باری به قیمت جان
مهدی هزاره
مجموعۀ داستانهای واقعیتر
حس میکنم انسان جالبی نیستم؛ چون زمانی به اندوه بشر فکر میکنم که در بس یا تختخواب باشم.
چشمانم را میبندم تا شاید لحظهیی را که امیر تعریف میکرد را بهخاطر نیاورم اما خاطرات چیزهایی هستند که با چشمِ بسته، روشنتر به ذهن میآیند!
چشمانم را باز میکنم و به سقف که تیره و روشن هست، تقریبا به هیچ، خیره میبینم.
در سقف مردی را میبینم که لباسهایش رنگ خون و خاک گرفته و استخوان بازویش شکسته و بیرون زده است. دست دیگرش از مچ در رفته و طوری تکان میخورد که انگار به هیچ جا وصل نیست.
واقعا شکستن دو استخوان همزمان چه دردی میتواند داشته باشد؟ یک آدم کدام استخوانش را بیشتر دوست دارد؟
مرد همچنان داد میزد و از کلماتش فقط کلمه الله فهمیده میشد و بقیه همه به زبان عربی بود.
به نظر من از شکستن استخوان بدتر هم هست. مثلا ناله کنی، لت بخوری و بخواهی کمتر زجر ببینی اما کسی نفهمد که چه میگویی!
دو پولیس اما با چند ضربه پشتِ هم به سر آن مرد عرب برای لحظاتی فضای زیبای نیکیتی را به آرامش دعوت کردند. همین طور سقف خانه من را.
دوباره به سقف نگاه کردم. مردی افغان با یک دست کودکش را گرفته بود و مدام میگفت؛ از برای خدا چُپ شو!
لحناش زیاد مطمین نبود. بیشتر شبیه یک درخواست عاجزانه بود، اما دست زنش را محکم گرفته و هرچند ثانیه فشار جزیی میداد.
چند جوان هم ساکت شده بودند. علی دیگر حرف از آزادی نمیزد. ناصر هم. شاید تصور عکسهای زیبا از خارج دیگر برایشان غیر ممکن بود.
محمد کمی سختجانتر شده بود؛ چون به محض رسیدن به خاک یونان گفته بود در درهیی به پایین غلت خورده و جسد دیده. رد پایی غیر رد پای آدم و دلیل سکوتهای آن شباش هم این بوده. به هر حال کسی دیگر از سکوت محمد تعجب نمیکرد.
شاید برای گلمحمد که تقریبا ۱۵ساله بود و گرسنگی رنگ پوست تیرهاش را روشن تر کرده بود و گودی زیر چشمان درشتاش را بیشتر، زندگی قاچاق شیرینتر هم بود. دانستن ترکی و حتی فارسی هم زیاد اهمیتی نداشت.
مثلا در آن لحظه چقدر مهم است آدم آزادی بیان داشته باشد؟
چقدر مهم است که مدام به خودت و کشورت توهین شود؟
اصلا چه اهمیتی دارد که حتی آدم حسابت نکنند؟
وقتی مردی را در بیابان ببینی که دو استخوانش شکسته و خون گرمی که از سرش میآمد در حال لخته شدن است.
سقف خانه تیرهتر شده بود، اما دیده میشد که گلمحمد غذا میخواست. گلمحمد دوباره گفت: گرسنهام. حسین با پشت دست بر دهانش زد.
زن گفت: خدا لعنتت کنه چرا بچه را میزنی؟
حسین سرش را بالا نیاورد اما گفت: گل محمد طاقت یک سیلی را بیشتر از باتون دارد.
مرد عرب دیگر اعتراضی نمیتوانست بکند.
کیک کوچکی را از کنار تختم برداشتم تا به گلمحمد بدهم. دستم را دراز کردم و به طرف سقف بردم.
حسین، گلمحمد را کشان کشان به سمت بسی برد که دو سرباز مرزی کنارش ایستاده بودند. همه به نوبت سوار بس شدند. دوباره به ترکیه برمیگردند.
در بس هیچکس حرفی نمیزند. حتی نگاه هم نمیکنند. سکوت از سکوت اتاق من و سقف هم آزاردهندهتر است.
بس میرود، اما مرد هنوز آنجا دراز کشیده است.
کسی نفهمید که در آخرین لحظات عمر به عربی چه میگفت.
کسی هم نپرسیده بود که چرا تا سر حد مرگ لت خورد؟
بیچاره حتی شانس ملاقات با وکیل یو ان را نداشت که کلمات عربیاش را ترجمه کند.
بیچاره حتی کسی را نداشت که برایش گریه کند…
تصویر روی سقف کمرنگ تر شده و پلکهایم سنگینتر.
شاید تصویر بعد کمی عاشقانهتر باشد….