من عشق را عاشق شدم!
هرگز نمیدانی کدام در را باز کنی که آنجا یک شانس خوب و یا یکی برایت منتظرت است. بلی، هرگز نمیدانی، اما گاهی مثل یک خواب آرام میآید و گونههایت را میبوسد، زندگیات را رنگهای زیبایی میبخشد، دنیا را برایت دیگرگون میکند و مثل یک خواب خوش همیشه برایت میماند، اما هرگز به حقیقت تبدیل نمیشود.
معمولا پیامهای دایرکت انستگرامم را چک نمیکنم، اما روزی تصادفن چک کردم که یکی پرسیده بود همان محفل که رفتی در کجاست؟ برای لحظهیی حیران بودم که کدام محفل. چون خیلی دیر بود که آن پیام را جواب نداده بودم. شاید چند ماهی از آن گذشته بود. در این چند ماه گذشته چقدر محفلها رفتم که اصلن یادم نیست ،چه رسد به آدرساش. خوب، نوشتم برایش که کدام محفل آغا جان؟ دقیقن همان جا یک در باز شد که زندگیام را دیگرگون کرد. تو نمیدانی اما یک روز متوجه میشوی با یکی آشنا شدی که کاملا شبیه توست.
خوب، ما قرار گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم، اما برای اینکه آن روزها سخت درگیر کارهایم و رفتوآمد بودم، اصلن وقت نمیشد ببینماش. روزی همه کارهایم را کنار گذاشتم و رفتیم دیدارش آن سوی ویرجنیا. به قولم عمل کردم و بلاخره دیدمش که با قد رسا و استوارآمد وارد رستورانت شد. وقتی وارد شد، من در گوشهیی نشسته بودم با موهای فرفریام. ژنس آبی که رنگ دلخواه من است و بلوز سیاه با رادهای سفید. او با من قول داد و احساس کردم که دستانش با اعتماد است، اما کوچک. خوب هر دو نشستیم. وقتی از او پرسیدم که مینوشد؟ گفت: نه! برایم جالب بود، اما باور کردم .چون از لبخند زیبا و معصومش معلوم میشد که او انسانی دیگری است. او دنیای خودش را نقاشی کرده، با همان رنگهای سنگین که به او میآید. او مانند مردهای دیگر نبود که برای اولین بار دیدم و وقت پرداخت پول رستورانت با من لج کند.
راستی، نمیدانم چرا وقتی یک پسر و یک دختر خانم در رستوارنت نشسته باشند همیشه چک را نزد پسر میگذارند؟ بابا، خانمها هم کار میکنند. آنها هم از خود غرور دارند. پس بگذارید گهگاهی دختر خانمها بپردازند تا همان حس غرورشان ماندگار بماند، حداقل برای خودش. این هم درست نیست که همیشه پسر بپردازد.
به هر صورتش ما حرف زدیم. حکایت و بحث کردیم و خلاصه لذت بردیم از دیدار با هم. دوست هم شدیم، اما آهسته آهسته بهترین دوست هم شدیم. بحثها میکردیم، کتاب میخواندیم و برای هم معرفی میکردیم. با هم شبها قدم زدیم؛ روی خیابانهای دی سی، ویرجینا و مریلند. این دوستی چه زمانی به یک عشق ماندگار مبدل شد؟ نمیدانم، اصلن نمیدانم. شاید با همان قدمهای خیابانیمان، یا شاید هم با همان حرف زدنهای آهستۀ او، و شوخیهای با مزۀ من. شاید با همان غذا خوردنهایمان در رستورانتهای دلخواه من در کینگ ستریت ویرجنیا، یا شایدهم با تبادل پیامهای کوچک هر روزمان.
انسانهای همچو من در دنیا زودباور نیستند. خوشباور هم نیستند. اما وقتی واقعن یکی وارد زندگیشان میشود که برای تو حاضر است ۴۰ و یا ۴۵ دقیقه درای کند و بیاید این سوی دنیا با دستههای گل زرد و سفید که من عاشقاش استم، تا لحظۀ با تو بودن را تجربه کند، آن زمان احساس میکنی که یکی همیشه برایت است. وقتی یکی تنها میخواهد تو را برای خودت که هستی داشته باشد، آن زمان لذت بودن در این دنیای شلوغ و نفس کشیدن راحتتر میشود. یکی که برایت گلهای دلخواهت را بیاورد وقتی تو بیمار باشی، و یا زاد روزت باشد، آن زمان دنیا عجب تابلوی قشنگی از نقاشیهای پیکاسو میشود.
بلی، با اینکه تمام شب و روز من در دفتر، عقب مانیتورهای کمپیوتر و استرس کاری مصرف میشود، اما لحظههایی هم است که زندگی برایت زیباترین غزل ناسرودۀ معاصر هم میشود. بلی، وقتی تمام دنیا مصروف دنیای مجازی و جنجالهای دنیاست، ما هر دو مانند خرگوشهای شوخ آرام میرویم سینما و از با هم بودن لذت میبریم. شبها زیر نور مهتاب همدیگر را میبوسیم. زیر باران مثل کودکان میرقصیم. غذاهای رستورانتهای جهان را مزه میکنیم. کتاب میخوانیم. شعر زمزمه میکنیم. گاهی از فریادهای نامجو جیغهایمان بلندتر میشود، و گاهی از سر مستی روی بزرگراههای I-495 ایستاده شده فریاد میزنیم.
