عکس گرفتن وزیر
مدیر روزنامه به ستارگل عکسزاده گفته بود که در مصاحبۀ فردا حتما عکس وزیر حتمی است که در روزنامه چاپ شود. هرچند دیدن وزیر آن هم از شش بندر کار سختی بود، اما ستارگل میدانست که چطور خودش را به وزیر برساند. برای مدیر تحریرات وعدۀ عکس سه در چهار میداد. با بایدگاردهای وزیر عکس سفلی میگرفت و از سکرتر وزیر هم یک عکس کش و فشی میگرفت تا اینکه پایش به دفتر وزیر باز میشد. طبق معمول جناب وزیر جلسۀ مهمی با چند تن از روسای وزارت داشت و به محض دیدن ستارگل عکسزاده رو به او کرده و گفت:
- جورنالیست جان باز چی گپ اس؛ نی که کدام عکس جدید میگیری؟
ستارگل در حالی که لنز کمرهاش را به مانند سرپوش بمب هستهیی دستک میزد جواب داد:
- عالیجناب گرانقدر مه جورنالیست نیستم، مه ژورنالیست هستم، اگه خفه نمیشین یک عکس فلمی از شمار برای روزنامه میگیرم.
وزیر ناگهان از پشت میز کارش برخواست و یک درجن از روسای خود را رخصت کرده و خودش روی کوچ نرم نشست و گفت:
– سیل کو ببین که اینجی خوب است یا پشت میز؟
– عالیجناب پشت میز خوب اس؛ چون شما مصروف کار باشید که مردم ببینند شما مصروف قصه کدن در مورد فلمهای ترکی همراه روسا نیستید.
وزیر دوباره پشت میز قرار گرفت، گره نیکتاییاش کمی دستک زد، دستی به موهایش کشید و دوباره شخ روی چوکی نشست:
– عکاس جان فکرته بگیر که عکس رییسجمهور و رییس اجراییه و رهبر محبوب قلبها همرای بیرق افغانستان هم بیایه.
– اما وزیر صاحب برای ما فقط چهرۀ خودتان کار است.
– نی، جان بیادر، تو خو نمیفامی که کار حکومتداری ظرافت داره، باید تمام عکسهای این عالیجنابان در داخل عکس بیایه.
ستارگل کمی خود را عقب کشید، بیخی تا آخر اتاق وزیر موضع گرفت و ژیست عکاسهای بین المللی را گرفت تا همه تصاویر همراه بیرق، دوسیههای کاری و الماری کتاب داخل چوکات عکس بیاید. در این هنگام وزیر کمی خندهاش گرفت:
– هههههههه عکاس جان صبر کو که خندهام گرفت، بان که خندهام تمام شود.
– ستارگل منتظر نشست تا خنده وزیر تمام شود؛ اما تمام شدنی نبود، سکرتر هم خندید و چند رییس دیگر هم بهخاطر خندۀ وزیر خندیدند؛ در آخر کار وزیر با دستانش فرم دهانش را فشار داد تا خنده گم شود، خنده تمام شد و ستارگل آماده شد تا دوباره عکس وزیر را بگیرد:
– وزیر صایب آماده استی که عکست گرفته شوه؟
وزیر در حالی که عرق پیشانیاش را با دستمال کاغذی پاک میکرد پاسخ داد:
- ها جانم؛ زود عکس بگیر که باز خندهام نیاید.
لنز آماده شد، انگشت ستارگل روی دکمۀ فلش و یک شوت فلمی:
– آماده … یک … دو …
– نی، صبر گو عکاس جان؛ بان که در حال امضا کردن باشم که رییسجمهور نگوید مه رقم شاه میرزا دست به سینه نشسته فقط روزم به عکس گرفتن تیر میشه.
ستارگل دوباره صبر کرد تا وزیر صاحب قلم و کاغذ پیدا کرده و ناق ناق روی آن ستاره و مهتاب بکشد که در داخل عکس طوری بیاید که بزرگترین قرارداد اقتصادی کشور را امضا میکند.
- آماده … یک … دو … سه
عکس گرفته شد، ستارگل به عکس داخل کمره خیره شد، وزیر هم خود را روی چوکی انداخت و نفس راحتی کشید و سپس رو به ستارگل کرد و گفت:
- بیار عکاس جان که عکسم خوبیش آمده یا نی؟
ستارگل کمره را با تمام تشکیلاتش پیش وزیر برد، وزیر نگاهی به داخل عکس انداخت، چهرهاش خوش به نظر میرسید اما ناگهان کمی غمگین شد:
- عکاس جان! پیالۀ چای، پیاله چای داخل عکس نباید بیایه.
ستارگل نگاهی انداخت و دید که روی میز وزیر یک پیاله چای سبز به او چشمک میزند:
– وزیر صایب میگی چی کنیم، دوباره عکس بگیریم.
– نی جانم؛ عکس خوب آمده، دیگه دفعه از ای خوبتر نمیشه، فقط کوشش کو پیاله ره پس کنی.
– چی رقم وزیر صاحب؟
– فوتوشاپ؛ همراه فوتوشاپ پسش کو که اگر بهدست رییسجمهور برسه بیآب میشیم.
ستارگل نگاهی به چای سبز روی میز وزیر انداخت و یک اوف گفت از وزیر اجازه خواست تا برود. وزیر در حالی که به ستارگل اجازۀ بیرون شدن میداد گفت:
- به فکر خود مصاحبه نباش، فقط سعی کو که عکسم خوب بیایه، کمی روغن کاری کو که مقبول بیایه.
دروزاه بسته شد و ستارگل رفت تا پیالۀ چای سر میز وزیر را با فوتوشاپ پاک کند تا در چاپ روزنامه فردا عکس وزیر در حال امضا کردن بزرگترین قرارداد اقتصادی کشور منتشر شود.
گزنه/ طنز روز
مهدی ثاقب