زندگی در کابوسهای آشفته
نگاهی به جهان داستانی عبدالقادرمرادی در کتاب «شمعها تا آخر میسوزند»
«شمعها تا آخر میسوزند» گزیدۀ داســتانهای کوتاه عبدالقــادر مرادی به انتخــاب من اســت. این کتاب نخســت در ســال ۱۳۸۴ توسط انتشــارات آتنا در تهران منتشــر شده بود، و ســال گذشته با اضافه شدن چند داســتان کوتاه دیگر بــه عنــوان دوازدهمیــن کتاب از ســری کتابهای «گزیدۀ داستانهای معاصر افغانستان» توسط انتشارات تاک در کابل منتشــر شــد. قادر مرادی از بهترینهای نسل دوم داستان کوتاهنویسان ماست، که داستانهای کوتاه بسیاری نوشته است. داســتانهای کوتــاه مجموعــۀ «شمعها تا آخر میسوزند» را از نظر مضمــون میتوان به دو دســته تقســیم کرد: دستۀ اول داستانهاییاند که به جنگ و مسایل اجتماع جنگزدۀ اواخر دهۀ هفتاد میپردازند؛ و دســتۀ دوم داســتانهاییاند که بــه آدمهای مهاجر میپردازنــد. داســتانهای «گلهای ســندی خامکدوزی»، «شــمعها تا آخر میســوزند»، «نــان و تفنــگ»، «عزیزم خداحافــظ»، «تلخاب»، «ســر بریده»، «نان و تفنــگ» در گروه اول، و داســتان شاخص «چشمهای کیمیا» در گروه دوم قرار میگیرند. داستانهای عبدالقادر مرادی آکنده از قبرستان استند. آدمهای داستانهای او همیشه خوابهای وحشتناک میبینند و ایــن خوابها آنها را از عالــم واقعیت دور میســازند و به عالم تخیلــی و اوهام میبرند.
شــخصیتها در این داستانها بسیار شــبیه به هم هستند که در همۀ داستانها پرســه میزنند و افکارشان نیز یکسان است. همچنین فضاهای یکسان و روایتهای یکســانتر کــه خواننده با خواندن چند تا از داستانهای مرادی این یکســانی را احســاس میکند، و با همان شخصیت، با همان قصه، با همان روایت و زبان، و همان فضا روبهرو میشود. راویــان داســتانهای مــرادی در کابوسهایشــان بــه ســر میبرنــد و روایتهایشــان فقــط ابراز احساســات و ً افکار کابوسآلودشــان است، بی آنکه به موقعیتشان توجه داشته باشند. معمولا کسانی هستند که مینویسند و این افکار و کابوسها را در نوشتههایشــان میآورند و خواننــده ایــن نوشــتهها را میخواند.
در حال نوشتن برای این روایتهای هذیانآلود، راویان انتخاب شــدهاند تا برای خواننده باورپذیر جلوه کنند. ولــی در نوع روایت داســتانها، از جریان ســیال ذهن استفاده شده است، که با نوشتن در تضاد است؛ چراکه در هنگام نوشــتن، ذهن منظم میشود و به روی کاغذ میآیــد؛ یعنی کلام منعقد میشــود و نویســنده آن را درک میکند و مینویسد. ولی مرادی به گونهیی روایت میکند که انگار از ناخودآگاه ذهن روایت میشود و ما به احساســات و افکار نامنظم و پریشان راوی دسترسی داریم، در حالیکه این نوع روایت نمیتواند توسط راوی نوشته شده باشد و فقط میتواند ذهنیات راوی باشد.
