زرمینه؛ قلمفروشی و رویاهای بزرگ
یک کارتن قلم در دست داشت. سر تا پایش را با لباس سیاه پوشانده بود فقط چشماناش را میتوانستم ببینم و بهراحتی درد را از چشمان بزرگ و زیبایش می خواندم.
نزدیکش شدم به او سلام کردم. در جواب از من پرسید که قلم میخرم یا نه. گویا توقع سلام از کسی را نداشت، من هم قلمی از او خریدم و از زندگیاش پرسیدم. کاغذی از جیب بیرون کشیدم و داستان زندگیاش را با قلمی که از خودش خریده بودم ثبت کردم.
او آرام بود اما با تمام دردهایی که با آهی سرد از آنها یاد میکرد. گاهی هم بلندبلند میخندید؛ که میتواند نشان قویبودن و شجاعتاش باشد. دختری که در عین جوانی با تمام سختیها و ناسازگاریهای روزگار مبارزه کرده بود.
بهراحتی با من شروع به گپ زدن کرد. از دردهایش میگفت. از اینکه چقدر مردم آزارش میدهند. گاهی بعضیها برایش میگوید «بیا با من برو پول خوبی برایت میدهم»، اما او خوش بود. خوش بود که دستاش نزد کسی دراز نیست و خودش میتواند کار کند و خانوادهاش را کمک کند.
از دردش و از اینکه روزهایش چگونه سپری میشود میگفت:« از وقتی که به قلم فروشی شروع کردم هر لحظه زندگیام زهر بوده است. روزهایی را سپری کردم که فقط خدا من را نجات داده.»
تلخترین خاطره زندگیاش را با من در میان گذاشت. زمانی که ۱۴ یا ۱۳ ساله بوده است. شبی برای اینکه قلمهایش را بفروشد، تا ناوقت شب در بیرون بوده. وقتی میخواسته خانه برود کوچهها همه تاریک بوده است. کسی خواسته که بالایش تجاوز کند. او باور داشت که خدا او را نجات داده است اگر نه کسی به نجات وی نیامده است.
حالا زرمینه ۱۸ ساله است. در یکی از مکتبها در کابل درس میخواند و صنف یازدهم را به پایان میرساند. او آرزو دارد داکتر شود. میگوید بسیار درس میخواند چون میخواهد در رشتۀ طب کامیاب شود. زندگی بهتری برای خود و خانواده خود بسازد و برای مردم خود خدمت کند.
زمانی که صنف سوم مکتب بوده، پدرش دکان داشته است و خانواده زرمینه مانند اکثر مردم دیگر زندگی عادی داشتند؛ اما به گفته زرمینه، بعد از اینکه پدرش قرضدار میشود و دکاناش را از دست میدهد، خانوادۀ او مجبور میشوند تا یکی یکی کارهای دست فروشی روی سرک را آغاز کنند.
زرمینه و پدرش از آن زمان تا اکنون در روی جادهها قلمفروشی میکند. او شرح میدهد که پدرش کراچی دارد و قلم، کتابچه، خینه (حنا) میفروشد و یک خواهر و دو برادرش نیز به تازگی شروع به کار کردهاند.
خانوادۀ زرمینه متشکل از پدر، مادر، دو برادر و شش خواهر است. خواهر بزرگاش ازدواج کرده و کوچکترین عضو خانوادهشان خواهر سه سالهاش است.
زرمینه میگوید:« زمانی که خورد بودم و قلمفروشی میکردم، زیاد سخت نبود. کسی بهمن کار نداشت، اما حالا که جوان شدم کار کردن در روی سرک بسیار برایم سخت شده است هیچ سر خود را بالا نمیکنم و بهسوی کسی نمیبینم. میترسم که مبادا کسی چیزی برایم بگوید.»
در این تازگیها، از وقتی که برادراناش کار میکنند، زرمینه هر روز به کارش نمیآید. فقط روزهایی میآید که در خانه پول و یا نان نداشته باشند. به گفتۀ خودش، روزی که به کار میآید یک کارتن قلم که ۵۰ عدد قلم در آن است را صد افغانی خریداری نموده و چهار صد یا پنج صد افغانی میفروشد. او هر قلم را ۱۰ افغانی میفروشد.
زرمینه با افسوس میگوید: « ای کاش زمانی که ما خُردسال بودیم، مادرم بهجای اینکه ما را به قلمفروشی روان کند به قالینبافی، دستدوزی یا خیاطی روان میکرد شاید رنج و درد کمتری را متحمل میشدیم.»
او با خانوادهاش در خانۀ کرایی زندگی میکنند و ماهانه حدود چهارهزار افغانی بابت کرایه خانه میدهند. زرمینه از فقر و مشکلات روزگار به ستوه آمده است و میگوید که گاهی دعا میکند که خدا به او مرگ بدهد.
بعد از حرفزدن، دستاش را میفشارم و خداحافظی میکنم. من قدم زنان از او دور میشوم، اما او در جایش منتظر کسی است که بیاید و قلمی از او بخرد.
من آهسته آهسته از او دور میشوم اما چشمان زیبا و بزرگاش خاطرم را رها نمیکند و هرلحظه در ذهنم مجسم میشوند. دختری که ۱۸ سال از عمرش را در رنج و فقر گذرانده است، آیا میتواند به آرزویش که روزی داکتر شود، برسد و با رسیدن به آن زندگی بهتری برای خود و خانوادهاش رقم بزند؟
در همین حال، زنان بیشتری به فکرم هجوم میآورند. در مورد هر کدام میاندیشم و با خود میگویم هر کدام داستان دردناکتر و متفاوتتر از دیگری دارند.