مقاله

آخرین بیانیۀ امید در جهان حاضر

(یادداشتی به بهانۀ صحبت‌های زهرۀ زخمی)

«هیچ وقت مه تسلیم نموشوم، کسی که تسلیم شود هیچ وقت به هدف خود نمی‌رسد. از این دردی که آدم می‌گیره، از این دردی که آدم می‌بینه باید صددرصد دوباره ایستاد شود، باید دوباره حرکت کند. از این جایی که افتاده‌ام دوباره حرکت موکونوم و جای این روز هم… این روز را دیگر نمی‌بی ….»

این صحبت‌های زهره است. دانش‌آموز صنف یازدهم مکتب سیدالشهدای قلعه نو منطقه دشت برچی. او این حرف‌ها را روی تخت شفاخانه و با پای زخمی و بدنی خونین به خبرنگار گفت. آن هم وقتی که هنوز شاید بیشتر از سه ساعت از تلخ‌ترین خاطره زندگی‌اش نگذشته است. حکایت تلخی که در ساعت ۴ و ۲۷دقیقۀ روز هجدهم ثور ۱۴۰۰ و در زمان خروج او و هم‌مکتبی‌هایش از مکتب اتفاق افتاد.

همان روز شنبه، همان روز اول هفته که مصادف است با روز ۲۶رمضان و شب قدر در آیین اسلامی. روزی که یک کرولای سبز در دم دروازه مکتب، درست زمانی که شاگردان دختر مکتب سیدالشهدا که ۷۵۰۰ نفر به‌صورت رسمی بوده‌اند از دروازه خارج شدند و کرولا منفجر شد و یک‌باره کوچه را پر از خون و بیگ مکتب و چادر سپید دخترانه و کتابچه و قلم کرد. و اندکی بعد نیز دو ماین دیگر هم در همان حوالی برای تلفات بیشتر منفجر شد و تراژدی زیستن در جغرافیای افغانستان را تکمیل‌تر کرد.

زهره یکی از ده‌ها زخمی انفجار بود که شانس دوباره زیستن پیدا کرد و یکی از صدها دانش‌آموز که زخم از دست دادن هم‌صنفی‌هایش را تا ابد با خود خواهد داشت. پس از انفجارها، ساکنان خشمگین منطقه به پولیس اجازه ورود به ساحه را نمی‌دهند. پولیس به روایت شاهدان شروع به فیر هوایی برای متفرق کردن مردم منطقه می‌کند. در همین حوالی، شاگردانی که از انفجار سالم بیرون آمده بود و در گوشه کنار مکتب مخفی شده بودند، با شنیدن صدای گلوله و با تفکر که حادثه تبدیل به یکی درگیری شده و تروریستان هنوز زنده هستند، به سمت کوه و کوچه‌ها و خانه‌های دیگر می‌گریزند. برخی به خانه‌های مردم می‌روند و پناه می‌گیرند و برخی به سمت کوه و برخی در کوچه‌ها سرگردان می‌گردند.

شب می‌شود و تعداد زیادی از کودکان به خانه بازنگشته‌اند. والدین و اقارب آنها مضطرب‌ترین لحظات زندگی ممکن در تاریخ بشریت را تجربه می‌کنند. گاهی می‌گویند: شاید زخمی شده باشد! شاید مرده باشد! شاید در مکتب پنهان شده باشد! شاید شاید شاید شاید و شاید و همین شاید بدترین کلمه‌یی است که بشر برای لحظات اضطراب ابداع کرده است. شاید یعنی ته دلت چیزی به نام شادی بگذار اگر می‌ترسی که حادثه‌یی بد رخ داده! شاید یعنی ته دلت چیزی به نام غم ذخیره کن اگر هنوز امیدوار به حادثه خوب هستی! و شاید یعنی همان جهنم! جهنمی که برای صاحبان عذاب است و چه عذابی بدتر از این وضعیت!

خانواده‌هایی که کودکان‌شان به خانه بازنگشته تقسیم می‌شوند. پدر که جگرش سنگین‌تر است به شفاخانه می‌رود، برادر که چابک‌تر است به مکتب می‌رود تا ببیند کودک آنجا پنهان شده یا نه! یا حتا شاید تکه‌یی از چادر یا کیف مکتب یا چیزی مثل آن را پیدا کند و مادر در خانه می‌ماند تا غصه بخورد و دق کند و اگر کودکش به خانه باز آمد، به بقیه خبر بدهد. این هماهنگی تیمی را من «گروه هماهنگی عذاب» می‌نامم.

دشت برچی و قلعه نو در شب روز شنبه و شب حادثه، تصویری از فانوس به دستانی بود در جستجوی رویا و آرزو. این نکته را فراموش کردم که بگویم که کابل هم بیشتر وقت‌ها برق ندارد و این جستجوی عذاب هم برای وارثان زخمیان و دانش‌آموزان جهنم‌تر می‌کند و عمیق‌تر. قلعه نو می‌شود به مکانی برای فانوس به دستان در جستجوی عزیزانی که معلوم نیست از دست رفته یا زنده مانده یا کشته شده یا تکه تکه شده یا مفقود و یا سالم و یا نمی‌دانم… هرچه هست قلعه نو، کانون نبض اضطراب جهان است در آن لحظه!