در واقع مرادی آشفتگی را فقط در افکار و شخصیت راوی نشــان میدهد و نه در ذهن او که در حال روایت است. ً این آشفتگی ذهن بر روایتها تأثیر میگذارد، به طبعا ویــژه روایتهایی که بر ناخــودآگاه ذهن و لایۀ پیش از گفتــار تکیه دارنــد. این آشــفتگیها در روایت دیده میشــوند و هرچند گاه با روایتهایی بسیار پراکنده و اطنابآلود روبهرو هستیم، ولی همان روایتها بسیار با دقت و منظم در کنار هم چیده شدهاند. مرادی به ندرت شــخصیتهایش را از مابین معرکه ً با حوادث اجتمــاع جنگزده در و از افرادی کــه عامل تماس اســتند، انتخاب میکند. او شــخصیتهایی را انتخاب میکند که گوشــۀ انــزوا اختیــار کرده و از جامعــه بریدهاند، از وضع جامعه ناراضی اســتند و شــکایت میکنند؛ یعنی آن دسته روشــنفکرانی که از وضــع موجود رنج میبرند، ولی برای بهبود بخشــیدن وضع کار چندانی هم انجام نمیدهند؛ چراکه منتظرند کســی دیگر بیاید و آنها را آرام کند و از دنیای وهمآلود افکارشان برهاند. «گلهای ســندی خامــکدوزی» جــزو نخســتین داستانهای مرادی اســت. ولی سالها بعد در کتاب «صدایی از خاکستر» (پشاور، ۱۳۷۴) منتشر شــده اســت و به نظر من از بهترین کارهای اوست و از استحکام خوبی برخوردار است.
داســتان از آنجــا شــروع میشــود که ســرباز در دشــتی است و از قطعۀ ســربازیاش گریخته است. پیراهنـتنبانی راکه نامزدش برای او روان کرده، میپوشد و با دیدن گلهای سندی خامکدوزی شده بر ســینۀ پیراهن به یاد نامزدش میافتد که انتظار او را دارد. او کــه دلیل ورود نیروهای بیگانه را قبول ندارد، از آنجا که فرماندههانش با بیگانگان همکاری میکنند و بــه گونهیی تحت امر آنها قرار گرفتهاند، از ســربازی میگریــزد و میرود که با تفنگش زندگی دیگری را آغاز کند.
اما شــورویها درســت از همان نقطه که محل وظیفۀ او بود، هدف گلوله قرارش میدهند و گلهای سندی خامکدوزی شدۀ پیراهنش سرخ میشوند و او خیال نامزدش را با خود به آن دنیا میبرد. این داستان مرادی جزو اولین داســتانهای مقاومتی اســت که در برابر اشغال افغانســتان توسط نیروهای شوروی نوشته شدهاند و از آنها تعبیر به ادبیات مقاومت میشود. این اثر از بهترینهای این نوع داســتانها نیز اســت، که به دور از شعارزدگیهای آن روزگار نوشته شده است.
در داســتان «شــمعها تا آخــر میســوزند» راوی، قصۀ خودش را خطاب به پــدری میگوید که معلوم نیست کجا برده شده و چه بلایی بر سرش آمده است. دختر جوان به مرز جنون رســیده و مادربزرگش بر این باور اســت که اگر شمعها تا آخر بســوزند، پدر او زنده است و حتمی خواهد آمد؛ و هر روز در زیرزمین شمعی روشن میکند و… بی آنکه پدر راوی بازگردد. مرادی در داستان «چشمهای کیمیا» شیوه و زبان توضیحیاش را کنــار میگذارد و به روایتی داســتانی متناســب با مضمــون انتخابــی دســت مییابد و گوشۀ چشمی نیز به شیوۀ جریان سیال ذهن دارد. ولی نشان دادن راوی در پشــت میز و در حال نوشتن، روایت را در برخی قسمتها غیر قابل قبول کرده است. مرادی در دو جای داستان به روشنی این حالت راوی را نشان داده: «حاال که این سطور را مینویسم، احساس میکنم که… (ص۱۱۱) »امروز، حالا که این سطرها را مینویسم، نمیدانم چی وقت روز است، زنم هنوز خواب است، روی تخت خواب دراز کشــیده و آرام خفته اســت. من نزدیک پنجره روی چوکی نشستهام، پشــت میز کوچکی و این سطرها را مینویسم. روبهرویم پنجره است و پنجره بسته.» (ص ۱۱۵) راوی داســتان مهاجــری اســت کــه در یکــی از کشــورهای غربی پناهگزین شده اســت.
