کودکان کارگر پایتخت
کابل شهر کلان است و به وسعت اندازهاش دردهای زیادی را در درون خود جای داده، دردهایی که دیگر توان تحملش نمانده است.
روزانه میلیونها نفر در پایتخت در حال گشتوگذار هستند اما در این میان چیزی که بیشتر توجه آدم را جلب میکند و آدم را ناراحت میسازد دیدن کودکان است، دیدن کودکانی که باید با لباس مکتب راهی مکتب باشند، اما نه در عوض کودکانی را میبینیم که لباس کار به تن دارند و راهی کار هستند تا پولی به دست آورند و زندگی سرکنند.
این کودکان هر کدام از راههای متفاوتی پول به دست میآورند. بعضیهایشان بوت رنگ میکنند. بعضی دیگر پلاستیکفروشی و عدهیی هم اسفندی و بعضی دیگرشان هم گدایی میکنند.
هر کدامشان روایت متفاوتی از زندگی دارند، اما دردشان مشترک است دردی که همهشان را به یک دیگر پیوند میدهد.
تعداد این کودکان بیشمار است و میتوان در هر 10 متر یکی از این کودکان را پیدا کرد. در هر نقطه شهر بعضیهایشان مسافت زیادی را از خانههایشان طی میکنند تا به یک قسمت از شهر برسند؛ جایی که مردمانش پولدار باشد تا بتوانند پول بیشتری به دست بیاورند.
به سخنان دردناک یکی از همین کودکان گوش دادم. صدایش آهسته و صورتش غمگین بود. گویا دردی عظیمی را حمل میکرد، نامش نقیبالله است و 14 سال سن دارد.
نقیبالله میگوید: دو سال میشود اسپندی میکنم. قبل از آن تنها درس میخواندم. پدرم کار میکرد اما بعد از آن که پدرم زندانی شد من و دو برادر دیگرم مجبور شدیم کار کنیم تا خرج خانه را مهیا سازیم.
او از تعداد خانوادهاش میگوید: 5 برادر هستند و 2 خواهر یکی از خواهرانش مرده است و یکی دیگر از برادرانش مریض است و خونریزی مغزی دارد.
نقیبالله صنف هفت مکتب است. وی شرح داد به خاطری که روزانه وقت بیشتری برای کار داشته باشد و بیشتر کار کند مکتب شبانه میخواند.
او روزانه از 50 الی 150 افغانی درآمد دارد و میگوید که میتواند خرج خانه را بدهد.
نقیبالله آرزوی دارد تا درس بخواند و داکتر شود شاید انگیزهاش برای داکتر شدن تداوی برادر مریضش باشد.
وی با اشاره به اینکه گاهی برای کسانی که اسپند دود میکنم پولم را نمیدهد میگوید: یک بار برای یک موتر اسپند دود کردم اما او پولم را نداد و من را با سیلی زد. این گفتههای یکی از این اطفال است. هزاران طفل دیگر گفتهها و دردهای متفاوتتری دارد.
آن طرفتر یک اسپندی کوچکی را دیدم. چشمانش تر بود و گریه کرده بود. دلیل گریه اش را جویا شدم. گفت: یک نفر من را لت کرده است. او خیلی کوچک بود و خودش نمیدانست چند ساله است. ظاهرن 6 یا 7 ساله بود. نامش مرتضی است و در یکی از مکاتب شهر درس میخواند. صنف دوم مکتب است. یک سال میشود اسپندی میکند. دو برادر دارد. یکی از برادرانش نیز اسپندی است. مرتضی یک خواهر هم داشته است، اما پدر و خواهرش هر دو فوت کرده است. او و یکی از برادرانش نانآور خانواده است.
در گوشه دیگر کودکی را میبینم که در حال جمع کردن سامان کارش است. او بوتها را رنگ میزند و از این طریق پول جمع میکند.
امان 10 ساله است و در صنف چهار مکتب درس میخواند. دو سال میشود که مشغول رنگ کردن بوت است و در کنار پدر خود مصارف خانواده هشت نفری را پوره میکند. پدرش در یکی از شیرینیپزیهای شهر مصروف کار است.
ظاهر یکی دیگر از همین کودکان است. او پلاستیک در دست دارد و کوشش میکند تا برای پلاستیکهایش مشتری پیدا کند.
ظاهر هم 10 ساله است. یک ماه میشود که پلاستیکفروشی میکند و قبل از آن در سرای مواشی کار کرده است.
ظاهر میگوید: من 2 خواهر و 3 برادر دارم. پدرم در کراچی پفکفروشی میکند. یکی از برادرانم شاگرد خیاطی است و من هم پلاستیکفروشی میکنم.
او از خرید قیمت خرید و فروش پلاستیکها میگوید: پلاستیکها را دانه پنج و نیم افغانی میخرم و دانه ده افغانی میفروشم و روزانه از 50 تا 80 افغانی درآمد دارم.
ظاهر که حال صنف دوم مکتب است میخواهد در آینده پولیس شود و به مردمش خدمت کند.
با اطفالی که من صحبت کردم همهشان به تعلیم دسترسی داشتند، اما بسیاری از این کودکان به علت مشکلات بیشتر از تعلیم باز میمانند و درس خوانده نمیتوانند.