Grigg, William, America’s Engineered Decline, John Birch Society, 2004.
- Rachman, Gideon, “Think Again: American Decline”, foreign policy, Janvury, 2011.
- Zakaria, Fareed, “The Post-American World”, W. W. Norton & Company, 2008.
- McCoy, Alfred, “The Decline and Fall of the American Empire”, The Nation, December, 2010.