«شاعر خودش دیوانه است»
اندیشه شاهی در 1991 میلادی در کشور قزاقستان چشم به هستی گشود. شاهی استعداد قابل توجه و رخشنده در راستای شعر و داستان است. اندیشه از جوانان موفق و پیشتاز افغانستان است که تا هنوز کشورش را ندیده. دوشیزه شاهی در قزاقستان مکتب خوانده. در سیزده سالگی افتخار شرکت در یکی از جشنوارههای ادبی روسیه را داشته که به عنوان عضو انجمن فلم روسیه پذیرفته شده است. در همین سال (سن سیزده سالگی) به ترکیه سفر کرد و عضو کلبه مولانا گردید. اندیشه، زبان فارسی دری را از طریق خوانش متون ادبی و به کمک سایتهای انترنتی فرا گرفته است. تحصیلات عالی اندیشه شاهی در رشتۀ کمپیوتر است. ماستری و دکتورای خود را در امنیت سایبر(Cyber Security) گرفته است. خوش دارد به وطن برگردد و از آموختهها و تجربههای علمیاش در حوزههای کاری استفاده کند. آنچه در پی میآید گپوگفتی است با اندیشه جان شاهی:
میخواهیم اندیشه را از زبان خودش بشناسیم؟
اندیشه آواره است. زمین برایش تنگ و آسمان او را پناه نمیدهد. اندیشه آرام و گوشهنشین است. دنیای خیلی ساده دارد. کتابها رفیق روزگارش و آشپزخانه و موسیقی فرار از دنیای حقیقتاش است.
چطور خودت را در قلمرو ادبیات یافتی، چه زمانی جنون ادبیات گل کرد؟
نمیدانم ادبیات چی است، اما همین که گهگاهی فانتزی و حقیقت را مخلوط میکنم کمی معنا مییابد. ادبیات جز فرهنگ هر کشور است. خیلی خوب به یاد دارم وقتی در صنف ادبیات روسی داستانهای جالب را به خوانش میگرفتیم و یا شعرهای زیبای شاعران روسی را زمزمه میکردیم، آنزمان احساس میکردم که شاید بتوانم بنویسم. شاید راهی برای بیان خودم همین نوشتن باشد، اما وقتی بیشتر مطالعه کردم و ادبیات تاریخهای گذشته را مرور کردم، به این نتیجه متوسل شدم که ادبیات فرهنگ نوشتن است. سرزمینی که فرهنگ نوشتن ندارد، یعنی خیلی در فقر زندگی میکند.
هایدگر گفته بود «شاعری دیوانگی است» اندیشه چه میگوید؟
من میگویم، شاعر خودش دیوانه است.
سرودن شعر برایت لذتبخش است یا نبشتن داستان؟
من زود خسته میشوم از هر چیز. وقتی کودک بودم خواهران و برادرانم همیشه در صنفهای مختلف موسیقی و رقص و نمیدانم چه و چه میفرستادند، که بعد از دو هفته خسته میشدم و بعد رهایش میکردم. این، انگار مانند یک عادت بد با من ماند. گاهی خودم هم نگران میشدم که چرا اینطوری هستم؟ اما، وقتی شعر میسرودم احساس آرامش میکردم. آن احساس، بیاننشدنی است، اما هرگز ادعای شاعری نکردم. داستان مرا راحت و شاد میسازد. امروز هم شعر مینویسم، اما فکر میکنم داستانهایم بیشتر خواننده دارند نسبت به شعرهایم.
من شاهد بودم که بارها برای آزادی شعر سرودی، آیا میشود برای رهایی انسان از بند تعلقات پوسیده تنها به سرود آزادی اکتفا کرد؟
سرودن شعر، یا نوشتن مقاله هیچ دردی را بیان نمیکند. همینطور با سرودن شعر آزادی، آزادی بهدستمان نمیآید. باید عمل کرد.
دلبستگی و تعلقات خاطر اندیشه چیست، اندیشه چقدر رها از تعلقات است؟
اندیشه مانند هواست، بیخیال و غرق در بوی بهار.
رابطهاش با موسیقی چگونه است؟ اگر موسیقی در زندگیاش نبود، باز چه؟
موسیقی مرا با خودم آشنا میسازد. وقتی در دبستان درس میخواندم یک صنف موسیقی داشتیم و دبیری خیلی عالی که امروز بسیار مدیوناش هستم. او همیشه میگفت که گوشهایمان را با موسیقی شاد و بلند عادت بدهیم. وقتی از او میپرسیدم که چرا؟ میگفت: وقتی گوشهایتان با موسیقی شاد و بلند عادت میکند، رهاترین انسان روی زمین هستی. مثلا: وقتی کتاب میخوانی و یا کارهای خانگیات را انجام میدهی پس همزمان موسیقی شاد را گوش کن که تمام بدنت را به رقصیدن مجبور کند. وقتی گوشهایت عادت میکند، یعنی تو میتوانی همزمان چندین کار را انجام دهی. این را سالها تمرین و عادت کردم. امروز بدون موسیقی زندگیام خیلی بیمعناست.
چقدر زندگی اندیشه را عشق میسازد؟
نمیدانم که چقدر زندگی اندیشه را عشق میسازد، اما اندیشه میداند که زندگی عاشق اندیشه است.
با اینکه در حلقات فکری فرهنگی با سرودن شعر و نوشتن شناخته میشوی از رشته تخصصیات (تکنالوژی) بگو!
تکنالوژی هویت من است، چون وقتی کودینگ میکنم و یا بالای سافت ویرهایم کار میکنم این احساس به من دست میدهد که دنیا تغییر خواهد کرد. وقتی دبستان را تمام کرده بودم همه دوستان، یکی میگفت داکتر میشود، دیگری میگفت ژورنالیست. دوستی، از من پرسید که اندی، تو کجا میروی؟ گفتم: من انسان خیلی تنبلی هستم، میخواهم جایی بروم که غیر از نشستن در یکجا دیگر هیچ کاری نداشته باشم. در اوایل فکر میکردم که دنیای تکنالوژی همان نشستن عقب یک کمپیوتر است و بس کار میکنی. اما، آهسته آهسته… وقتی زندگی اکادمیکام جلوتر رفت خیلی هیجانانگیز شد. امروزه، دنیای تنکالوژی دشوارتر میشود، اما من عادت کردم که مبارزه کنم.
کدام نویسندگان بزرگ در زندگی هنری- ادبیات الگو قرار گرفتند؟
خیام و مدوکس فورد؛ داستاننویس قرن بیستم بریتانیایی.
از آخرین کارهای ادبی-هنریات بگو؟
در این اواخر در سفرهای جالبی بودم. آنجا با بعضی دوستان مهربان دیدار نمودم. به گونۀ سفرنامه و کمی از زندگی غربت دوستان نوشتم. این داستانها را برای خودم نوشتم تا بتوانم درک کنم که چقدر مشکل است وقتی سرزمینات را ترک میکنی. هر یک را که در سفرهایم دیدم و قصهها کردیم، برایم یک دنیا درس زندگی داد.
از نگفتهها و ناگفتههایت برایمان قصه کن!
ولا، چه بگویم. زندگی جوان است و به جوانی زندگی حسادتم میشود. برای همین، زندگی را با تمام داشت و نداشتاش زندگی میکنم.
ممنون مهربانی و لطفتان.
مصاحبهکننده: عظمالدین برکی