مقالات

مولانا، در زندگی دیگر منتظرم بمان

روزگار قدیم شمس تبریزی، وارد مجلسی می‌شود که ناگهان مولانا را می‌بیند که در دستش یک نی و کاغذ سفید و چند کتاب دور‌وبرش قرار دارد و توجه‌اش به مولانا جلب می‌شود، انگار دلش می‌خواهد که نزدش بنشیند و حرف و یا هم گوش بدهد به هر آن‌چه که مولانا روی کاغذ سیه کرده، اما آن زمان‌ها حرف از جرات نبود، بل از همه بیشتر کوشش می‌کردند که همان ناز و عشو‌ه‌اش را به معنی واقعی جا بگذارد. یعنی کمی شرم  و حیا، احساس بیشتری در رابطه‌شان ایجاد می‌کرد و حرارت عشق‌شان بیشتر می‌شد، تا حدی‌ که زبان‌ها خموش بود، اما بازهم ذهن‌های‌شان خوانده می‌شد و حرف زده می‌شد، اما هرکس به طریقۀ خودش. کسی که از نگاه معشوق پاسخ می‌گرفت و از اشاره‌های خیلی لطیف، میان هر دو دل‌داده می‌فهمید که موضوع چیست.

قرن ۲۱ و تولد دوبارۀ مولانا و شمس!

فکر کنم سال ۲۰۰۹ بود که من تازه‌کار بودم و غزل می‌سرودم که بعدش فهمیدم اصلن استعداد غزل‌سرایی ندارم. وقتی آن خاطره‌ها را امروز مرور می‌کنم، حسی عجیبی به من دست می‌دهد، انگار دوباره می‌نویسم، فارسی می‌آموزم، با فرهنگیان سرزمینم حرف می‌زنم و شب‌ها و روزها در پی درد زن‌ها و کودکان سرزمینم هستم. خیلی خوب به یاد دارم، وقتی آن زمان شب‌ها خواب نداشتم و همیشه یک حسی کمبودی را احساس می‌کردم، ناگهان صدای پیام فیسبوک آمد و منم بدون این‌که چراغ اتاقم را روشن کنم با عجله لپتاب‌ام را باز کردم و دیدم که یکی برایم”سلام” می‌فرستد. اما من در فکر بودم که آیا جوابی بنویسم یا خیر؟ مگر این چطور انسان است که در این نصف شب، برای یکی می‌نویسد؟ اما بعد فکر کردم که شاید در یک قارۀ دیگر زندگی کند که روز و شب‌مان فرق داشته باشد.

رفتم پروفایل‌اش دیدم، بد نبود، یعنی خودم هم می‌خواستم همراهش حرف بزنم و آشنا شوم. وقتی داشتم عکس‌هایش را می‌دیدم، یک حسی خوب به من دست داد  و لبخندی روی لبانم آمد که انگار دل‌باخته باشم. قد بلند و قامت استواری داشت، صورت‌اش روشن، چشمان‌اش طنین آب‌شارها و لبان‌اش لبخند جاویدان. کم‌کم داشتیم باهم آشنا می‌شدیم و بیشتر همدیگر را درک می‌کردیم و شب را با شعر و داستان‌ها سحر می‌کردیم و روز را دوباره منتظر می‌ماندیم، منتظر دوباره شب‌شدن تا باهم حرف بزنیم و قصه‌های شیرین و فرهاد کنیم. شمس و مولانای قدیمی در وصف هم، غزل‌هایی سرودن و نزدیک هم بودند تا عشق بورزند، اما شمس و مولانای قرن بیست و یک، کمی از هم دوراند و در انتظار آن لحظه که تا کنار هم برسند و از نزدیک دیوانگی کنند، بنوشند، غزل بخوانند، رقص کنند باهم هستند.

