نقدی بر نقد؛ ضعف بنیانهای تحلیلی
بحرانِ خرد
اگر کمترین شناختی از ماهیت ساختار کمونهای اولیه{مفهومی در جامعهشناسی که به وضعیت زندگی گروههای اولیۀ انسانی اشاره میکند} داشته باشید؛ قطعن میدانید: اشتراک غیرقابل انکاری میان زندگی انسان در افغانستان و کمونهای نخستین وجود دارد. هر دو جامعه، با بحران «خِرَد» روبر هستند. شاید ـ شما نیز ـ بارها با این واقعیت مواجه شده باشید: قاعدۀ کلی بقا و حتا پیشرفت در مناسبات نابخردانۀ این جغرافیا ـ افغانستان ـ این است که منفعل و مطیع باشید؛ زبان در دهان بگیرید و مثل یک تماشاگر خنثا و صدالبته خوبِ تیاتر یا مناسک آیینی [در جوامع بدوی] گوشهیی نشسته و به صحنههای هولناک فاجعۀ انسانی جاری، در سکوت خیره شوید؛ و اگر ذهنیتی سیاسی دارید، توصیه میشود در طول نمایش، دربارۀ چندوچون آنچه میبینید، نپرسید و اعتراضی نکنید تا موقعیتتان به مخاطره نیفتد و از امتیازات احتمالی بیبهره نمانید.
چراکه به قطع میدانید، پرسشگری، نشانۀ شعور است و شعور، مناسباتِ بدوی را هراسان و مختل میکند. مناسبات بدوی، مجموعهیی از روابط دال و مدلولی و نشانگان معنایی مشخص در جامعهییست که به مدد آن توالی اتفاقات و پدیدهها را در پیرامون، توجیه و تفهیم میشود. قلمروی که به دلیل یکدستی بافتِ تاریخی حول کانونهای مسلط قدرت؛ دوگانۀ ستم و ستمکشی ـ هنوز ـ هرشکل و هرگونه از «تکثر» یا «تفاوت» را، در غریزیترین وضعیت ممکن، دال بر «خطر» و «تهدید»ی بر هستیمندی خویش برمیشمارد. و بلادرنگ، برای حذف یا دفع عنصر تهدید {در اینجا هرگونه تفاوت} از بدویترین ابزار تعامل: انواع خشونت {در مورد افغانستان فجیعترین اشکال} مشروع و ساختاری بهره میگیرد. در چنین ساختاری، چیدمان اجتماعی نیز به نسبت مهارت در اعمال خشونت، وضعیتی عمودی و از بالا به پایین دارد. یعنی: چیدنش ترسب جایگاه و نقش افراد، نه استوار بر بدیهیات انسانییی چون برابری که بر اساس نسبت ابژۀ انسانی{در قالب خودی} و دسترسیاش به منابع اِعمال قدرت ـ ثروت، سیاست، حیثیت ـ در سرکوب و حذف {دیگری، سوژۀ بازنمود این تهدید و تفاوت} مهندسی میشود.
با این توضیح، کالبدشکافی و فهم تاریخمند مناسبات افغانستان ـ از دیروز تا امروز ـ تکساحتی و صرف در حوزۀ سیاست تحلیل نمیشود؛ به باور نویسنده، خاستگاه عمدۀ «بنبست» در این جغرافیا، بنبست «خرد» است. بنبستی که پیامدهای تکاندهندۀ تاریخیاش {تکرار و تداوم ناکامیهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی وتوسعهیی} و تقابل صفکشی اجتماعی را نیز درهمینجا باید جستجو کرد.
آنچه من، آن را «فوبیا»ی دیگری ـ ترس مفرط از جلوههای متکثر تفاوت ـ مینامم. دیگری ـ در این کنتکست ـ نماد هرغیرخودی در نشانهشناسی جمعیست که با رویکردی سلبیمسلکانه سزوار طرد و دفع از سوی خودیست. نگاه تنگ و هژمونیک ـ خودی/دیگری ـ هیچ دیگری را در هیچ سطحی سزاوار حصول جایگاه برابر با هیچ خودییی نمیداند.
