دیگی که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد!
ما یک رییسجمهور اسبق داریم که هیچ وقت با کلمۀ اسبق نامش کنار نیامد. همین حالا که سه سال از اسبق شدنش میگذرد هنوز مشغول یک نوع ریاست جمهوری کردن است. به صورت بسیار زیرپوستی و عمیق؛ ولی نامحسوس. طوری که از بیرون شما زیاد متوجه نمیشوید که دقیقا مشغول چه کاری است!
دو روز پیش حامد کرزی که همان رییسجمهور اسبق ما باشد با بیبیسی مصاحبه کرد و خواست که لویه جرگه تشکیل شود. بعد هم اعلام کرد خودش و کشورهای منطقه خیلی نگران هستند و حالا به این نتیجه رسیدهاند که امریکا خودش داعش را تاسیس کرده است و میخواهد مردم را چیز کند! چی؟ ها! افراطی کند.
او در جواب این سوال که پرسیدیم چرا این قدر دیر حامد جان؟ چرا بعد از شانزده سال به این نتیجه رسیدی؟ گفت: آن وقتها امریکا این قدر اخلاقش بد و فاسد نشده بود. شما خودتان میدانید من آن وقتها از دار دنیا یک «موترسایکل» داشتم و یک قلب پاک و حساس. به فکر هیچ چیز نبودم.
امریکا با چشمان اشکبار آمد در خانهام در پاکستان و گفت: حامد جان؟ چرا اینجا نشستهیی؟ مردم دارند کشته میشوند. بیا برویم افغانستان را از دست طالبان نجات بدهیم.
من هم ناگهان یادم آمد عاشق وطنم هستم. با امریکا آمدیم و مردم مظلوم خسته از جنگ را نجات دادیم.
من همه زندگیام را وقف مردم کردم. میخواستم تا زنده هستم به مردم خدمت کنم که همین امریکاییها نگذاشتند. بهانه آوردند که دوره ریاست جمهوری پنجساله است. دو دوره رییسجمهور بودی و سه سال هم به تو ارفاق کردهایم. دیگر باید چوکی را رها کنی. من همان موقع فهمیدم که اینها نیتشان پاک نبوده است، ولی کاری از دستم برنمیآمد.
پرسیدیم: حالا شرایط چه فرقی کرده که شما احساس کردید کاری از دستتان برمیآید؟
رییسجمهور اسبق فرمودند: امریکا سعی کرد خودش را دوست نشان بدهد، اما امروز چهرۀ پلید امریکا برای همه شناخته شده است. مدتی پیش هم کشورهای منطقه آمدند در خانهام و گفتند: حامد جان! چرا اینجا نشستهیی؟ مردم دارند کشته میشوند. بیا برویم افعانستان را از دست امریکا نجات بدهیم.
حتا یکی از کشورهای منطقه گریه کرد و گفت امریکا به او دشنام داده است. من هم که میدانید از دار دنیا چیزی ندارم جز یک دل حساس. طاقت ندارم گریه کسی را ببینم. برای همین احساس کردم وقتش است کاری انجام بدهم.
گفتیم یعنی میخواهید علیه کسانی بجنگید که روزی شما را رییسجمهور کشورتان ساختند؟
حامد جان مدتی سرش را خاراند. بعد گفت: یک روز امریکا خوب بود، اما دلیل نمیشود همیشه خوب باشد. میشود؟ تازه همه برادران هم ناراضی هستند. ما به برادرانمان بیشتر متعهدیم یا این امریکاییهای کافر بیدین؟!
گفتیم: سیاستهای امریکا که فرقی نکرده. آنها و شما از اول با جنگ با طالبان شروع کردید و امریکا هنوز هم برنامهاش همین است. چرا ….
با ناراحتی دستهایش را تکان داد و گفت: بس است. بس است. شما از سیاست چیزی نمیفهمید. آن روز مصلحت این بود که امریکا باشد. آن وقتها امریکا با من بود. چیز! با ما بود. امروز چون برخلاف ماست، دیگر نمیخواهیم باشد. والسلام!
گزنه/ طنز راه مدنیت
نویسنده: فرشته حسینی