من شمس او هستم و او هم مولانای من و ما دو دیوانۀ  بی‌سروپا، عاشق هم بودیم اما روزگار ما را سخت غریبه ساخت. مولانا آن‌سوی سردی‌های اروپا و شمس لج کرده بود با روزگار تلخ  این سوی آسیای میانه دست و پنجه نرم می‌کرد. شمس و مولانا مانند دیگران رابطه‌شان را هرزه و به هم توهین نمی‌کردند، مثل پرنده‌یی بود که در آسمان جز پرواز کردن، دیگر کاری نداشتند. شمس و مولانای قرن بیست و یک، هر دو ساده و شاد می‌زیستند. با وجودی که هر دو از هم دور بودند، اما هرگز فراموش نمی‌کردند که زندگی یعنی ساده زیستن و بی‌خیال قاه‌قاه خندیدن است. شمس زندگی پرماجرایی داشت، یعنی خیلی پرتلاش و ماجراجو بود، اما مولانا همیشه باعث لبخند شمس می‌شد. شمس در زندگی جدی جدی، فکر می‌کرد و ارزش می‌داد، یعنی شمس همیشه منتظر بود که مولانا بیاید و دستش را بگیرد و با او ازدواج کند و مثل هر زوج دیگر، اینها‌هم یک خانه‌یی از عشق داشته باشند؛ بچه‌هایی داشته باشند که نشان عشق‌شان بمانند، سفر کنند، لبخند بزنند، بنویسند در وصف هم و شمس حسادت کند وقتی بانوان دیگر روی عکس‌های مولانا در دنیای مجازی کامنت بنویسند و یا هم کسی (پاپو) صدای‌اش بزند.

اما مولانا نسبت به شمس همیشه صادق بود و اطمینان می‌داد که چه دیروز و یا چه فردا همیشه عاشق شمس می‌ماند و شمس از ته دل می‌دانست که مولانا بی‌اندازه دوستش دارد، اما خوب در رابطه‌ها کمی نازونیاز ضرورت است که شمس خوب بلد بود قلب مولانا را به تپش بیاورد، وقتی از دست شمس ناراحت می‌شد.  مطمینم هیچ کسی باور نمی‌کند وقتی اینجا می‌نویسم که شمس و مولانای قرن بیست و یک، سال‌ها گم می‌شدند و یک روزی بازهم آدرس همدیگر را پیدا می‌کردند و دوباره از زندگی، عشق، دیوانگی، شوخی،  شعر، غزل، داستان‌ها، موفقیت‌هایشان در مدتی که باهم نبودند حرف می‌زنند و کلی همدیگر را هیجانی می‌کنند. مولانا گویا ظاهر می‌کرد که اصلن در فکر زندگی نیست یعنی نمی‌خواهد مانند دیگران باشد و همین‌جاست که شمس ناراحت می‌شود و بهش می‌گه که اگر بخواهد باهمدیگر زندگی کنند مولانا باید برود ماستری‌اش را بخواند و از زندگی عام بیرون آید؛ یعنی یک انسان با ارزش برای خودش باشد. شمس همیشه نگران آیندۀ هر دوی‌شان است و برای همین خیلی تلاش  کرد و جاهای خوب کار کرد. به درجۀ دکترا رسید، سفر کرد، دنیا را دید و با انسان‌های مختلف آشنا شد که گاهی برای شمس، الهام می‌بخشید و گاهی هم ناراحت‌اش می‌کرد، اما شمس دست از جلو رفتن نکشید. هروقت باهم در ارتباط نبودند، مردهای زیادی برای شمس پیشنهاد می‌داد و اظهار عشق و زندگی مشترک می‌کرد، اما شمس دلی نداشت برای دادن به مردی دیگری، چون دلش را آن‌سوی اروپا، برای مولانا فرستاده بود؛ یعنی دیگر اختیار قلبش را نداشت.

  شمس، کمی از زندگی می‌هراسد برای همین کم به انسان‌ها اعتماد می‌کند، اما خودش هم نمی‌داند چرا بالای مولانا چشم پوشیده اعتماد کرده و هنوز هم قلبش را روی دستان او گذاشته. نمی‌داند که مولانا چقدر بهش ارزش قایل است و یاهم چقدر دوستش دارد؟ اما تنها چیزی که می‌داند مولانا به او بی‌اعتمادی نمی‌کند و فریب‌اش نمی‌دهد. شمس و مولانا هرگز همدیگر را از نزدیک ندیده‌اند، گرمی عشق همدیگر را از نزدیک احساس نکرده‌اند، دست به دست هم شهر‌ها را پرسه نزدند، سر روی زانوی هم و یا سر به شانۀ هم نگذاشته‌اند، خانۀ‌شان را رنگ نکرده‌اند، عکس‌های بچه‌های‌شان روی دیوار آویزان نکرده، اما بازهم دیوانه‌وار برای باهم بودن تلاش می‌کنند و دست از دوست داشتن همدیگر نمی‌کشند.

