دو روز در استکهلم
در روز پایانی (کنفرانس سالانۀ آموزگاران زبان دری) قرار بود همراه با آموزگاران، از نمایشگاه آثار طلاتیپۀ جوزجان در استکهلم دیدن کنیم که تازه از کشوری دیگر به این شهر آورده شده بود، ولی به نسبت نبودن زمان، از آن چشم پوشیدیم.
استاد غفوری (گردانندۀ کنفرانس) با آنکه از برگزاری این نمایشگاه خوشنودیاش را بیان میکرد، نگران سرنوشت این آثار گرانبها بود. میگفت بسیار احتمال دارد تا کارمندان کارکشتۀ غربی بدل را به جای اصل بگذارند و تحویل خوشباوران ما دهند!
دیدم تشویش ایشان بیجا هم نیست. مگر آنکه از این آثار به شدت مراقبت گردد. پرسش این است که چرا و با کدام اعتماد، وزارت فرهنگ کشور این گشتوگذار دراز را به دور جهان برگزار کرده است؟ این بهتر نبود که درباره این پدیدۀ بیهمتا برای جهانیان آگاهی داده میشد تا آنانی که مشتاق دیدن بودند خود به دیدار آن میآمدند که از این رهگذر هم بنیاد گردشگری کشور نیرو میگرفت و هم مخاطراتی از آن دست از میان میرفت.
آت شب پس از پایان شام شعر، که با شرکت شاعران گرامی آقایان شریف سعیدی، فرید اروند و دو سه تن از جوانان و دوشیزگان باشنده سویدن برگزار شده و کام شنوندگان از شهد شعر شیرین گشته بود، من و استاد غفوری و یک تن از استادان، بنا به دعوت پروفسور رهین، راهی منزل ایشان شدیم. این دانشمند -مرد کوهستانی بلندقامت و تنومند، در برون منزل انتظار ما را میکشید- وقتی ما را دید با خشنودی از ما پذیرایی نمود و اینکه دیر انتظار کشیده بود، گله کرد.
آقای غفوری که وظیفه راهنمایی ما را به عهده داشت، گفت: استاد ما سر وقت به منطقه رسیده بودیم، ولی وقتی به نشانی رسیدیم، دیدیم در آن مجتمع تنها بلاک شما نبود، دیگر شمارهها همه بودند.
استاد رهین گفت: بله، بلاک ما چون با شمارۀ طاق است از آن جا دورتر واقع شده است. به شوخی گفتم استاد از کجا که خود این وضعیت را درست نکرده باشید. یعنی فرمایش دادهاید تا شما را طاق سازند تا مهمانان نتوانند به آسانی شما را پیدا کنند؟ خندیدیم.
این دانشمند پرکار و زحمتکش کشور، دو کتاب از تازهترین کتابهای چاپکردهاش: (یگانگی زبان فارسی در دهکدۀ جهانی) و (املا و انشای زبان فارسی دری) را برایمان ارمغان داد.
در ضمن گفتگوها، استاد از شاعر تاجکستانی؛ بانو گلرخسار یاد آورد که به زودی در سویدن مهمان ایشان خواهد شد و همایشی هم با شرکت افغانها و ایرانیها، به افتخار ایشان برپا خواهند داشت. در ضمن در این دیدار از استاد رهین خواهش کردم که چون سایت و دستگاه انتشاراتی در اختیار دارند خوب خواهد بود اگر جوانانی را که به زبان و ادب پربار میهن خویش عشق میورزند تشویق کنند تا توجه بیشتر را در راه فراگیری زبانهای کهن سرزمینشان مانند زبانهای اوستایی و پهلوی اشکانی عطف کنند؛ زیرا در کشورهای اروپای غربی مانند جرمنی ، فرانسه، هالند، انگلیس و دنمارک، شخصیتهایی استند که با این زبانها آشنایی دارند. چون بدبختانه در کشور ما به این گونه ضرورتها کسی نمیاندیشد و به اهمیت آن نیز توجه نمیکند. نه در اکادمی علوم افغانستان که بدبختانه تا هنوز خود پشتو تولنه است، نه هم در دانشگاه کابل. بهتر است تا در بیرون از کشور به تربیت جوانان دانشجو پرداخت تا آن میراث گرانبهای نیاکانمان را با خود داشته باشیم که چون تا کنون قلم در کف اغیار قرار داشته، هرچه خواستهاند نوشتهاند و به خورد جهانیان دادهاند که اغلب از حقیت دورند.
من در مقالهیی یکبار ضرورت برپایی چنین بنیادی را یادآوری کرده و نوشته بودم که یا در بلخ (در زادگاه اوستا) یا در کابل، باید چنین بنیاد آموزشی را برپا ساخت تا نسل بالندۀ کشور از مفاخر ملی خودشان دور نمانند و آن را مال همسایهها ندانند.
این درست است که متاسفانه در کشور تا هنوز کسی را نداریم که این گونه آموزشها را گسترش دهد، ولی عجالتا میتوان از استادان هندی، امریکایی، انگلیسی و غیره استفاده کرد. شخصیت جهانی چون ویلیام سیمز Nicholas Sims Williams که از کاوشهای سرخکوتل و رباتک بغلان و سمنگان به کشفیات مهمی دست یافته است، هم اکنون زنده و پاینده در انگلستان نشسته است که هممیهنان دانشپژوه ما میتوانند از نزدیک، برای غنای آگاهیهای تاریخی کشور از دستاوردهای ایشان، فراوان سود ببرند.