او که آنجا را ســرزمین آمال و آرزوهایش میدانســته، حــالا برایش تبدیل به کابوس گشته و چشــمهای کیمیایش را از او گرفته و کیمیا در اینجا دیگر آن کیمیایی نیست که او دوستش میداشت و سخت عاشــق چشمهایش بود. چشــمهایش آن حالت خاصش ـ آن ویژگی اثیریاش ـ را از دست داده است و این مساله راوی را رنج میدهد، تــا بالاخره راوی بــا دیدن خوابی به یاد گذشــتههایش میافتد و احســاس میکند کیمیایش که برای او نقش یک زن اثیری را داشــته، بدل به یک لکاته شده، و حالا بعد از خفه کردن زنش نشســته و قصــۀ اثیری بودن و لکاته بودنش را مینویســد. او که در گذشــته همیشه کیمیا را که در همسایگی آنها زندگی میکرد، از بام و بیشــتر از پشت پنجره تماشا میکرد، اما حالا پنجره به رویش بسته شده است. این گونه نوشتن هیچ با حال و هوای راوی هماهنگی ندارد؛ راوی که همســرش را که همــۀ زندگیاش میداند، کشــته و در حالی که جنــازه بر تخت در خون غلتیده است، با خیالی آسوده نشسته و از او مینویسد. ذهن ناآرام و بیقراری که در چنین وضعیتی برای آدمی پیــش میآید، فقط در دو صفحۀ پایانی رعایت شــده است. همین دو صفحه نیز از قالب نوشتن توسط راوی خــارج اســت و به نوعی ســیلان ذهن راوی اســت و نه نوشتههایی که او نوشته است. پس خواننده نمیتواند بــه آنها دسترســی داشــته باشــد. چراکه مثــل باقی داستان به روی کاغذ نیامده تا خواننده آنها را بخواند.
مرادی در این داســتان و دیگر داســتانهایی که از این شــیوه استفاده کرده اســت، هر وقت از زمان حال و موقعیت راویاش مینویســد، گرفتار همین مشــکل میشــود. همچنیــن بعضــی اطلاعاتی را کــه باید از همان ابتدا به خواننده میداد را نابهجا پنهان میکند و عمدا در آخــر رو میکند تا به این وســیله خواننده را تا پایان داســتان همراه خود نگاه دارد. مثــلا راوی در جاهای مختلــف و بارها میگوید که زنش هنوز خواب است و او که همیشه زودتر از او بیدار میشــود، هنــوز خواب اســت. ولی در پایان داســتان یــک مرتبه میگوید که از همان اول زنش را کشــته و او در رختخــواب غرق در خون اســت. در حالی که این توصیــف را باید در همان ابتدا کــه راوی میگوید زنش هنوز بیدار نشــده اســت، ارایه میکــرد و این به نوعی پنهانکاری راوی است.
اگر بخواهیم به گونۀ نقد تطبیقی به این داستان و رمــان «بوف کور» صادق هدایــت بنگریم، باید گفت عبدالقادر مرادی گوشــۀ چشــمی به نوع دید و نوع نوشــتن صادق هدایت در «بوف کور» داشــته اســت. این تأثیرپذیری در این داســتان و چند داســتان دیگر نویسنده به روشنی دیده میشود. پیرنگ چشمهای کیمیا با پیرنگ بوف کور تطبیق میکند. در بوف کور راوی که همســرش، زن لکاته، را کشــته و قصهاش را مینویسد. در چشمهای کیمیا نیز راوی همسرش را -که هم نمود زن اثیری و هم نمود زن لکاته است- کشته و حاال قصهاش را مینویسد. مرادی عــلاوه بر نوع دیــد، پیرنگ و حادثهیی کــه راویاش را وادار به نوشتن کرده، در انتخاب شخصیتها و پرداخت آنها نیز گوشــۀ چشمی به بوف کور داشته است. در بوف کــور پیرمرد خنزرپنزری همه جا به دنبال و همراه راوی اســت و یک گاری هم وجود دارد؛ در چشمهای کیمیا نیز زنی کولی، دایم و همه جا به دنبال و همراه راوی اســت، چه در عالم خارج و چه در ذهنیات راوی؛ یعنــی زن کولی همان نقش پیرمرد خنزرپنزری را بازی میکنــد و راوی او را حتــی در چهــرۀ صاحبکارش میبینــد؛ همانطور کــه راوی بوف کــور، پیرمرد را در چهرۀ نزدیکانش میبیند.
محمدحسین محمدی