مقالات

کاتب را باید از نو شناخت/ سراج‌التواریخ یا سراج‌المقاتل؟

نقدنامه

بنیانِ مرصوصِ تراژیدی‌هایِ المناکِ تاریخی هزارگی، در بستر یک نوع  «پارانویا» یا بدبینی سیاسی، شکل گرفته است و شدیدن با عصای تیوری توطیه راه باز می‌کند. کارل پوپر در کتاب «جامعۀ باز و دشمنان‌اش» بر این باور است ‌که توطیه‌ها جزو ابداع بشر است و می‌نویسد که البته برخی از این حیله‌ها وجود دارد ولی «موفقیت تعداد بسیار معدودشان، خود دلیل روشنی بر ابطال این نظریه است و توطیه‌گران به‌ندرت برنامه‌های خود را به اجرا می‌گذارند.»

به گفتۀ «نوام چامسکی» بزرگ‌ترین سود را از تیوری توطیه، همان فرد و یا نهاد می‌برد که قرار است مورد هجوم‌اش قرار گیرد.

حال ما هزاره‌ها در حالی که دچار تشتت اتنیکی هستیم و در یک جغرافیای متکثر قومی نفس می‌کشیم، همواره گذشتۀ تراژیک‌مان روی پرده می‌آید و حس پارانویای بدبینی‌مان به دیگران گل می‌کند و این دقیقن ریشه در تیوری توطیه دارد که به وسیله آن به جلو تیله داده می‌شود.

پارانویایِ سیاسی و اجتماعی، اغلب به تعبیر «زیگموند فروید» ویژۀ روشن‌فکران است و می‌گوید: «بیماران پارانویا که عمومن افراد مجرد و از زمرۀ روشن‌فکران‌اند، از شک و بدگمانی خود رنج می‌برند، از دشمنان خیالی وحشت دارند و برای مبارزه با آنان، تلاش و وسایل بکر و تازه‌یی ابداع می‌کنند.»

حال نسل نو و روشن‌فکران هزاره، به متابعت از مردم عام ما، از سایۀ خود می‌ترسند و دچار پارانویای تاریخی در سیاست شده‌اند، نسل نو هزاره  بیشتر ژاکوبن هستند تا خلاق و در یک فضای به‌شدت ژاکوبینیستی و افراطی، اساس و بنیان سازش‌گری را با دیگران نشانه رفته‌اند و «تیوپولوژی» رفتار این قماش از آدم‌های هزارگی را بیشتر در خواندن‌شان از خمیرمایه رویدادهای تاریخی، می‌توان کالبدشکافی کرد.

 چهار رویداد تاریخی، سرنوشت حال و آیندۀ این مردم را به گروگان گرفته است که نیاز به بازخوانی مجدد دارد:

 اول: رویداد سیاسی، تاریخی، نظامیِ هجوم لشکر عبدالرحمانی به هزاره‌جات.

 دوم: رخداد سیاسی و توهم‌آمیز یکه‌تازی‌های خان کلکانی بر این مردم.

 سوم: اتفاق سیاسی‌ونظامی که منجر به جنگ افشار شد.

 چهارم: مسالۀ 23 سنبله که ابهت سیاسی این مردم را به باد داد.

 من یکی فکر می‌کنم این چهار موضوع را داخل «قوس» قرار داده، بازخوانی کنیم و برای رهایی از دام توطیه، توهم و برای نجات از پارانویای سیاسی و گذشتن از فلترینگ ژاکوبینسم یا افراطی‌گری هزارگی، باید نوع نگاه‌مان به این چهار رخداِ سیاسی و تاریخی تغییر کند و یک ترمیدور انقلاب از آدرس نسل سوم ما لازم می‌افتد که مانیفستش بر فروکاست فاجعه‌های متوهم، به رخدادهای عینی و حقیقی تعریف شود.

در سطور آتی، روی تراژیدی قتل‌عام لشکر عبدالرحمان در کتاب «سراج‌التواریخ» که من سراج‌المقاتلش می‌خوانم، از قلم پدر تاریخ‌نگاری افغانستان، «کاتب هزاره» که من دوست دارم رانکۀ افغانستان خوانده شود تمرکز گذرا انجام می‌دهیم!

