شیاطین جادههای خون و آتش!
در صبحدم هرات، پدرم بایسکل را کنار درخت گذاشت و گفت طالبان رسیدهاند، نانواییها بسته است. من روسری سفید مکتبم را اتو میزدم. هفت سال تمام تای اتویش ماند و بوی دلتنگی گرفت. چند روز بعد جلوی هر قصابی مردانی را از پا آویزان کرده بودند که درس عبرتی باشد برای آنانی که در مقابل نظام طالبانی قد علم میکنند. برادرم تا مدتها کنارم خانه ماند، جرات نکرد به قصابی برای گوشت خریدن برود. کسی دلش نشد تا مدتها گوشت بخورد … شاهرگ معترضان قطع شده بود.
بشکن بریز دموکراسی، آزادی بیان و حقوق بشر (از نوع این سالهایش) ریشهاش میرسد به ویرانی برجهای دوقلو در آن سر دنیا… که اگر آن برجها فرو نمیریخت نظام طالبانی هم شاید فرو نمیریخت. برجها که طبقه طبقه فرو افتادند، موج موج فرکانس رادیو طالبانی هم از شنیدن افتاد. هفت سال مداحی و نعرههای تکبیر کم شد و شاهرگ مردم دم گرفت. رنسانس شد مثلن. و پدرکلانم توانست به خاطر درد پاهایش مسجد نرود و در خانه نماز بخواند و پدرم هم توانست چشم در چشم ملای مسجد بگوید: پول مفت به کسی نمیدهم. پدر جرات کرد بگوید به تو اقتدا نمیکنم که کل فساد این شهر زیر سر توست … مردم رنسانس را ارج گذاشتند.
اما متاسفانه این دوره از رنسانس با استقبال به ظاهر ناجیان مردم روبهرو نشد. حامد کرزی در شکل کبوتر صلح، در اوج پرواز، چنگ و دندان نشان داد و در طول سالها زمامداری روی نماند که نخراشیده باشد و ناسرهیی را سره نشان نداده باشد. تا آنجا که حتا شمشیر و شاهرگ را برادر خواند و برادرانش همگام شیطان در جاده جاده این سرزمین کمین کردند و چه نابرادریها کردند و راضی نشدند مگر به خون. برادران ناراضی از همان دوران دور، رفیق مرگ و دزد قافله بودند و تا همین اکنون در مسیر شاهراهها شاهرگ میطلبند و راضی نمیشوند الا به خون و تعصب. و حالا هم از مهمترین دفتر امنیتی کشور، پیام حمایت از رییسجمهوری صادر میشود که به زعم آن پیام، نباید در برابر “زعیم ملی”؛ زعیمی که خون “سربازان وطن” را مساوی با خون “برادران ناراضی”اش و شیاطین جادههای خون و آتش میداند، پرسشی به میان آید و اعتراضی گردد!
امید اما از دیرباز همسایۀ دیوار به دیوار زندگی است که هزار بار اگر ویران کنند به سوی کورسو دویدن عادت بشری است ولو که سراب… دوباره همین مردم رنسانسپسند به جادهها ریختند در ماه حمل که بال و پر این عقاب تیزدندان را بچینند و بگویند: دوره حرمت به حقوق بشر است، سرکها در طول این سالها به خون ما ملت سرخ شد. بگذار تقدیر دیگری رقم بزنیم که سروری ما در دست نوشت خود ماست. کم نبودند آنانی که صف کشیدند و حماسه آفریدند، که تاریخ فراموش نمیکند رشادتها را، ولو که تاریخنویسان، ننویسند.
مردم در محل ادای فریضه واجب خود، در مقدسترین مکانهای عقیدتیشان، نماز را قضا کردند و به جای محراب به صندوقهایی روی کردند که به خیالشان دست خدا بر آنها بود. رای دادند و دل خوش داشتند که دنیا به یک قرار نیست. باد شد و باران …
و ای آقای زعیمدار، ای آقای ارگنشین، چشم هرچه جاده شد به سویت، جادههایی که گام اوزبیک، پشتون، تاجیک، هزاره، ترکمن همه و همه را به یک اندازه قدر داد… اوزبیک و هزاره را کنارتان آوردید و چه وعده و وعیدها دادید.
… حکمتیار، اوج حکمت حقوق بشر شد و صورت رسا و زخمخورده دموکراسی. اما همین مردم با وجودی که دلشان خون بود، یکی و دو روز جنجال کردند و باز دم نزدند با این خیال که صلح شاید این بار در صورت این جانی بزرگ به ما رو کند و چه باید کرد که تاریخ دسترخوان ارگ، مدام برای عقابان تیزچنگال پهن بوده است. مردم مگر سکوت نکردهاند؟ تاریخ وجدان جمعی، گاهی فراموشی را ارج میگذارد که امید همسایه دیوار به دیوار زندگی است.
شما چها که با مردم نکردهاید! … مکاتب جاغوری و بامیان از دل کوههای صعبالعبور به زمین نرسید که علم مکاتب در قندوز به خاک افتاد. مگر نه اینکه ندای الله اکبری که چند روز پیش از ارگ بلند شد، جانانه شبیه ندای الله اکبر اشغال لحظههای قندوز بود. و ای وای که این الله اکبر دقیقن همان الله اکبری است که در دهمزنگ کابل شنیدهایم … چقدر شما با هم برابرید و برادر … چقدر تُن صدای شماها شبیه هم است که بهراستی از یک مادر زاده شدهاید…
سالهاست که با این نعره و این تُن صدا چه ساده، تن و سر ما را میلرزانند. و اما زعیمدار این ملت در خیل و فوج این همه کبوتر به اصطلاح صلح، به راستی کیست؟! اصلن اساس گپ اینجا بود. درد است سرش که باز میشود، به قدمت عمر انسان افغانستانی میرسد. مگر درد همسایۀ دیوار به دیوار زندگی ما نبوده است! که اگر بگویی نه، یک تاریخ را به اغماض نشستهاید. زعیمدار ما کیست به راستی؟
این شاید تنها ندای کودکان وحشتزده قندوز باشد. کودکانی که منتظر پدری ماندهاند که دقیقن جلوی نانوایی سر کوچهشان غرق خون است. چه مکرر تاریخ بدتباری و تیرگی مدام بر سر مردم تکرار میشود و ما هر روز چه ساده کودک میشویم و چه ساده میترسیم. چه ساده دختر میشویم و چه ساده با حسرت میمیریم.
از قندوز تا بروکسل فرسنگها راه است. در حالی که پدران ما در شاهراه اولین میدان قندوز بند ماندهاند و شما بهتر میدانید با هیچ پولی نمیتوانید فرهنگ راکت به دستان را تغیر بدهید و مافیای قدرت اطرافتان را نمیتوانید با تمام پولهای گدایی سیر بگردانید. و این در حالیست که شکم کودک گرسنه قندوز این شبها به نیم نانی هم سیر است و دلش تنها پیش لبخند پدر گیر مانده است تا آن عکس دستهجمعی در بروکسل. آنجا هیچکس شبیه پدرش نیست!
به ندای وکیلان مردم قندوز گوش کنید! شاید قندوز تنها ولایتی باشد که این طور زیبا تنوع قومی دارد. قندوز افغانستان کوچکی است که به قومیتهای مختلف اعتبار داده است و چندصدایی را حرمت قایل شده است. به صدای مردم قندوز (هزاره، پشتون، تاجیک، اوزبیک، ترکمن) گوش کنید. “دشت آبدان” قندوز یادتان هست که با ارادت مردم پر شده بود، اکنون خانه عربدهکشانی است که عربدهشان گوش فلک را کر کرده است و گوش شما را نه. اگر رحمت نیستید بار زحمت آن مردم مدام در صحنه هم نشوید. بگذارید آنانی که مردمیاند و مردمند به مردم کمک کنند. قندوز، خانه هیچ “برادر ناراضی” نیست. تبار کودکان قندوز به تبار “برادران ناراضی” نمیرسد. دل کودکان قندوز خانه وحشت شده است. سربازان ما را در جبهات جنگ رها نکنید. اگر شیوه حکومتداری در ارگ را میدانید، پس باید شیوه جنگیدن در جادهها را هم بدانید که اگر نمیدانید راه را باز بگذارید برای آنانی که میدانند.
و اما ای کاش نام دیگر قندوز، شبرغان یا قیصار بود، تا بزرگانی که ادعای “دکتورای طالبکشی” دارند، موزه به پا میکردند و یادشان میماند که کودکان قندوز به زیبایی کودکان شبرغانند و قیصار که حسرت دختر قندوز به حسرت دختر شبرغان و قیصار میماند، که رنگ بیچارگی شبرغان، قیصار و قندوز خاکستری تیره است. ای کاش جاده شبرغان و قیصار از قندوز میگذشت “که تمام افغانستان سرای من است.”
به راستی زعیمدار این ملت کیست در جادههای خون و آتش؟!
نویسنده: دکتور حمیرا قادری
افتخار ما هستید داکتر صاحب !
ممنون از احساس تان