با این مقدمه و با اتکا به این نظریه، نقد بنیانهای فلسفۀ پوسیدۀ دیگرستیزی در افغانستان، مجال تحقق بیشتری میآید و زمینۀ فهم ماهیت کنش/واکنشی ازسوی طیفهای مختلف نیز میسر میگردد. به باور من، استثنایی خواندنِ ناکامی وضعیت افغانستان از آدرس برخی به اصطلاح نخبگان(؟) بیش ازهر چیز مجالی برای فرافکنیها و تداوم بنبست و نیاز به تغییر بوده است. از اینرو ـ به باور نویسنده ـ میتوان بر محور کانونهای مناقشه، گفتمانهای تحلیلی بهراه انداخت. با آسیبشناسی بنیانهای منطق موجود، به دیالکتیک بین پدیدههای اجتماعی در افغانستان پی بُرد و رهیافت و نقشۀ دقیقی برای تغییر مناسبات جست.
حوزههای بحرانزای نگاه خودی/ دیگری
نزد طیفی، این تفاوت و خطکشی طبقاتیست؛ «دیگری»، سوژه انسانیی است که میزان دسترسیاش به منابع ابزار تولید، تعیینکننده ارزش و نسبتاش با «خودی» شناخته و قلمرو مادی اعمال «خشونت» یا دسترسی به «عدالت» تعریف میشود؛ برای طیفی دیگر اما، تفاوت قومی، نژادی و شکافهای فعال تباری-زبانی-جغرافیایی، شناسۀ تعیین موقعیت «خودی» و دیگریست. و در موارد گسترده و بحرانزا اما هنجارمند و بدیهی، تفاوتهای جنسیتی و آناتومیک، منبع توجیه فهم از «دیگری» و «خودی» و به تبع آن سهمیهبندیهای کمی و کیفی منابع است. دستهبندیهایی که پیامدهای مشخص تعاملات سلسلهمراتبی و دیالکتیک معیوب منطق بدوی، سالهاست سرنوشت بخش عمدهیی از هویتهای اجتماعی را به مثابۀ نوعی «تعین» و «جبر» و در بنبست رقم زده و میزند؛ مناسباتی که بر اساس اسناد مکتوب، در چرخۀ تاریخی معیوبی؛ تکرار، تولید و بازتولید شده است. و با هویت اجتماعی این مرزو بوم درهم تنیده است.
صفکشی و تقابل نیروهای «خودی» در برابر هر «دیگری» اساس مناقشه در افغانستان معاصر است. بیگمان، رصد رگههای عینی این دوپاره شدن هویت جمعی/تاریخی به دو قطب خودی/ستمگر و دیگری/ستمکش در ادبیات مکتوب و تاریخ شفاهی ـافغانستان ـ بهترین مصداق اثبات این ادعاست. کافیست نگاهی اجمالی به محتوای متون مقدس، ادبیات کهن و ارزشهای بومی این مرزوبوم بیندازیم؛ از آیات و احادیث دینی تا نثر و نظم در ادبیات کهن؛ از سرایشهای بومی تا ترانهها و تصنیفهای محلی، رد پای فرآیند نوعی تلقین روانی در ستایش درد/رنج و برسمیتشناختن منبع اعطای این درد و ستم/داد مشهود است.
در این متون جامعه، گویی بر اساس نوعی مهندسی «رنج» بنا شده باشد. و همواره در معرض فعالیت و تبلیغ بنگاههای مکانیزم منطقِ انفعال برای تعلیق ارادۀ بشر در امر دادگری و دادخواهی ـ ابقا در ستم ـ و دوام گردش چرخۀ استبداد است. پیامد این قُبحزادیی درونی از رنج انسانی [و در مواردی حتا تلطیف و تقدسِ این رنج] تعلیق یا توقف گفتمانهای بنیادین و دادخواهانه بوده است.
همزمان پاسخ جایگزین به نیاز بشر به داد ـ در جامعۀ الهیاتی – با تأکید و تشویق به شکیبایی و واگذاری حق دادگری/دادخودهی به منبع متافیزیکی و فرابشری {الهی} جبران شده است. در این ساختار، نسخۀ تسکین درد، نه تشخیص منبع درد که دعوت به «صبر» {یا به عبارتی: همان انفعال} است؛ عمل مبتنی بر اعتراض در این جهانبینی جایی ندارد. چنانچه، در موارد بیشماری در متون کهن صبر؛ معادل همان «فخر» تعبیر میشود.