به ویژه استادان ارجمندی چون استاد رهین، استاد غلام جیلانی داوری و استادانی که در انگلستان زندگی میکنند مانند: آقای دکتور مجیبالرحمان رحیمی، دکتور لعلزاد، دکتور نورالحق نسیمی خراسانی و … میتوانند با ایشان تماس برقرار نمایند. میتوان کارهای مشترکی با ایشان به سر رساند و مصدر خدماتی بیشتر به کشور گردید.
وقتی در منزل استاد رهین بودم در ضمن یاددهانی از کاوشهای رباتک ، ایشان نوشته کوتاهی را از پروفسور غلام جیلانی داوری که در مجلۀ آریانای برونمرزی چاپ شده بود به من دادند. آن را با خود گرفتم، ولی گمان میکنم کارهای بزرگتری در پیش است که هنوز آغاز نشده است.
از منزل استاد رهین که برآمدیم، شب شده بود. استاد غقوری مرا به هوتل پیاده کرد. قرار بود ساعت 7 بامداد با ایشان به میدان هوایی برویم. فکر میکردیم که پرواز ساعت هشتونیم بامداد است، ولی فردا وقتی به میدان رسیدیم گفتند هنوز وقت است. پس از چاشت ساعت یک بیایید. تا آن هنگام، زمان درازی در پیش داشتیم. استاد غفوری گفت با موتر میرویم شهر را گشتی بزنیم. چون کاری دیگر نداشتم هر دو راهی شهر شدیم.
روز شنبه بود و همه جا خلوت. مغازهها و موسسات دولتی همه بسته بودند. پس از یک دور گشتن با موتر، پیاده شدیم و در بخش قدیمی شهر به قدم زدن پرداختیم. هوا اندکی سرد بود. در بالای شهر، جایی که کاخ قدیمی شاه قرار داشت، در کوچهیی خلوت، قهوهخانهیی یافتیم که صاحبش تازه درب آن را گشوده بود. بوی مطبوع قهوه همه جا را آکنده بود. قهوهخانه گرمای ویژهیی داشت. آنجا را جای مناسبی یافتیم. آواز نرم موسقی با آهنگ ترومپت فضای دلانگیزی را به وجود آورده بود. چای داغ و آن موسیقی گوشنواز! گرمای آرامشبخشی به انسان میبخشید.
آقای غفوری که مرد خونگرمی است فوری با قهوهچی آغار به صحبت کرد. چای را که آورد، پرسیدم درباره چی صحبت میکردید؟ گفت: از من پرسید از کدام کشور هستیم. گفتم از افغانستان. گفت: خالد حسینی را میشناسی؟ گفتم مگر میشود او را نشناخت؟ مرد گفت من تازه رمان او را خواندهام. رمان بسیار جالبی است. گفتم همینطور است. گفتم پس از آن همه مظلومیت، واقعا جهان گوش باز کرده است تا صدای ملتی را بشنود که بر او چه گذشته و چه میگذرد.
پیش از آمدن به سویدن، دو هفتهیی را در ناروی بودم. روزی در کتابفروشی یک ایرانی در شهر اوسلو، ضمن گشتوگذار میان کتابها، چشمم به ترجمۀ رمان خالد حسینی به نام «بادبادکباز» افتاد. دانستم که این همان رمان «کاغذپرانبار» است که ایرانیها آن را چنین ترجمه کردهاند: بادبادکباز! در دلم مایوسی تلخی چنگ انداخته بود. از خودم پرسیده بودم چرا ما اینقدر بیچاره و درماندهایم؟ مگر کسی نبود این کتاب را برابر به متن اصلی آن به دست چاپ میداد؟ یعنی به زبان اصلی و میهنی و به لهجۀ شیرین کابلیاش. چرا آقای خالد حسینی، اجازۀ نشر و ترجمه آن را نخست به لهجۀ ایرانی داده است؟ پاسخی نداشتم. من مخالف نشر کتاب به لهجهها و زبانهای دیگر از جمله انگلیسی نیستم. به ویژه که نوشتن به زبان انگلیسی برایشان این همه شهرت کمایی کرد که اگر به زبان دری بود این رمان شاید این قدر پرآوازه و جهانی نمیشد. با این هم میشد پیش از چاپش به لهجۀ ایرانی، به لهجۀ زیبای دری کابلی منتشر میکرد و سپس اجازه میداد تا ناشران ایرانی آن را به همان لهجۀ اصلیاش، منتشر میکردند. مگر ما کتابهای ایرانیها را به لهجۀ خود آنها نمیخوانیم؟ بگذریم.
برای آقای غفوری از ترجمۀ بلغاری کتاب خالد حسینی گفتم که با زبان بسیار آراسته و نیرومندی از چاپ برآمده بود. از عتیق رحیمی گفتیم و از جایزۀ مهمی که بیپاداش مادی به او داده بودند. اینها همه سرافرازیهای کشور ماست که در همه گوشههای عالم برایمان دلگرمی و سرافرازی میآفریند. مردی در این گوشۀ عالم، در یک قهوهخانۀ خلوت، رمان یک هممیهن ما را میخرد. با اشتیاق آن را میخواند و از آن خوشنود است. این دستاورد اندکی نیست.
وقت رفتن بود. با قهوهچی بدرودی گفتیم و رهسپار میدان هوایی شدیم. از دوستم آقای غفوری و آن همه تلاش و تکاپویشان برای معارف کشور و مهربانیهای فراوانش در حق من، سپاس گزاردم. ایشان را نیر بدرود گفتم و داخل اتاق انتظار میدان هوایی شدم. به جای ساعت یکونیم، ساعت دو و ده، از استکهلم به سوی ویانا پرواز کردم. به همین علت هواپیمای سوفیه را در وقت تعیینشده از دست دادم و پس از دو ساعت ماندن در میدان هوایی، از آنجا به سوی سوفیه حرکت کردم.
نویسنده: دکتور رازق رویین