و اما می‌رسیم به زهره! زهره که روی تخت شفاخانه جناح دشت برچی افتاده و زخمی است. می‌رسیم به مصاحبه‌اش که شاید آب خنکی باشد برای هزاران و میلیون‌ها قلب آتش‌گرفته. زهره از امید و حرکت می‌گوید. با صدایی بریده بریده که نشان می‌دهد از شدت بی‌حالی و ضعف نزدیک است از هوش برود. وقتی می‌گوید «ما حرکت می‌کنیم» دندان‌هایش را به هم می‌چسپاند و خشمی چهره‌اش را فرا می‌گیرد. خشمی که شاید آن قدر سینمایی نباشد که به چشم بیاید، اما آن‌قدر عصیان دارد که در حافظه بماند. او آن‌قدر از امید حرف می‌زند که باید گفت: عزیزم! تروریستان طالبان و داعش سگ کی باشند در مقابل اراده و آرزوی تو، اما چه کنیم که رنج تو ما را می‌کشد، ظلمی که جغرافیا و زیستن در سرزمینی به نام افغانستان بر تو روا می‌دارد، ما را تکه‌تکه می‌کند خواهر جان!

سخنان زهره را اگر ندانی که در چه جا و چه شرایط و وضعیتی زندگی می‌کند، شاید آن‌قدرها درکش نکنی! اما من می‌فهمم این لهجه را، می‌دانم چقدر این سخن در جغرافیای افغانستان عجیب است. زهره می‌گوید: «دوباره حرکت می‌کنم!» حرکتی که در میان جامعۀ طالب‌پرور، در میان جامعۀ قدرت‌طلب فاشیزم، در میان جامعۀ تا گلو غرق در تبعیض و نسل‌کشی انجام می‌شود چه نام دارد؟ زهره قرار است در این جامعه دوباره حرکت کند. در کشوری که در صدر اخبار جنگ و جنایت جهان ایستاده، در کشوری که ناامن‌ترین سرزمین برای زندگی زنان است، در کشوری که یکی از قطب‌های آزار و اذیت کودکان و ازدواج اجباری دختران است!

زهره از خانواده‌های فقیرنشین کابل است. پدرش شاید یکی از کارگران ساده شهر است که تمام هستی‌اش به لقمه نانی برای شب خلاصه شود و او این نان شب را نیم می‌کند تا برای زهره کتابچه، قلم، بیک و کتاب بخرد. کافی است فکر کنید اندکی پای پدر و مادر زهره در اقتصاد ضعیف بلغزد و به خاطر وضعیت مالی مجبور شود زهره را خانه‌نشین بسازد تا در کنار مادرش قالین ببافد که هیچ‌گاه این کار را انجام نخواهد داد.

و این سخن یعنی امید! آنچه در کشورهای پیشرفته غربی و شرقی و جوامع مرفه و جوامع صلح‌دیده نخواهی یافت. کلمات زهره به صورت بریده بریده بیانیۀ امید بود در جهانی که قرار است در تاریکی فرو برود. و آن خشم در چهرۀ نحیف و زخم‌خورده‌اش که تازه از میدان خون آمده است … تازه از عاقبت جهان آمده و آن قدر بی‌حال است که نمی‌تواند درست حرف بزند… می‌فهمی آن امید چیست؟ در سرزمینی که قرار نیست انتظاری از خوب شدن تروریستان داشت و انتظاری هم از تامین امنیت دولت درگیر پروپاگندا. انتظاری نمی‌توان از دولتی داشت که در شش سال گذشته سه قبرستان عمومی برای مردم کشتۀ دشت برچی حاضر کرد. به زبان ساده آن خشم یعنی هرچه عصیان در جهان هستی دیده‌ای را یک‌سو و این خشم را سوی دیگر بگذار!

زهره از اهالی برچی است. از اهالی منطقۀ مدینه لعلی و راحله بنت اسد و البته شمسیه! زهره زنده ماند تا همسفر مدینه لعلی و راحله بنت اسد نباشد، اما هم مسیر شمسیه باشد. شمسیه که بازماندگان حادثه کورس موعود بود و هم‌صنفی راحله و مدینۀ کشته‌شده! پدر مدینه لعلی در آگهی ختم دخترش نوشته بود که هزینه ختم قرآن و نذورات برای مرگ دخترش را صرف تحصیل کودکان هم‌سن دخترش می‌کند و راهش را ادامه می‌دهد. و شمسیه تداوم آن مسیر بود که دو سال بعد توانست اول نمره عمومی کانکور افغانستان شود و نبض زندگی حال مرده را در کابل دوباره به جریان بیندازد.

زهره هم مثل شمسیه است. او به اندکی زمان نیاز دارد تا سیلی محکمی شود بر دهان طالبان و داعش و حامیان داخلی و خارجی‌اش! او آخرین بیانیۀ امید است در جهان حاضر.

نویسنده: مصطفی هزاره

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا