اشتها باشد در خدمتیم!
یکی از نظریهپردازان کوچه ما میگفت رسیدن به ریاست بستگی به بزرگ بودن شکم دارد و هر کس شکم بزرگتر داشت مقام بزرگتری دارد. من تازه از مکتب فارغ شده بودم و دلم میخواست رییس شوم. اینکه رییس کجا مهم نبود؛ فقط جایی که همه بگویند فلانی رییس بود، اما بهخاطر این کار لازم بود شکم بزرگی میداشتم.
وقتی کوچکتر بودم فکر میکردم زن قلندر سیاه رییس است؛ چون شکم بزرگی داشت. بعدتر فهمیدم که او رحیم بادرنگ را زایید که نصف کوچه از دست شوخیهایش روز نداشتند.
بعدها که کمی بزرگتر شدم و بوت پسقات میپوشیدم به این فکر بودم که جان آغای قصاب زمانی رییس بوده، چون شکمش واقعا بزرگ بوده است. مادرش او را جان آغای دول صدا میکرد، ولی هر کس جرات نداشت او را به این نام صدا کند و بیشتر بهصورت مخفیانه دول میگفتند. بهخصوص اینکه او سر مردم محله گوشت استخواندار، چربیدار و خراب را میزد، ولی او رییس نبود.
قدیر رفیق کوچهییمان میگفت: جان آغای دول شکم کلان دارد و این یک اعتبار است که اگر انتخابات شود صددرصد جان آغای دول رای میبرد و وکیل گذر منطقه میشود.
تمام این بحثها باعث شد که یک روز شجاعت کرده و از جان آغای قصاب رمز کلانی شکمش را بپرسم. روزها گذشت تا اینکه یک روز به دکانش رفتم، نگاهی به من کرد :
– خیرتی اس بچه خلیفه جگر سوز بی مانا؟
– خیرتی اس کاکا جان آغا، چیزی کار داشتم.
جان آغای قصاب چشمانش را تنگتر کرد، کمی به سویم خیره سیل کرد و پرسید:
– نی که بوبویت گوشت گوساله خوش نکده بعد از خوردن کوفتشه روان کده؟
– نی کاکا جان ایطو گپ نیست، فقط خواستم بفاموم چی میکنی که ایقه شکمه کلان کدی؟
ناگهان دیدم گوش راستم در بین دستش چرخید:
– بچه لوده، تره به شکم مه چه غرض، کدام خیرات داده بابیت که چشمت به همی شکم مانده؟
از درد گوشم روی پنجههای پا کمی خیز زدم و به سرعت جواب دادم:
– اخ اخ ایلا کو کاکا، فقط خواستم بفاموم آدم چی قسم رییس میشه، میگن رییسا شکم کلان دارن. جان آغای قصاب خندهیی کرد، خندهاش شدت گرفت و طوری که شکمش هم بالا و پایین میرفت:
– لوده گگ، چرا از اول نگفتی که رییس میشی.
چیزی نگفتم، دستم را گرفت و مرا برد داخل دکان و سپس یک جگر کلان داخل پلاستیک را نشانم داد و گفت:
– صبح که از خو خیستی اول یک جگر تازه بخور، باز چاشت گوشت مرغ و گوساله، تا میتانی کچالو ره تخته کو ده شکمت، بند پای گاو هم یادت نروه.
سپس جگر نیم خامی که داخل بشقاب بود داخل یک نان پیچاند و به من داد که تا سه شماره بخورم تا شکم پیدا کنم. من هم در حالی که کار اجارهیی داشته باشم جگرها را تا آخر خوردم و از جان آغای قصاب تشکری کرده خانه رفتم.
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که احساس کردم تحولاتی در شکمم بهوجود آمده است. در ابتدا فکر کردم شکم در حال بزرگتر شدن است اما وقتی صداهای عجیب از داخل شکم بلند شد نگران شدم تا اینکه آن قدر فشار بالا آمد که مجبور به تشناب رفتن شدم.
آن روز آغایم و بوبویم شفاخانه به شفاخانه میگشتند تا مره تداوی کنند. حالا از آن روز مدتها میگذرد و من تا پیش دکان جان آغای قصاب میرسم راهم را کج میکنم و صدای او را از دور میشنوم که خندهکنان صدا میگوید:
– رییس صایب جگر، دل، بند پای گوسفند اشتها باشه در خدمتیم.
گزنه/ طنز روز
مهدی ثاقب