از سویی، ظرفیت انسانی در ستمکشی و تحمل رنج ـ گاهی ـ به مثابۀ نوعی زیباییشناسی؛ پیچیده در لایههای ظریفی از تاویلها ادبی «دراماتیزه» شده است. در بعضی متون، این نگاه حتا از این هم فراتر رفته و جزو فضایل اخلاقی صورتبندی میشود. انسانِ دردمند، همان انسانِ بزرگوار و برگزیده است؛ و درد، نوعی امتیاز معنوی، آزمایشی الهی و پیشنیاز تهذیب نفس [اشاره به مطالبات انسانمحور و زمینی] تعریف شده است.
تعلیق خرد؛ تدام بنبست
در کنار متون مقدس، عینیترین مصداق دیگرِ تثبیت تقدیس این رنجنامههای تاریخی بشری، خوانش افسانهها، قصهها و بازخوانی تاریخ مکتوب و شفاهیست. در این حوزه نیز، آنچه به مثابۀ نوعی فرا-ارزش با تار و پود هویت بخش عمدهیی از مردم عجین شده، سازش با «ستم» است. ستمی که در طول تاریخ، پیامدهای مادی انکارناپذیری داشته و دارد. و میراث آن نیز، تکثیر کتلههای انسانی رنجور، منفعل و مهجوریست که در معرض درماندگی و استیصال دایمیاند؛ برآیند این فرایند: تولید حجم گستردهیی از انسانهای اشباعشده از درد؛ منتظر و منفعلیست که در پی ظهور معجزه و نجات دهنده ـ سدههاست چشم به آسمان و افقهای دور دوختهاند. تعلیق خرد در این جغرافیا، به جای انسان مسئول، تولیدگر انسانهای مجبور است. گویی، ایوب و ایوبهها، الگوی مسلط انسان زنده در این جغرافیاست. متأسفانه اشراف به این ابعاد و این نکات، در اغلب نسخهپیچیهای معمول ـ با پیرنگ نقد ـ دربارۀ بنبست خرد در افغانستان، کمتر به چشم میخورد.
از اینرو، در این اهتمام تلاش میشود تا سلسلهوار و در حد وسع، حلقههای مفقودِ فقرِ فهم ـ ما ـ برای درک «بحران خرد» جستجو و برجسته شود. و با اهتمام بر تقویت امکان همذاتپنداری افقی ـ منطقی و نه عاطفی ـ با سوژۀ تکثیرشدۀ ستمگر/ستمکش، زمینۀ قضاوتهای تقلیل وتعیمگرایانۀ سلبیمسلکانه نیز تا حد ممکن کنار گذاشته شود. اما چالش اصلی این ادعا و این تلاش این است که نفس تجربۀ همزیستی با ستم ـ به مثابۀ جبرِ بودن دراین جغرافیا ـ جزیی از پیشینۀ زندگی همه ما ـ از جمله نویسندۀ این ستون است- از اینرو گاهی در حوزۀ نقد وضعیت ـ خاصه در حوزۀ مناقشات تباری و جنسیتی- بیشتر با مرثیهسرایی و سوگنامههایی مواجهایم که بر محور نقدهای سلبی و ایجابی {صرف} و به سود تداوم فرافکنیها و صفکشیهای موجود تولید شده است.
هرچند بدیهیست، سوژههای انسانی ـ صرف نظر از اِلِمانهایی چون جنسیت، جنس آگاهی و ظرفیت روانی ـ به صرف رشد در چنین بستری مُلهِم از پیرامون و تجربۀ زیسته، «نیش» را «نوش» و «رنج» را «راحت» بشناسند؛ از اینرو، محدودیت سقف فهم و خرد نخبگان(؟) و تحلیلگران چنین مناسباتی نیز، از این قاعده مستثنا نخواهد بود. پای منطق، همواره در چرخۀ استبداد، لنگان و چوبین است؛ از سویی، انتظار شوریدن به نظم کهن ـ در فقدان نظم نو که منبع جایگزین تولید میل و تأمین نیاز شود – اگر زیادهخواهی نباشد قطعن خوشبینانه است.
در شمارههای بعدی این ستون، تلاش خواهد شد چرخۀ این طلسمِ باطل و معیوب شکسته شود و گفتگوهای متمرکز و منظمی درباره سوژۀ انسانی اندیشه(؟) در بستر پرمناقشۀ چون افغانستان تولید و منتشر شود.
شبنامه (۳ (نویسنده: مدوسا/ بخش نخست