و پیالهیی را وارونه بر میز نهادند …
ضیا قاسمی شاعریست که از دل غربت رشد کرد و خود را در فضای ادبی ایران با شعرهای درخشانش ثابت کرد. او را یکی از پیشروانانِ غزل معاصر مدرن میدانند. غزل معروف او که:
هر روز میرسم لب این سالخورده رود
با کوزهیی که بشنوم از آبها سرود
این رود خاطرات مرا تازه میکند
یادش بخیر لذت آن روز صبح زود
یکی از اولین غزلهای روایی مدرن محسوب میشود. سید ضیا که در خانوادهیی پرجمعیت در بهسود میدان به دنیا آمده است، در کودکی به فرزندی خانوادهیی هزاره در کابل درآمد و با مهاجرت این خانواده به ایران و سعی و تلاش آنها، مدرسه را خواند و در صنف ده مکتب به عنوان بهترین شاعر جوان سراسر ایران انتخاب شد. انتخابی که حسادت بسیاری از ایرانیها را برانگیخت. بهخصوص وقتی او در هنگام گرفتن جایزه گفت که مهاجری از افغانستان است و جایزهاش را به مردم افغانستان هدیه میکند، اما وقتی شعرش را برای افغانستان خواند حتا حسودترین ایرانیها گریستند.
در جنون کوچههای تقدیرم میروم چوب دار بر شانه
تیغ تاریخی پدر را هم میبرم یادگار بر شانه
این عنوان اول شدن، برای او بارها تکرار شد. فستیوال دانشآموزان و بعد فستیوال دانشجویان و بعد فستیوالها و کنگرههای فراوانی بود که او را بیش از پیش مشهور ساختند.
ضیا قاسمی در تهران دفتری ساخت که شاعران و نویسندگان مهاجر افغان در آن جمع شوند و پیشرفت کنند. انجمن بچههای افغان، اسمی بود که در تهران برایش گذاشته بودند و اما جمعیت آن بیشتر از افغانها و ایرانیها بودند.
انجمن سید ضیا زمانی یکی از بهترین انجمنها بود. شاعران ایران که معمولن با خطوط سیاسی و دولتی و غیردولتی از هم جدا بودند و به محافل هم نمیرفتند. اینجا تنها جایی بود که همدیگر را میدیدند. نوعی افغانستان کوچک در دل تهران.
بعدتر از دل این دفتر، چاپ چندین مجموعه شعر و چندین شماره یک مجله با نام فرخار و چند سری کنگره ادبی هم بیرون آمد.
این بود که بعد از سالها وقتی ضیا تصمیم گرفت ایران را ترک کند، نوعی خبر مهم فرهنگی شد. بیبیسی کوچ او از ایران به افغانستان را گزارش کرد. بعضی از روزنامههای تهران برای او ستون خداحافظی گذاشتند و جای او برای مدام در تهران خالی ماند.
افغانستان مثال ضیا، خیلی برایش مثالی نبود. آوارگی و بیکسی و آنچه که به هر حال هست. ذوق ضیا و حال شکفتش برای زندگی رنگ باخت.
سید ضیا همه این ماجرا را به تازگی در منظومهیی خواندنی با نام “تکوین” چاپ کرده است.
ماجرای روایت تکوین با توصیف اتاقی شبیه به اتاق احضار ارواح یا جنگیری شروع میشود.
پنجره ها را بستند
پردهها را آویختند
شمعی روشن کردند
و پیالهیی را وارونه بر میز نهادند …
حالا او برای تجدید خاطراتش دوباره به کابل بازگشته است. شاگردانش که با او شاعران بزرگی شدند دربارهش حرف زدند. اتحادیه نویسندگان افغانستان محفلی برای بزرگداشت از او گرفته بود و او ساعتها برای ما شعر خواند.
در گفتگویی که با روزنامه راه مدنیت داشت از دلتنگیش برای وطن گفت. اینکه چطور در غربت سویدن، در جزیرهیی زندگی میکند و به بچهها فارسی یاد میدهد. از این گفت که نه فقط شعرهایش؛ بل همه وجودش به یاد افغانستان است و با هر خبری از افغانستان دلش میلرزد. وقتی از کارهای تازهش پرسیدیم، از رمانی گفت که به شیوه ریالیسم جادویی در حال نوشتن است. از غزلهای تازهش گفت که ریالتر شدهاند و از این که میخواهد ادبیات افغانستان را به مردم سویدن معرفی کند.
برای او آرزوی موفقیت میکنیم. متن مفصل مصاحبهش را در روزهای بعد خواهیم خواند.