رانک و کاتب دو روی یک سکه

این کش‌وقوس و تعقیب‌وگریز در پیوند  نقش‌آفرینی «فیض‌محمد کاتب هزاره» که در بین قلم‌به‌دستان هزاره انجام می‌شود، مرا به یاد گپ معروف خدا‌بیامرز «روبرت یونگ» نویسندۀ مشهور اتریشی می‌اندازد که «پیشرفت‌های اجتماعی همیشه توسط افرادی انجام می‌شود كه در حاشیه قرار دارند. آنان حس می‌كنند كه جامعه به چه چیزهایی نیاز دارد.»
حال «لیو پولد فون رانکۀ» آلمانی پدر تاریخ معاصر جهان و کاتب افغانستان به قول دومین متفکر جهان «محمداشرف غنی» پدر تاریخ معاصر افغانستان است.

ملا کاتب هزاره، الحق پیرو مکتب تاریخ‌نگاری رانکه بوده، کار کتاب در «سراج‌التواریخ» نشان می‌دهد که جلوه‌های از تیوری «عینیت» و عدم دخالت «عقاید مورخ» در کنکاش‌های تاریخی و سیاسی را مراعات کرده است و برخلاف سخن مشهور «کالینگ وود» انگلیسی، باور داشت که مورخ نمی‌تواند در سایۀ پیش‌دواری‌ها و «ارزش‌گزاری‌های تاریخی که ربط به خود مورخ پیدا می‌کند بی‌طرف بماند؛ قلم زده است.
رانکه تاکید بر این داشت که «مورخ نباید مفاهیم ارزشی خویش را بر موضوعات تاریخی ارجح بداند و به‌گونۀ اعتقادی، باید باور داشت که «دولت‌ها» نشانه‌یی از افکار خداوند است.

حال این زوایه دید رانکه‌یی، بر تمام کار تاریخی کاتب سایه دارد. کاتب نخواست که قتل‌عام 62 درصد از مردم‌اش را از نگاه فلسفه و تاریخ «چرایی» بخشد، چون واقعن فکر می‌کرد که دولت نشانۀ تفکر الهی است، امیر «ظل الل»” در روی زمین است و «مورخ» فقط باید «راوی» باشد.
کاتب چون رانکه استعداد زیادی در «نقل‌گری» داشته، ولی تعمق «فلسفی تاریخی» قطعن نداشته است .

کاتب به دستورالعمل مشهور پدر تاریخ مدرن جهان  «رانکه» خوب عمل کرد که «مورخ نباید بر گذشته داوری کند، بل باید آن را توصیف کند.»

وی در سراج‌التواریخ و زیرمجموعه‌های تاریخی خویش مثل تذکرةالانقلاب فقط یک راوی محض است و صرف توصیف مازوخیسم، تجاوز لشکر ملکی و نظامی عبدالرحمانی را راویت  کرده است. او در سراج فقط سادیسم قبیلوی را تصویر کرده است، ولی بر «چرایی» و «چیستی» این تظلم، داوری نکرده است. بی‌جهت نیست که از سوی محمداشرف غنی به وی لقب پدر تاریخ معاصر افغانستان داده می‌شود.

کاتب شم راوی‌گریِ قوی داشته و در حوزۀ کاری‌اش که «تاریخ یک» باشد شامل تمام تجارب انسانی و بشری می‌شود و ید طولانی داشته، ولی در بستر «تاریخ دو» که «چیستی» و «چرایی» وقایع تاریخی را شامل می‌شود خیلی می‌لنگیده و با فلسفه تاریخ کاملن بیگانه بوده است .

حالا من نه در متن طرف‌داران کاتبم و نه درعمق جوشندۀ مخالفان او، بل آدمی هستم که از حواشی یگان فیر می‌کنم. به نظر شخصی من نیاز جامعه در این است که کاتب و کارهایش باید در پهلوی اتاق فکر قبیله‌گرایان «تابلو» شود، کاری که «محقق» و«خلیلی» به آن تن داده است، نه این‌که در آغوش گرم رویکرد آرمانی هزاره‌ها شطرنجی شود.

