اساتید فسیلشده!
شما استاد یک دانشگاه دولتی هستید. این وظیفه تقریبن از پدرتان به شما ارث رسیده است. یعنی همان جزوههایی را که پدر جانتان در دانشگاه نوشته را به شما امانت داده است تا مجبور نشوید دوباره بنویسید. خودتان هم در دانشگاه همین جزوهها را خواندهاید. صفحات جزوه زرد و ناخوانا شدهاند. اما برای شما فرق نمیکند. چون شما احتیاجی به خواندن دوبارهاش ندارید. سی سال است که مشغول تدریس همین مضمون هستید و از استادان مسلط به شمار میآیید.
امروز صبح فهمیدید که دانشجویان به شما لقب فسیل دادهاند. بسیار عصبانی هستید. در دفترچه یادداشت خود مینویسید که به هیچ دانشجویی در امتحانات آخر سال نمره کامل ندهید. باید بنویسید تا یادتان نرود. سمستر قبل هم همین تصمیم را داشتید اما فراموش کردهاید.
همینطور که عصبانی هستید و یادداشت میکنید یکی از دانشجویان دختر به نزدتان میآید. ناگهان حال روحیتان تغییر میکند و حس میکنید از میزان خشمتان کاسته شده. فکر میکنید حالا خیلی هم اتفاق بدی نیفتاده و زندگی هنوز زیباست!
بعد از چاشت با یکی از دانشجوها که باید مونوگراف بنویسد، ملاقات دارید. فکر میکنید آیا وقت دارید خودتان آن را بنویسید؟ دفعه پیش که مونوگراف نوشتهاید، مجبور شدید وقت زیادی را صرف سرچ در انترنت کنید. آه میکشید. دیگر حال و حوصله جوانی نمانده است. باز لعنت به انترنت. قدیم لازم نبود نگران این باشید که کاپی بودن مونوگراف افشا شود! اما حالا باید کمی احتیاط کنید تا دانشجوها نفهمند. بسیار بیآب و رسوا هستند و احترام بزرگتر را نمیفهمند. باز هم یادتان میافتد که دانشجوها پشت سرتان چه گفتهاند و اعصابتان خراب میشود.
به خودتان میگویید: «بر پدرش هم لعنت. به استاد دیگر میدهم. ولی باید پنجاه درصدش را به خودم بدهد. وگرنه برایم «وره» ندارد.»
دانشجوی مونوگرافی آمده و رفته است. دیگر مطمین هستید که دوران طلایی انسانهای فرهیخته به سر آمده است. هرچه به او اشاره کردهاید که بهتر است وقت خود را ضایع نکند و با چند هزار خودش را خلاص کند او چرندیاتی درباره ایدهها و فکرهایش برای مونوگراف گفته است.
سرتان درد گرفته و به سیستم آموزشی که چنین دانشجویان زباننفهمی تربیت کرده، لعنت میفرستید. باز تصمیم میگیرید در امتحان آخر انتقام خونینی از دانشجوهایتان بگیرید و حقشان را کف دستشان بگذارید!
ستون گزنه روزنامه راه مدنیت
نویسنده: فرشته حسینی