اسحاق؛ پسری که همیشه میخندید
من اسحاق را از سالهای کودکی میشناختم، ما برای یک مدت محدود همبازی بودیم .
جمع کثیری از دخترکان و پسرکان خردسال که باهم بازی میکردند و صدای خنده و همهمهشان محیط را پر میکرد .
اسحاق چشمانی به رنگ عسل داشت و مژههای پرپشت و صورت آفتابسوخته. از بس آن سالها در کوچههای مشهد میدوید و فوتبال بازی میکرد صورتش آفتابسوخته شده بود. چیزی که باعث نشده بود صورت کودکانهاش زشت به نظر بیاید. فقط هرکس که او را میدید خیلی زود تشخیص میداد که اسحاق خیلی اهل درس خواندن نیست و بیشتر در کوچهها مشغول سیر و سیاحت است .
در چهرهاش فاکتوری وجود داشت که هرگز نمیتوان فراموشش کرد. حتی با گذشت سالها آن فاکتور چهرۀ اسحاق در ذهن من زنده باقی مانده است .و آن لبخند همیشگی آن پسرک بود. دندانهایش مثل دو ردیف مروارید درخشان و مرتب با هر بار خندیدنش برق میزدند. اسحاق در تمام مدت روز در حال خندیدن بود و چیزی شبیه برق زندگی همیشه در چشمان و لبخندش جاری .
یک بیبی سالمند و یک مادر جوان داشت که هر دو عاشقش بودند. خواهر و عمۀ مهربانی هم داشت. در واقع در میان دایرهیی از زنان قرار داشت که به او اهمیت میدادند.
مثل همۀ پسران در آن سن و سال آرام و قرار نداشت. گاهی در بین سرا ایستاده بود و گاهی در کوچه فوتبال بازی میکرد. هرجا میتوانستی او را پیدا کنی به جز بر سر کتابها و کتابچهها.
اسحاق پسر بینهایت مهربانی بود. یک بار در کوچه کسی به او شیرینی داده بود، شیرینی را نخورده بود تا بتواند بین همبازیهایش تقسیم کند .
ناگهان میان یک بازی کودکانه همۀ ما را صدا کرد و شیرینی کوچکش را تکه تکه نمود و به دست هرکدام یک تکه از شیرینی داد. درحالی که میخندید میگفت نشد تنها بخورم، برای شما هم آوردم.
گاهی که در میان سرا یا بین کوچه یافت نمیشد، برای پیدا کردنش باید سرت را بالا میگرفتی؛ چون آن زمانها به پشت بام خانه میرفت تا با کبوترهایش بازی کند .
بین تمام کبوترها او یک کبوتر قهوهیی رنگِ چشم مهرهیی داشت . چشمان کبوترش گرد بود؛ مثل یک جوره مهرۀ سیاه و رنگ پرهایش قهوهیی .
آن را پر میداد و خودش با لذت به پرواز کبوتر خیره میشد. آنهایی که اسحاق دوستشان داشت شانس این را داشتند اجازه پیدا کنند گاهی بروی پهای کبوترش دست بکشند .
آن کبوتر بعدها تبدیل به نمادی از اسحاق گردید .من سالها بعد هر زمان جایی کبوتری میدیدم که بالهای قهوهیی و چشمان گرد مهرهیی دارد خیال میکردم اسحاق آن حوالی حضور دارد .
حضور آن کودک چشمعسلی با صورت آفتاب سوخته به واسطۀ پرواز کبوتری با پرهای قهوهیی به خوبی حس میشد .
هر صبح آن پسر از خواب برمیخاست و با شادی به کوچه میرفت. از کتابهای درسی گریزان بود و به کبوترها و گنجشکها علاقه داشت .
چنانکه دو چشم به رنگ عسلش میدرخشید و خندهاش، بلی خندۀ همیشگیاش که هرگز قطع نمیشد .
یادم است که در آن دوران کودکی از او پرسیدم اسحاق وقتی بزرگتر شوی چه کاره خواهی شد؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت خوب معلوم است، هزار کبوتر میخرم و هر روز پروازشان میدهم تا بتوانم به آنها نگاه کنم .
چند سال بعد اسحاق به افغانستان برگشت. بهیاد ندارم که آخرین بار کی او را دیدم؛ حتی قبل از رفتنش را هم بهیاد ندارم. فقط خبردار شده بودم که اسحاق کبوترهایش را فروخته و با بیبی و مادر و خواهرش به افغانستان رفته است. شنیده بودم که اسحاق بخاطر از دست دادن کبوترهایش گریه کرده است.
چندسالی در وطن زندگی کرد و کمکم تبدیل به یک مرد جوان شده بود. خبرهای دور و نزدیک از او به گوش میرسید تا اینکه یکروز خبری از اسحاق به همۀ کسانی رسید که او را میشناختند و بعد از آن دیگر هرگز خبری از او به گوش هیچکس نرسید .
اسحاق در راه سفر قاچاق دچار یک حادثۀ مرگبار شده و کشته شده بود. اسحاق دوباره به کوچهها برنگشته بود …
جنازهاش را به هرات برگردانند .بیبی پیرش دچار جنون شد و چندی پس از او درگذشت .مادرش یخنپاره کرده بود. اسحاق دوباره نتوانسته بود بخندند.
من بعضی روزها به او و سرنوشتش و به جغرافیا و جنگی که اسیرش بودهایم و کماکان هستیم فکر میکنم .به دو چشم عسلی که بسته شد و به خندههایی که ناگهان خاموش گشت .و به آیندهیی که اسحاق نتوانست در کشور خودش صاحبش باشد .به بیبی پیرش و به مادری که عاشق خندههایش بود .و به خودمان که چنین قربانی جنگ و آنچه از جنگ باقی میماند هستیم. به اسحاق و به صدها جوان نامراد شده در راه مهاجرتهای غیرقانونی.
به اینکه آیا قصۀ تلخ آنهایی که در راه مهاجرتهای غیرقانونی از دست رفتند روزی به پایان خواهد رسید و یا نه؟
و به کبوتری با پرهای قهوهیی که یک غروب از سر بام خانه پرید و دوباره هرگز برنگشت.
عادله زمانی