سراج‌التواریخ یا سراج‌المقاتل؟

فون «رانکه» مورخ مشهور آلمانی در حوزۀ تاریخ‌نگاری با مطرح‌کردن ‌تیوری «عینیت» و «عدم دخالت» عقاید مورخ را در کنکاش‌های تاریخ «به‌عنوان یک تِز قویِ تاریخ‌نگاری در حوزۀ تاریخ‌نویسی، تیوری کالینگ «وود» انگلیسی را باور داشت که یک مورخ نمی‌تواند در سایۀ پیش‌داوری‌ها و ارزش‌گزاری‌های تاریخی که رابطه با ‌خود مورخ پیدا می‌کند بی‌طرف بماند و به چالش کشاند.

حال سبک تاریخ‌نویسی کاتب در سراج‌التواریخ چنان‌چه از قراین پیداست بدون شک «رانکه‌یی» است؛ چون رانکه معتقد بود که مورخ نباید برگذشته داوری کند؛ بل فقط باید آن‌ را توصیف کند، کاری که کاتب کرده فقط  نشسته و از قتل‌عام مردم هزاره قصه کرده است. لذا این نوع نگاه به تاریخ بر جان من نیش می‌زند. ویل دروانت پدر تاریخ جهان با حسرت می‌گفت: کاش تاریخ را فلاسفه می‌نوشت نه مورخ، به‌ویژه زمانی ‌که این مورخ در درون دربار شاهان اکت خواجه‌گری بگیرد.

عمده‌ترین دلیلی که کاتب را در سال‌های پیش نقد کرده‌ام، همین موضوع است که در تاریخ‌نویسی طرف‌دار تز ویل دورانت هستم نه رانکه، چون که سراج‌التواریخ را در حد «مقتل‌الحسین» ابو مخنف می‌دانم که راوی اخبار دستِ سوم است تا دست اول.

مرحوم کاتب هزاره، درست به آن راویت‌گرانی می‌ماند که از بالای تلِ زینبیه تراژیدی عاشورا را نقل کرده است و جالب این‌که بی‌کاری و پرحوصلگی و بی‌تفاوتی رانکه‌یی را ببین که تعداد زخم‌های بدن حسین و صوت قرآن بر بالای نیزه و نوعیت چوب که یزید بر لب‌ودندان حسین می‌زد را قصه کرده است. کاتب در دربار عبدالرحمان دب کرده و از کشتار مردم هزاره قصه کرده است و بعد یک پیاله چای سبز را سرکشیده و شروع کرده به قصۀ فروش آدم هزارگی، در بدل یک روپیه. خوب است حافظ‌گونه فریاد نکرده که: «کزین شعرتر حافظ زشاهنشه عجب دارم ـ که سر تا پای حافظ را چرا درز نمی‌گیرد؟

ادموند «برک» طرح خوبی به نام «رفلکسیون» دارد که به‌معنای «درنگ» و توقف بر یک پدیدۀ علمی، اجتماعی و فرهنگی است، چنان‌‍چه خود در مورد انقلاب کبیر فرانسه در سه حوزه درنگ کرد؛ اول تجلیل انقلاب، دوم تحلیل آن، سوم نقد بن برافگنانه از انقلاب. حالا ما بایستی با همین تز، سراج‌التواریخ مرحوم کاتب را تورق کنیم. خوانشی که در بین ما هزاره‌ها از کاتب وجود دارد بیشتر خوانش تجلیلی است، چون نفر هزاره بوده و سرکوب سیستماتیک این قوم را در یک سدۀ پسین از تاریخ کشور راویت کرده است. پتانسیل فاشیسم هزارگی را چنان فربه ساخته که پیامبر عربی‌شان ‌را چوب می‌زنند و خدای غیرهزارگی‌شان را پنبه می‌کنند.

