«موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند»
پنجشنبه، اول مارچ 2012، ساعت یازده روز
خانم درایر زنگ میزند. پس از احوالپرسی در مورد رنگهای نو کلکسیون تابستانی میپرسد. میگوید، از سه شب نخوابیده جز سوپ چیزی به دهن نبرده است و دندان دردی شدید دارد. برایش تندرستی تمنا میکنم.
ساعت سهونیم پیشین
خانم درایر در تلیفون است. سپاسگزاری میکند. برای خوبیها و مهربانیها. به قول خانم درایر دیگران او را چنانی که است، نمیپذیرند. حتا با او گپ نمیزنند. وقتی به شکلش میبینند، نمیخواهند با او همصحبت گردند. بیماریها تاثیرهای شگرف بر بیرونش گذاشتهاند. او در میان سخنهایش میخندد و میگوید: «اگر این مردم دانسته بودند که قوۀ خرید یکساعتۀ من برابر با معاش یکماهۀ آنهاست، از من با شامپاین فرانسوی و خاویار روسی پذیرایی کرده بودند، ابلهها….» روز شنبه ساعت ده در جای کارم قرار میگذارد تا مالی که برایش فرمایش دادهام را ببیند. اضافه میکند، چون سلیقهاش را میشناسم، مطمین است هرچه برایش کنار میگذارم، مورد پسندش قرار میگیرد.
ساعت هفت شام
تلیفون خانم درایر است. تکرار میکند، پس فردا سر ساعت ده نزدم میآید. یکجا قهوه بنوشیم. چاشت مهمانش باشم. میگویم، کاری ویژهیی برایش انجام ندادهام. میگوید: «نه، این منصفانه نیست. شما از همسخن گشتن با من دریغ نورزیدید و دوستیم را پذیرفتید بیآنکه بر درآمدم آگاه باشید.» میگویم: «این گپها چیست خانم درایر؟ روح زیبا شما مرا به سوی شما میکشاند.»
ادامه میدهم: «مواظبتان باشید. ادویۀ ثقیل نگیرید. نوشیدنی زیاد بگیرید.» میگوید: «خوب است تشکر.»
شنبه، سوم مارچ 2012، ساعت یازدهونیم روز
دلم میشورد. خانم درایر وقتشناس است. شمارۀ تلیفون خانۀ او را میگیرم. مرد جوانی گوشی را برمیدارد. تکان میخورم. هرگز دیگری گوشی را برنمیداشت. خود را معرفی میکنم و میگویم: «میخواهم با خانم درایر گپ بزنم.» مرد جوان یکبار دیگر نام و دلیل تلیفونم را میپرسد. یکبار دیگر خود را معرفی میکنم و میپرسم: «میتوانم با خانم درایر گپ بزنم؟»
پس از یک سکوت سنگین میپرسد: «آیا مبلغی بالای خانم درایر دارید که نپرداخته باشد؟» شگفتزده میگویم: «نه، به هیچ وجه. او با من قرار داشت. ساعت ده بجه. آخر میتوانم خودم با ایشان صحبت کنم؟» مرد جوان پاسخ میدهد: «نه! مادرم پریشب درگذشت.»
ساعت ده شب
هنوز از شوک برنیامدهام …. خانم درایر عزیز، باورمندم که رها از رنجها خفتهیی بر ابرها!
«موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند»
جمعه، نهم مارچ 2012، ساعت یازده و پانزدۀ شب
از سه هفته بدینسو ظاهر هویدا میشنوم. آن دو آهنگی را که در آنها هویدا هنرمندترین میگردد و در یکی آن میخواند: «موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند/ بیشه دلگیر و دیاران همه خاموشانند.» این البوم را پیوسته از سر تا به آخر میشنوم. با خود میگویم باید در همین روزها بیبهانه خبر هویدا را بگیرم.
چندین سال پیش کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» را به دستم سپرد. گاهی که کتاب را واپس میرساندم، سخنان والایش هنگام تبادل نظر در پیرامون کتاب را شنیدم و از خود پرسیدم آیا او یک هنرمند آهنگسرای برتر است یا یک سخندان سخنران برتر؟ هرگاهی که سخنرانی ظاهر هویدا را در جایی شنیدهام، از شنیدن آن گونهیی ظاهر هویدا بالیدهام. ظاهر هویدا برای من هنرمند متفکر خلاق با مطالعۀ سرشار و اندیشۀ گهربار شخصیتی بود خودساخته و سزاوار احترام. اگر از صدایش بهار تراویده به سببی که در او نوآفرینی و زیباآفرینی شعلهور بوده است.
باری در گفتوشنود تلویزیونی (شاید در گونۀ آوردن جملهها بلغزم، اما درونمایه چنین بوده است) پرسش مطرح شد که آیا هنرمند از سیر کارش راضی است؟ آیا خود تفاوتی میان ظاهر هویدای دههها پیش و امروز میبیند؟ هویدای نوپسند پاسخ داد که ظاهر هویدای دیروز میخواند «دل شده غافل، رفته ز دستم»، ظاهر هویدای امروز میخواند از «خون سیاووشان.»
با کارنامههای ارزشمند آنگاه تا اکنون ظاهر هویدا میتوان برگها را پر کرد. خود در یک جمله روند کارش را چکاند. پاسخ او گویای دو نکتۀ کلیدی است. نخست، هویدا با هر درود آفتاب بروز گشته بود. دوم، او متعهدانه نابرابری را در برابر ایستاده و بهویژه در بازپسین آهنگهایش فریاد کرده بود. هنرمند بایستی در جایگاه والایی قرار گرفته باشد تا چنان سر کردن توانسته باشد:
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
فرجامین بار هویدا را سالها پیش در برنامهیی دیدم. از کتاب «پرنیان سخن» پرسید و من پیمان بستم، آن را به او بفرستم.
چندین هفته پستر به دوستی که با هویدا نزدیک بود، کتاب را سپردم. فکر میکردم، امانت به امانتدار رسیده است. یکسال پستر دوست را در نشستی دیدم. نزدم آمد و بیمقدمه به پوزشخواهی پرداخت. تا پرسیدم: «میشود بگویید چه روی داده؟»، با گردن افتاده گفت که کتاب را به هویدا نرسانده است.
از دو ماه میخواستم پرنیان سخن و گردنبند مروارید را گرفته به شهر و حضور هویدا بشتابم، اما چه بدشانس و پیمانشکنم که چنان نکردهام. بهانه میآورم: سرگردانیها، گرفتاریها و سفرها را. ولی حقیقت این است که روح سرگردان، افکار گرفتار و «من» در گریز است. اگر آن «من» احساس میکرد که بایستی زودتر سراغ ظاهر هویدا را بگیرم و این «من» سهلانگاری کرده، این «من» بخشودن را سزاوار نیست.
و امروز که از یک سفر کاری بازگشتم، نخستین پیام در وابستگی با سفر بیبرگشت ظاهر هویدا چنان تکانم داد که فکر کردم آسمان توتۀ سنگین یخ را بر سر داغآمدهام میکوبد. یخ آب میشود و من با آن قطره قطره.
ظاهر هویدای وارسته، روانت شادترین باد و شکیباییها با بازماندگان، دوستان و دوستدارانت.
نویسنده: نیلاب موج سلام