عجب بچههای عصری استیم. راستی، گاهی شده که دلت آن قدر برای کسی تنگ شده باشد که وقتی گونههایت را دست میزنی اشکهایت ناخودآگاه جاری شده باشد؟ گاهی شده که آن قدر کسی را دوست داشتی باشی … نه، نه، بلکه عاشقش باشی که از سر شوق همه دنیا را ترک کنی برای آن یکی که میداند تو هستی و حاضری برایش لب زندگی را ببوسی. وقتی با او آشنا شده بودم نمیدانستم که زندگی این قدر زیباست که دلم میشود همیشه بمانم.
او انسان متفاوتی است و خوشحالم که مثل خودش است، نه دیگران. او را در هر حالتی زندگی دیدم که چه مرد توانا و استواری است. آغوش او امنترین میهن من است که بهجز آنجا هیچ جای دیگر چشمانم به خواب آرامش نمیرود.
هر انسانی یک مجبوری در زندگیاش دارد که گاهی ضعفاش میشود. و گاهی بزرگترین درد ناسور. بلی، ضعف من هم همین رفتنهایم است که هرگز ماندنی نیستم و نمیدانم چرا؟ میخواهم بمانم مانند هر انسان دیگر عام و ساده زندگی کنم. خانهیی درست کنم که از گرمی عشق و صمیمتاش دلم دیگر هوای پرواز نکند، اما مجبورم که سفر کنم برای ماندنم. بلی، این بار برای تحقیقاتم هند باید بروم و آنجا یک سال میمانم. میدانستم که او دلتنگم میشود و من هم سخت دلتنگاش میشدم در این مدت، اما چارهیی نداشتیم جز صبور بودن. این مدت کوتاهی که با او آشنا شدم یک دنیا زندگی کردم. زیباترین خاطرههای زندگی را با خودم امروز دارم که وقتی به آنها فکر میکنم لبخندی بهاری روی لبانم شگوفه میکند. عکسهای یادگاری، نامههای کوتاه، یادداشتهای زیبای دست نوشتناش، قاه قاه خندههای خیابانیمان، قدمهای دوتاییمان، پرسه زدنهای شبهای ویرجینیا و واشنگتن، سینما رفتنهایمان، بوسههای شیرینتر از عسل او، آغوش گرم او، نوازش دادن او، شعرخوانیهای او، رقصیدنهای او را امروز مرور میکنم؛ مثل کتاب که برای خواندنش بیصبرانه منتظرم و با هر بار خواندنش خسته نمیشوم.
۱۹ نوامبر آخرین روزی بود که باهم دیدیم؛ چون فردایش پرواز داشتم و باید میرفتم هند. شب او کنارم بود، چشمهایش خسته، اما با لبان پر زلبخند شادی. وقتی آغوشش کشیدم احساس کردم که او نگران است، ناراحت است که من میروم. دیگر برای یک سال نمیتواند مرا ببیند از نزدیک. او ناخوش بود از رفتنم، اما شاد بود که یک گام دیگر برای موفقیتام میگذارم. او را هر وقت میدیدم میگفت: صبح بخیر! اگر شام باشد و یا صبح، اما باز هم میگفت: صبح بخیر. وقتی از او میپرسیدم که چرا همیشه صبح بخیر؟ میگفت: عزیزم، صبح مثل آغاز زندگی تازهیی است. وقتی با تو استم میخواهم هر روز من یک آغاز نو باشد. لبخندی میزدم و به آغوشش پناه میبردم. ۱۹ نوامبرآخرین شبی بود که به چشمانش نگاه کردم. تمام روزهای شیرین و دیرین را دوباره ورق زدم. با یک پیام انستگرام تا زنگ تلیفون، قدم زدنهایمان، شوخیهایمان … و شنیدن صدای آرام او مثل سمفونی زیبای گیتارم بود که هی بر دل زار من چنگ میزد.
او خواب رفت. ناگهان بیدار شدم که دیدم چه زیبا خوابیده. وقتی به چشمهایش نگاه کردم یک نون بیپایان و یک عشق بیانتها را شاهد شدم و به یاد آن شبی افتادم که آمده بود تا بگوید بیاندازه دوستم دارد و منتظر آن روزی است که من بیایم دوباره و مرا ببرد سر مزار بابا و مادرم تا برایشان بگویند که دیگرآرام بخوابند؛ چون دیگر اندی مسولیت اوست. شاید برای هر دختری با شنیدن این حرف چشمانش بارانی میشد، اما من احساس غرور میکردم یکی است که بیباک دوستت دارد. یکی است که با تمام دیوانگیها، بدیها و خوبیهایت قبولت دارد. سیمای بلندش را بوسیدم و دوباره خوابیدم درآغوشش.
صبح که بیدار شدم، او مثل همیشه وقتتر بلند شده و به من نگاه میکند. مرا آهسته از سر جایم بلند میکند. درآغوشش گرفته بهسوی آشپزخانه که خودش برای بار آخر برایم صبحانه آماده کند. من کنارش روی میز نشستهام و او غذای صبحانۀ دلخواه ام را آماده میکند کم کم نوش جان میکنیم که ساعت نزدیک میشود به وداع گفتن. وقتی سخت به آغوشم کشید، سیمای مرا بوسید و گفت خیلی مواظبت باش عشقم. تو را به خودت میسپارم تا دوباره برای من برگردانی. لبخندی زدم و گفتم برمیگردم بهزودی. تو هم مواظبت باش و فراموشم نکن. بلند خندید و گفت: تو را هرگز نمیتوانم فراموش کنم بانوی من.
لبخندش مثل طلوع خورشید بود که از پنجرهام میتابید. وقتی چشمانم را باز کردم که چه خواب زیبایی بود، اما اگر کمی بیشتر میخوابیدم حتمن پروازم را از دست میدادم…
اندیشه شاهی/ بخش نخست