سراج‌خوانی بایستی با این طرح، از صفر شروع و همگانی شود، نه با پیش‌داوری‌های فاشیستی و قومی! اما با رویکرد تحلیلی و تنقیدی بیبینم که کاتب «هزاره» یک مقتل‌نویس درباری برای ما باقی می‌ماند یا یک تاریخ‌نگار مجرب؟

کاتب کابل و کلیمای پراگ

تشابه عمیق و جالبی میان «ایوان کلیما» و «کاتب هزاره» است و آن آشنایی با فوت‌وفن‌های زندگی در وضعیت خفقان و حالت سرکوب و اوضاع سانسور است. هنر کاتب به مراتب بیشتر از کلیما در این حوزه است. کلیما در زیرزمینی‌های پراگ، «روح پراگ»، «کارگِل» و «در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی» را نوشت، ولی کاتب در زیر بینی جرثومه‌های استبداد، تاریخ افغانستان «تحفة‌الحبیب»، «تذکرة‌الانقلاب» و «سراج‌التواریخ» را نوشت .

اگر از من پرسیده شود که هزاره‌ها هویت قومی‌شان را مرهون کیست؟ بدون تامل به گور خاک برابر کاتب در بالاکوی یا بالاجوی چنداول اشاره می‌کنم، زیرا هویت‌‍یابی پدیده‌یی نیست که رشد سماروقی داشته باشد و با غرش ابری از زیرزمین سر بیرون کند. هویت با ماهیت سیال‌گون در بستر هم‌گونی و ناهم‌گونی‌های اجتماعی به جریان می‌افتد و قامت بلند می‌کند؛ اگر تلخ‌تر بنویسم «عبدالرحمان‌خان» با کشتار مخوفش سنگِ تهداب هویت‌گیری هزاره‌ها را گذاشت و کاتب در سه دورۀ پادشاهی «عبدالرحمانی»، «حبیب‌اللهی» و «امانی» دیوار هویت‌دهی بر این تهداب بنا کرد و روند هویت‌گیری هزاره‌ها را تسریع نمود.

 کاتب درحقیقت ایزوله‌گر هویت چندپارچه و گمنام هزاره‌ها از سال 1350 تا سال‌های آغازین جهاد است تا مدخلی به سوی کانالیزه‌شدن جمعی پیدا کند. کش‌وقوس‌های دوران جهاد هویت هزارگی را از برزخ ایده‌آلیسم به بهشت ریالیسم تبعید کرد و فراکسیون‌های مدرن در قالب احزاب هزارگی عرض اندام کرد که با کنش‌ و واکنش‌های میان‌هزارگی بستر گذار از «سنت» قبیله به «مدرنیته» شهروند، در قالب طرح حزب وحدت اسلامی را مهیا ساخت و با تشکیل حزب وحدت و با ادغام احزاب هشت‌گانۀ هزارگی و شیعه داشت بر هویت ما سنگ تمام گذاشته می‌شد که گردبادهای مدیریت‌های ضعیف در روح‌وتن کالبد هویتی‌مان پیچید و زیر شلاق‌های اغراض سیاسی، سمت‌وسوهای هویت‌مان این‌بار نه در پل «یک پیسگی» بل در «غرب کابل» لیلام شد و به تاراج رفت که اتحادیه لیلامی‌فروشان فراکسیون سیاسی‌جهادی هزارگی، باید پاسخ‌گو باشند.
کلیما جایزه «فرانتس کافکا» را گرفت؛ زیرا بهار پراگ تا دروازه‌های کرملین رسید، ولی کاتب هنوز هم در گمنامی به سر می‌برد و در گور  بی‌نام‌ونشان‌اش زهرخندی بر لب دارد و به انتهای جادۀ ملا فیض‌محمد کاتب بدون لقب «هزاره» می‌اندیشد .

کاتب، تاریخ‌نگاری ‌که باید از نو شناخت

راترد ویلانت  گپ خوبی دارد که «همیشه کرم‌های ابریشم که به پروانه تبدیل می‌شوند و سپس پروانه‌ها همواره گمان می‌کنند که در گذشته پروانه‌های کوچکی بوده‌اند. رشد، همۀ ما را دروغ‌گو می‌سازد.
نوع نگاه‌مان به گذشته و به شخصیت‌های تاریخی، خیلی کلیشه‌یی، کهنه و قدیمی و کرم ابریشمی است. برداشت ما از قهرمانان تاریخی و دینی عاری از کنکاش بوده و در فقدان یک «پارادایم» معرفت‌شناختی و موشکافانه لب افسوس می‌گزد .

