تلاش برای احیای قدرت مرکزی/ عبور از هژمونیهای پیرامون
افغانستان در طول تاریخ معاصر سیاسیاش از نبود یک حکومت متمرکز رنج برده و سیاست در این کشور همواره بر شبکههایی از قدرتهای محلی و پیرامونی استوار بوده است.
هربار که برای متمرکزساختن قدرت سیاسی در کشور تلاش صورت گرفته است، پس از پیشرفتهای اندکی یا قدرت سیاسی مرکزی آسیبپذیر شده و یا هم این تلاشها موجب فروپاشی قدرت شده است.
حکومتهای شیرعلیخان و اماناللهخان، نمونههای بارزی از تلاشهای ناکام برای متمرکزسازی قدرت سیاسی میباشند.
در یکونیم دهۀ اخیر، تلاشهای مداومی از سوی نهادهای بینالمللی و حامد کرزی رییسجمهور پیشین برای متمرکزساختن قدرت سیاسی، نتایج چندانی در پی نداشت. چون کرزی نیز بهعنوان یک سیاستمدار معاملهگر، افق آیندۀ سیاستاش را در یک ساختار سیاسی شبکهیی فراختر از یک حکومت متمرکز میدید و در نهایت به آن تن داد.
اما حالا رییسجمهور غنی، آستین بالا زده تا برای اولینبار هم اگر شده، قدرت سیاسی مرکزی را در تاریخ سیاسی افغانستان ثبت کند. نبود یک قدرت واقعی مرکزی، همیشه سبب کندی یا انحراف آهنگ رشد و توسعه در کشور شده و عمدهترین عامل ناکامی رشد و توسعۀ ملی افغانستان با مصرف بیش از ۱۰۰ میلیارد دالر کمکهای جامعۀ جهانی در ۱۵ سال اخیر را نبود مدیریت مرکزی سیاسی میتوان قلمداد کرد.
حکومت وحدت ملی به رهبری اشرفغنی که از ابتدا تاکنون علاوه بر سایر نیروهای شبکهیی پیرامونی با پسوند «وحدت ملی» نیز درگیر بوده است، گامهای بلندی را در راستای تمرکزسازی قدرت سیاسی در کشور برداشته است.
حاکمیت ملی و تمرکز قدرت از نیازهای اولیه یک نظام سیاسی است و بدون یک چنین مشخصه، هیچ رهبری قادر به توسعۀ سیاسی و اقتصادی نخواهد بود و چنین مصداقی در تاریخ سیاسی نیز ذکر نشده است.
در تاریخ سیاسی جهان، تمرکز قدرت سیاسی همیشه بهعنوان یک پیششرط همبستگی و همگرایی ملی عمل کرده و آهنگ رشد و توسعه زمانی رونق یافته است که این همبستگی و همگرایی ملی از دل یک سیاست متمرکز بیرون آمده و آن را ضمانت کرده است.
تاریخ سیاسی امریکا بهعنوان الگوی سیاسی و اقتصادی قرون جدید، بیانگر همین واقعیت است.
منتها فرق در این است که در امریکای سه قرن پیش، قدرتهای ایالتی بهدلیل هراسی جدی که از استعمار بریتانیای کبیر داشت، پس از سالها مقاومت در برابر منافع هم، بالاخره آمدند و پذیرفتند که باید یک قدرت متمرکز باشند تا از گزند استعمار در امان باشند. اما در افغانستان استعمار و روابط خارجی، همیشه عاملی برای فربهشدن قدرتهای متعدد سیاسی بوده است.
در چنین شرایطی که مذاکره نتیجهیی در پی نداشته است، رهبر سیاسی ناگزیر است از سیاستهای تنبیه و سازش کار گیرد.
چیزی که هم در زمان حامد کرزی و هم در زمان رییسجمهور غنی، بیش از هر شگردی دیگری کار داده است.
تنبیه و آوردن امیر اسماعیلخان به مرکز و بعد از آن وادارکردن گلآغا شیرزی برای ترک قندهار و پذیرفتن ولایت ننگرهار که در نهایت سبب ویرانی قدرت محلی وی شد از نمونههای بارز تلاشهای آقای کرزی بودند.
این شگرد جواب خوبی داد، ولی وقتی بحث روی قدرتمندان محلی شمال افغانستان آمد، با توجه به تمایزهای قومی که وجود داشت، تلاشهای کرزی دور زده شد و هرگز موفق نشد که جنرال دوستم و عطامحمد نور را تابع حکومت مرکزی بسازد. در نهایت پذیرفت که معامله بهتر از مبارزه است.
در چند ماه اخیر، پس از ماجرای جنرال دوستم و مذاکرۀ چند ماهۀ رییسجمهور غنی با عطامحمد نور در کابل و در آخرین مورد سفر آقای غنی به بلخ نشان میدهد که وی تصمیم دارد سیاست «ریفارم سیاسی» خود را با فشار توام با ملایمت، به کرسی بنشاند؛ تا از یک طرف الگویهای قدرت پیرامونی را ناگزیر به پذیرش قدرت مرکزی بسازد و از جانب دیگر هوای مردمی را رعایت کرده باشد که در عقب این قدرتها بهعنوان اهرم فشار علیه حکومت مرکزی قرار دارند.
سفر رییسجمهور در بلخ در عین حالی که مبین زوال امپراطوریهای پیرامون است، از جانب دیگر بیانگر این واقعیت نیز است که وی نمیخواهد حمایتهای ملی را تحت عنوانهای قوم و لسان که این روزها خیلی در میان رهبران قومی جهت استحکام قدرتهایشان رایج شده است، از دست دهد.
به هر ترتیب مهم این نیست که چگونه قدرتهای پیرامون در سیاست افغانستان نابود یا مدغم به قدرت مرکزی میشوند، بل تا زمانی که نظام سیاسی ما از یک قدرت متمرکز برخوردار نباشد، ره بهجایی نمیبرد.
کتلههای سیاسی، محافل فرهنگی و مردم باید از این روند حمایت کند و بیش از این اجازه ندهند که ارزشها و دستآوردهای ملی، قربانی منافع شخصی و قدرتهای محلی شود که غیر از خود آنان و خانوادههای آنان، بهحال دیگران جز رنج چیزی دیگری در پی ندارد.
سید امین بهراد/ روزنامهنگار