مولانا، اما به زندگی خوش‌بین است، ساده و بی‌آلایش زندگی می‌کند، می‌داند زندگی یعنی همین لحظه نفس کشیدن در کنار خوبانش.

راستی، شمس هنوز هم خوب به یاد دارد آن شب را که مولانا دلش سخت گرفته بود و تلفنش را برداشت و زنگ زد به شمس و شمس در کلاس درس بود، اما همین‌که دید مولانا بی‌وقت تماس گرفته نگرانش شد و از کلاس رفت بیرون تا همراهش حرف بزند. وقتی شمس گفت: هلو مولانا صاحب…. مولانا صدایش مست بود، کنار ساحل نشسته و به یاد شمس می‌سراید و دعا می‌کرد. آن شب مولانا برای اولین‌بار برای شمس گفت که خیلی دوستش دارد البته به لهجۀ خودش (هی شمس بی‌ناموس خیلی دوستت دارم، بیا دیگه که بلاخره زندگی کنیم و این فاصله‌ها را کنار بزن). مولانا نمی‌دانست که چشم‌های شمس بارانی شده بود از خوشی و داشت بغض‌‎اش را قورت می‌کرد. شمس، دلش می‌خواست همان لحظه همه چیز را رها کند، درس، زندگی، پلان‌هایش ، هدف‌هایش، کارهایش را و حتی فامیل‌اش را و برود کنار مولانایش، اما زندگی همه‌اش اینجا خلاصه نمی‌شود و برای همین باید انسان‌ها هدف قرار بدهند و جلو بروند و طرقی کنند تا یک زندگی بهتری برای خودشان درست کنند.  شمس به مولانا گفت: کمی از خواب بیدار شو، به‌جای فکر کردن به دیگران انسان اول به خود فکر کند بهتر است، یعنی باید خواب‌های بلند ببیند، برای هر قدمش یک هدف قرار بدهد تا فردای بهتری داشته باشد. مولانا رفت دنبال هدف‌هایش و شمس هم دیگر مزاحم او نشد، اما شمس، گاهی پنهانی نگاهش می‌کرد که چقدر مولانا طرقی کرده و برای هدف‌هایش ایستاده است. وی به مولانا افتخار می‌کند امروز، چون امروز جایگاه خوبی برایش درست کرده و هنوز هم بی‌اندازه دوستش دارد، اما معلوم نیست آیا هنوز، قلب مولانا برای شمس می‌تپد یا خیر؟ او می‌خواهد برای مولانا بماند همیشه، حتی اگر او نخواهد و شمس امروز می‌خواهد، تنها برای وی بگوید که اگر این همه سال نبود و تنها می‌خواست که مولانا طرقی کند و به اهدافش برسد.

این شعر شمس در نبود مولانا:

در غیاب تو

خوشی‌هایم را در نامه‌های نفرستاده‌ات دنبال می‌کنم

از کی بپرسم که چرا این جهان بی‌زبان است؟

وقتی تو نیستی، خواب را از چشمان تو می‌بینم

زخم‌هایم با واژه‌های سکوت مرحم می‌کنم

هنوز هم در غیاب تو

 نام تو را با نماز شام اشتباه می‌گیرم.

زندگی عجیب است، نمی‌دانی، اما از یک جای دوباره باید آغاز کنی. راستی، چقدر عجیب است این رابطه‌ها، وقتی هست، برایش ارزش نمی‌دهی، اما وقتی می‌رود دلتنگش می‌شود. روزگاری بود که روزها و شب‌ها از حرف زدن با مولانا خسته نمی‌شدم. مولانا خیلی تلاش کرد که من یعنی شمس دیوانه‌اش را همیشه کنارش داشته باشد، اما نشد. می‌دانستم که زندگی در غرب آسان نیست، برای همین زیاد توقع هم نمی‌کردم. می‌دانستم که باید خیلی تلاش کند که حالا او بیشتر از دیروز مصروف روزگارش است، چون برای رسیدن به هدف‌هایش خیلی تلاش کرد.

با این‌که هرگز مولانا را از نزدیک ندیدم، اما تمام حس دیوانگی او را احساس می‌کردم. ما شاید در سال یک‌بار باهم حرف می‌زدیم، اما هیچ‌کسی نمی‌داند که یک سال بعد با یار حرف زدن چه لذتی دارد. نمی‌دانم چرا، اما ناخودآگاه لبخند می‌زدم در جریان حرف زدن با مولانا. او میگفت که عجب دیوانه‌های عصر هستیم ما دو. اما  می‌دانیم که هیچ‌کسی شش سال منتظرت مانده نمی‌تواند، دوری‌ات را تحمل نمی‌تواند، تمام دیوانگی‌هایت را تحمل نمی‌تواند، لج کردن‌هایت را، بی‌احترامی‌هایت را، ماه‌ها و سال‌ها گم‌شدن‌هایت را، هیچ‌کسی تحمل نمی‌تواند. اما مولانای من با تمام دیوانگی‌هایم مرا قبول داشت.

شمس تازه دوباره امیدوار می‌شود که این‌بار واقعن همه چیز خوبه. شمس مطمین شده که مولانا مردی است که زندگی را برایش هیجان‌انگیزترین سرزمین خطاب کرده، اما با باور شمس که چنین نمیشه، نه؟

زمان می‌گذرد و انسان‌ها هم در زندگی‌شان جلوتر می‌روند. مولانا شش سال منتظرم ماند و هرباری که گفت بیا ببینیم من رد کردم، چون گاهی با کار و درس مصروف شدم و گاهی با جنجال‌های خانواده و زندگی. راستی، گاهی احساس این را کرده‌اید که یکی که برایت بی‌نهایت ارزش قایل است، حاضر است هر کار ناممکن را انجام بدهد؟ مولانای من، همان انسانی است که تنها برای دیدن صورتم بعد از ماه‌ها و یا حتی سال‌ها در صفحۀ اسکایپ حاضر بود هر کار دنیا را انجام بدهد. مثلن: وقتی می‌گفت، شمس بیا که در اسکایپ ببینمت، می‌گفتم پس اول باید یا آهنگی بخوان یا هم رقصی بکن. می‌خندید و می‌گفت: هی بی‌ناموس، گاهی با ارمونیه آهنگ می‌خواند و گاهی در آهنگ‌های هندی برایم می‌رقصید. مولانا با جنجال‌های زندگی‌اش درگیر شد و ما دوباره کم حرف می‌زدیم. آهان، ببخش اصلن حرف نزدیم. در سال ۲۰۱۵ خبر شدم که مادرجان‌اش درگذشت. می‌خواستم زنگ بزنم و تسلیت بگم، اما نتوانستم. نمی‌دانم چرا؟

به‌قول مولانای بزرگ!

بی‌گاه شد بی‌گاه شد، خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان، در خلوت‌الله شد

راستی، فراموشم نشود که بگم آن مستی‌ها، اسب‌سواری‌ها، شمشیرجنگی‌ها، سفرها، کار کردن من در بیرون و خانه‌نشینی تو با بچه‌ها را برای زندگی دیگر نگذاشته‌ام. مولانا رفیق خوبم، تمام خوشبختی‌های من مال تو و تمام بدبختی‌های تو مال من.

وقتي از پنجره بيرون نگاه مي‌كنم

جاي خالي‌ات را

خيال‌بافي مي‌كنم كه روي نيمكت پارك خانۀ‌مان نشسته‌ايم

ملموس ميشم

وقتي باران محاصره‌ام مي‌كند

حتي اين هوا، نبودنت را احساس مي‌كند

و گنجشكك‌ها روي شانه‌ام

با صداي ژرف‌شان بلند بلند آواز مي‌خوانند

باران تيزتر به صورتم مي‌زند

تا غرور نگاه‌هايم را كسي نبيند

كه

مي‌بارد امروز

اما، من هنوزهم به گرماي دستان كوچك تو مي‌انديشم

به سيگارهايی كه باهم كشيديم مي‌انديشم

مثل سربازهای پنهاني در سنگر

يك نخ تو

يك نخ من

نویسنده: اندیشه شاهی

نوشته‌های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. خب نفس داستانش به هرصورت اما خیلی با احساس نوشته و حکایت از یک رابطه صادقانه میکند این خیلی مهم است. جالب و خواندنی بود

دکمه بازگشت به بالا