به همین دلیل «ذهنیت» ما بر «واقعیت‌ها»‌ می‌چربد و لغزش‌ها را توجیه می‌کند. پیرایش ذهن از کژی‌ها و رهیدن از ذهنیت سیاه مستلزم روی صحنه آمدن ذهنیت سپید است که با واقعیت‌اندیشی درست می‌شود .

لذاست که در حوزۀ دین با چنین گفتمان تاکنون «حسین» را نتوانستیم از گودی قتلگاه بیرون کنیم و «زینب» را بعد از چاشت عاشورا گم کردیم. در حوزه فرهنگ داریم میراث یک تمدن بزرگ را در سرچوک تیوری‌های نو لیلام می‌کنیم. در حوزه اجتماع هنوز در عصر اسطوره‌ها زیوس، هراکلیتوس و ونوس داریم. اهورا، اهریمن، دیو و دروج داریم. برصیصا، نصوح و دجال داریم . و قس علی هذه الفیاس الی مانهایه حال رفتار و گرایش اجتماعی انسان، وابسته به فرآیندهای زیرسازِ گوناگون و چگونگی پیوند «ذهن» و «واقعیت» است و شناخت اجتماعی دانشی است، برای روشن‌سازی این فرآیندها و پیوندها که ما تقریبن نداریم.

 در سطور بالا به اصلی اشاره داشتم که خواننده باید دوباره ملتفت آن شود و این بود که «کاتب و کلیما بر فنومن‌های زندگی در سرکوب خو گرفته بودند.» وجه امتیاز کاتب در این بود که در دربار سرکوب‌گر زندگی می‌کرد. خدا بیامرز کاتب، رفیق گرمابه و گلستان امیر بود. همگونی و هم‌خوانی ظالم و مظلوم مثل رفاقت لک‌لک و زاغ در مثنوی معنوی می‌ماند که وجه‌ مشترک‌شان لنگ‌بودن‌شان است، ولی وجه‌ مشترک کاتب و رحمان را تاکنون من یکی هضم نتوانسته‌ام. امیری که 62 درصد هزاره را از دم تیغ می‌گذراند، ناموس هزاره را در بدل یک پیسه لیلام می‌کند، مال هزاره را غنیمت جنگی دانسته و وارد بیت‌المال می‌کند، از قندهار و ننگرهار متواری‌شان می‌کند و در کوه‌پایه‌های خشک هزاره‌جات مسکون می‌سازد، به خاطر مذهب‌شان محدورالدم اعلان می‌کند و بعد این خدا‌بیامرز ملا، میرزا و دانش‌آموخته حوزۀ نجف و محقق و سردانشمند دربارش با حفظ  لقب شیعی ملایی و تخلص قومی هزارگی‌اش در تالار امیر، دست به قلم می‌شود و چراغ تاریخ را روشن نگه می‌دارد.

  احدی شک ندارد که کاتب هزاره محقق و مورخ بوده، اما نسل نو هزاره برای فهم بیشتر کاتب به تعبیر «نیچه» بایستی گاو شد. چنانچه نیچه در جایی گفت: «برای خواندن و نوشتن؛ محقق نه، گاو باید بود» من هزاره برای نوشتن‌وخواندن، اکت محققی نه؛ باید گاوی کنم. اثر کاتب را نشخوار می‌کنم و تفاله‌اش را حتی بیرون نمی‌دهم و باز می‌جوم و می‌بلعم. بیهقی‌بودن کمال نیست، اُمی‌بودن کمال است. مورخی که در هیاهوی تجاوز ناموسی و قتل‌های دسته‌جمعی دست به خلق ژانرهای تراژیک زده نمی‌تواند و از قربانی و مظلوم «کمیک» باغی و تاغی به نمایش می‌گذارد فقط یک ملا، محقق و مورخ است، ولی درد هزاره‌بودن ندارد و بس، زیرا دبستانی که درسش فکر نو ایجاد نتواند، به مضمون و به درس و کله استاد آتش زن .

از این رو، باور کلیشه‌یی به کاتب را باور نمی‌کنم. مگر اینکه موردی اتقاق افتد تا همین ذهنیت سیاهم را نسبت به وی سفید سازد و به تحقیقاتی گسترده بینجامد که کاتب از درون آن سرخ روی بیرون شود.

نویسنده: رضا مهسا

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا