ما دیگر «ما» نیستیم!
هیچچیز، زیباتر از تماشای غروب خورشید نیست، برایم یاد میدهد که هرچیز روزی پایان مییابد. امشب داشتم فلم نوتبوک را دوباره به سفارش یک دوست میدیدم تا شاید یک سوژهیی برای نوشتن داشته باشم، اما شاید او نمیدانست که هر سوژۀ من مثل خودم خیلی حقیقی است. با تماشای فلم سوژۀ نه، خاطراتم را مرور کردم که صبحها با آسمان نارنجی، با لبخند خورشید و بوی زمینی بودنم، از خواب بلند میشدم. آنروزها چشمهایم رنگ عشق را توصیف میکرد، تنم بوی عشق میداد و موهایم به باد عشق پرواز میکرد. آهان، عشق چه واژۀ مقدسی است، نه؟
اما دوباره به آن صفحه رسیدم که ما دیگر، ما٬ نبودیم. امروز هم وقتی فکر میکنم که چرا این “ما بودن” اینقدر مهم است؟ باز دوباره به حرفهای تو و آن همه دیوانگیهایمان میرسم که هرگز فراموششدنی نیست. من زنی بودم که هرگز دوست نداشتم برای کسی بگویم “دوستت دارم” اما میدانی وقتی یک زن برای یکی میگوید که دوستش دارد. یعنی زن تمام هستیاش را با همان گفتن دوستت دارم، خلاصه میکند. این را به خوبی میدانستم که شاید هرگز با او یکجا نشوم، اما اینرا هم میدانستم که به جز او دیگر هیچکسی، مرا اینقدر شاد و باغرور نمیسازد. او روزگاری بلد بود که زن را پرستش کند مانند خدایش. وقتی او عشق میورزید انگار زمین و آسمان دارد سجده میزند روی قدمهایم. او مردی بود که میشه عاشقاش شد و من این را خوب میدانستم که عشق، برای زن یعنی عبادت کردن، اما وقتی این عشق بیشتر از عبادت میشود، یعنی جنون و برای زن پایانی ندارد.
راستی، گاهی شده که با خودت عهد بسته باشی تا زمانی که هستی، با اسم آن یکی، زندگی را سحر کنی و شام را در آغوش امن او پناه ببری؟ من اینجا دارم هر روز به یاد آن روزهای دیوانگیهایم و آن شامهای بیپایانام با او سحر میکنم.
امروز هم، وقتی از خواب بلند میشوم فکر میکنم او وقتتر از من بلند شده و برایم صبحانۀ دلخواهم را آماده کرده و وقتی چشمهایم را باز میکنم، نگاههای او احساس “خانهبودن” را برایم میدهد. خانهیی که مملو از عشق و رفاقت است. همان خانهیی که انگار من تولد شدم و دارم بزرگ میشوم. همان خانهیی که وقتی بچه بودم و از دبستان میآمدم، بابایم روی نیمکت کتابخانهاش نشسته و کتابی میخواند. همان خانهیی که مادر، مصروف غذاهای لذیذش برای بچههایش بود و هنوز هم، صدای قاهقاه خندیدنهای خواهران و برادرانم به گوشم میآید. نگاههای معصوم او مرا کامل میساخت. هنوز هم دلم برای آن دلتنگیها، تنگ میشود، وقتی در میان کار دفتر بودم و زنگ میزد که دلتنگم است و من اینسوتر لبخند میزدم برای اینکه خوشبختترین زن روی زمین خودم را احساس میکردم برای داشتن چنین همسفر. هنوز هم دلم تنگ میشه، وقتی شامها خانه میروم، دلم میشه او زنگ بزند که عجله کنم برای خانه آمدن، برای دیدار دوبارۀ او و برای دوباره با او بودن. هنوز هم دلم تنگ میشه، وقتی کلیدهای آپاتمان را خودم در میکشم و کسی آنسوی در نیست که برایم با یک کهکشان لبخند و یک آغوش پرمهر در را باز کند. من زن ماجراجویی هستم و برای همین، هر روز با کارهای عجیبی و غریبی سروکار دارم. زندگیام پر از هیاهو و هیجان بود، اما وقتی در کنار او بودم مغرورترین زن جهان بودم.
نمیدانم چرا، اما امروز هم آن لحظههای کودکانهمان را مرور میکنم، مانند نوتهای پیانوی چوبین. امروز هم میخواهم وقتی دیرتر بیایم تو منتظرم بمانی برای غذای شام. امروز هم میخواهم، وقتی من شبها خواب ندارم و دنبال کمپیوترهایم هستم برای کنترول دنیا، تو آهسته از عقب مرا به اغوش بکشی و در گوشم “دوستت دارم” را زمزمه کنی. انگار عادت کردهام، اما عادت خوبی است. امروز هم میخواهم، وقتی ۲ و یا ۳ شب بعد، از دفتر بیایم تو را با بوتهای پاشنهام بلندت نکنم، اما میخواهم تو را در خواب ببینم که چه معصومانه روی مبل میخوابی. او میدانست که من همیشه در لبۀ بستر میخوابم، برای همین وقتی او بالای مبل هم میخوابید، جای من را کنار خالی میگذاشت؛ من هم آهسته خودم را لم میدادم در آغوشش و بازوی راستش را زیر سرم میگذاشتم تا بالشم باشد؛ اما صبح که بلند میشدیم، بازوی چپ دیگرش هم مرا سخت به آغوش کشیده. موهایم آشفته و پریشان افتاده روی شانهام و من نفسهای او را خوب میشنوم، که با نفسهایش سرود صبح زیبایی آخر هفته را زمزمه میکند.
وقتی هردو از خواب بلند میشویم، بهش نگاه میکنم و بابت شب گذشته پوزش میخواهم. او نگاهم میکند و لبخند میزند، یعنی او دیگر قهر نیست. او صورتم را میبوسد و میرود تا برایم صبحانه آماده کند، اما قبل از آنکه صبحانه آماده کنید دوش میگیرد. او همیشه عادت داشت در دوش را باز نگه دارد و من از این فرصت طلایی استفاده میکنم. وقتی وارد دوش میشوم، او با حیرت نگاهم میکند و من برایش میگویم، چه میشه آب را اقتصاد کنیم با دوش گرفتن یکجا؟ او لبخند شیطنتآمیزی میزند و مرا به آغوشش میکشد. او مردی عاشق میباشد و خوب بلد است که چطور عشق بورزد.
آخر هفتهها برنامههای خوبی داشتیم، مثلن صبحانه را طبق معمول او آماده میکرد و من خانه را تمیز میکردم؛ بعدش هر دو نشسته صبحانه نوش جان میکردیم و از جزييات هفتۀمان حکایت میکردیم. گاهی بحثهای سیاسی میداشتیم، گاهی ادبیات، گاهی فرهنگ، گاهی موسیقی، اما در کل، در کنار هم لذت میبردیم. اخر هفتهها او برایم رباعیات خیام و بیدل میخواند و من برایش رباب و فلوت مینواختم. اما شامهای آخر هفته را در رستورانتهای زیبایی کینگ استریت ویرجنیا سپری میکردیم و خیابانهای آن شهر را پرسه میزدیم و برای باهم بودن عهد میبستیم که همدیگر را کمک کنیم تا همیشه عاشق هم بمانیم. عهد میبستیم تا همدیگر را کمک کنیم که همیشه مهربان و با صبر بمانیم که این پایۀ عشق است. عهد میبستیم در بودونبود، همدیگر را همچون سایۀ خودمان دنبال کنیم و از بدبختیها نجات بدهیم. عهد میبستیم تا نه تنها، با واژهها، عشقمان را بیان کنیم، بل با خاموش و تاریکی هم، عشقمان را پایدار نگه داریم. عهد میبستیم که با دیدن نگاههایمان گرمای خانۀمان را احساس کنیم، حتا اگر روزی چتری بالای سرمان نداشته باشیم. ما عهد بسته بودیم، اما شاید دیگر به این عهد بستنها هم باورم نمیشه.
اهان، ما دیگر “ما” نبودیم، اما هر روز میدیدمش، روی خیابانهایی که باهم قدم زدیم و زیر چراغ ترافیکی که همدیگر را بوسیدیم. روی آن خیابانهایی که مردم آزاری کردیم، دیوانگی کردیم، مست شدیم و رقصیدیم. در کافهها هم میدیدمش که آنسوتر نشسته و با همان چشمان معصومانهاش نگاهم میکند. در کلوبها میدیدمش که با دختری میرقصید تا من حسادت کنم، اما من تنها میدیدمش که او دیگر حضور نداشت.
آهسته آهسته، آموختم تنهانبودن را، ردکردن را، بیتوقعبودن را و عاشقنبودن را. آموختن، عادت خوب من شده این روزها و تلاش میکنم که هر آنچه مرا زجر میدهد را کنار بگذارم، حتا خودم.
یک سال دیگر گذشت، او مینوشت و شاید کوشش میکرد که من برایش دوباره آن بابهیی شوم که قبلن بودم. اما دیگر نمیشد، نمیدانم چرا نمیشد؟ این را میدانستم که دیگر، نمیشد که اسمم کنار اسم او یادآور شود. بعدش با خودم فکر میکردم که چطور امکان دارد که حتا از خودت هم بگذری چون او نیمۀ من بود و بهیاد حرفهای مادرم افتادم که میگفت، دخترم انسانها همیشه انتخاب دست خودشان است. خوشبختی و بدبختی همهاش انتخاب ماست. من او را انتخاب کردم، بودن با او را انتخاب کردم و تمام خوبیهایی که او در تمام این سالها به من کرده بود. نمیتوانستم بهخاطر یک اشتباه کوچک تمام خوبیهایش را فراموش کنم. من بخشیدن او را انتخاب کردم.
زندگی همهاش دربارۀ لحظاتی است که ما را به زمین میزند و چطور ما را برای همیشه تغییر میدهد. آنجاست که میآموزیم، بعضی اوقات وقتی منصرف میشی از چیزی و یا کسی، آن برای این نیست که دیگر دوستش نداری، بل برای این است که میفهمی دیگر آن چیز و آنکس مربوط تو نمیشود. من با انتخاب “بخشیدن” از همه چیز دیگر گذشتم. امروز و فرداهای دیگر هم، دوستش خواهم داشت، اما ما دیگر “ما” نیستیم.
اندیشه شاهی/ قسمت دوم و پایانی