افغانستان آباد و آزاد، رویا نیست
دکتور کریمی
در روزگاران پیش، افغانستان کشوری بود که در عین مذهبی بودن افراد و رسمیت داشتن اسلام نزد مردم، مدارا هم رواج و رسمیت داشت. از جایی به بعد، امنیت از تقدیر این ملت خط خورد یا شاید خط زده شد. فرقی هم نمیکند مهم آن چیزی است که حالا هست. اینکه نیروهای اسلامگرای افراطی را چه کسانی ساختند و چه کسانی قوت بخشیدند و دست چه افراد و دولتهایی در کار است برای کتاب تاریخ، تعدادی اسم و عنوان است. مهمتر از آن سطرها، جانهایی است که در این چند دهه از دست رفته است و زندگیهایی که به سختترین حال ممکن سپری شده است. کودکانی که در جنگ و ناامنی زاده شدند، قد کشیدند، گاهی در همان کودکی و جوانی، درخت زندگیشان به آتش گلوله و انفجار سوخت و اگر شانس آوردند و به پیری رسیدند هم جز ترس و وحشت و آوارگی هیچ ندیدند.
خوشایند باشد یا نباشد، دولتی که بیست سال برای آن هزینه شد، دولتی که ستون بقایش را با جسم بیجانشدهِ زنان، کودکان، مردان و جوانان به خون خفته این سرزمین ساختند؛ در اولین باری که دایهاش دستش را رها کرد، چنان زمین خورد که دیگر یارای برخاستن ندارد. چنان از روی صفحه روزگار محو شد که گویی هرگز وجود نداشته است. بیست سال تلاش برای توسعه و استقلال یکشبه دود شد و به آسمان رفت و این اصطلاح پیرهای دنیادیده را در ذهن زنده کرد که این مملکت مهر مادر میخواهد نه شیر دایه.
تجربه افغانستان، صحنه اثبات دوباره این نظر بود که دموکراسی و تجدد از صندوقهای رای بیرون نمیآید. هرچند که اصولا این دو دهه، صندوق دموکراسی این سرزمین هم کُمیتاش مثل هزار چیز دیگر، لنگ میزد و شبیه انتخابات نبود. از داخل صندوقهای رای نمیتوان دولت مجری و حافظ دموکراسی و حقوق مردم بیرون کشید تا زمانی که مردمی دموکراتیک پای آن صندوق نرفته باشند.
منطقی نگاه کنیم، جمهوری اسلامی افغانستان، نه جمهوری بود و نه اسلامی. در این سالها این کشور به اصول جمهوریت اداره نمیشد و همه چیز بهنفع افراد معدودی در حکومت بستگی داشت که به صورتی خود را به بدنه قدرت متصل میکردند و چنان آکنده از فساد بود که نشانی از اسلام، برادری و حقالناس در آن به چشم نمیخورد. حکومتی که در بدنه اجرایی آن، برای یک شغل، میپرسیدند «پیدا و پنهانش چقدر است؟» یعنی حقوق مصوبش چقدر است و چقدر راه رشوت و درآمد فردی دارد به مذهب و اصول اخلاقی پایبند نبوده است.
هرچه بود، از دموکراسیِ لَنگش، از فساد اهل قدرتش، از بیصاحبی بدنه اجرایی حکومتش، از ناامنیاش و تنهایی که هر روز تکهتکه شد؛ عدهیی به تنگ آمده، کوریِ ناشی از این حکومت را به چشمدرد تندرو مذهبی ترجیح دادند. اینگونه است که در کمال حیرت همگان و در برابر چشم جهانیان، بیهیچ نبرد و مقاومت ویژهیی کشور و حکومت دگرگون شد.
عدهیی رفتند، معلوم نیست که در آن سوی این مرزها چه زندگی در انتظار خود و فرزندانشان است. کسانی که در این سرزمین خانه، کاشانه، جایگاه و اعتباری برای خود داشتند و اکنون اگر خوششانس باشند با بکسی وگرنه با دست خالی به کشور دیگری رفتهاند؛ بعید است به زندگی همانند آنچه در افغانستان برای خود ساخته بودند، برسند؛ مگر با پیموندن راهی طولانی و سخت. سرنوشتشان هرچه باشد و هر چقدر هم که دل در گرو مام میهن داشته باشند، اکنون رفتهاند و در بازی امروز مردم افغانستان داخل نیستند.
اما آنها که ماندهاند، اگر از دسته کسانی بودند که منتظر بودند اسلامگرایان تندرو بیایند که به آنچه آرزو داشتند رسیدهاند، به نظر ضدیتی با وضع موجود ندارند؛ مگر اینکه شرایط و عرصه چون گذشته تنگ شود.
گروه دیگر یا باید عناد و سرکشی شروع کنند و مبارزهیی در جهت باز پسگیری قدرت از کسانی که اکنون صاحب قدرت هستند در پیش بگیرند که این یعنی آغاز کشت و کشتاری دوباره. اگر خوشبین باشند و این کار را شدنی ببینند مجبورند همواره این بدبینی را با خود داشته باشند که اگر موفق شدیم و قدرت را به دست گرفتیم و بنیان دموکراسی گذاشتیم و بعد از چند دهه باز رسیدیم به جمهوریتی نالایق و فاسد همچون آنچه تا چندی پیش داشتیم، چه؟ باز خون بریزیم، باز کشته شویم، باز زندگیها از دست برود تا اینکه روزی برسیم به جایی که اکنون بودیم و از آن به ستوه آمده بودیم؟
عدهیی هم شاید ترجیح دهند که اطاعت محض کنند و برای امنیت حتی ظاهری هم که شده، هرچه که پیش آید را بپذیرند و بر هر قانونی هرچند محدودکننده و سختگیرانه که از این به بعد مقرر گردد گردن گذارند. این عده با خود میاندیشند که زنده ماندن و هراس دایم نداشتن از مرگ و ناامنی خودش به اندازه کافی خوب است که بشود برای آن از بسیاری از حقها و همانند اکثریت مردم دنیا بودن گذشت. این عده میتوانند منکر این شوند که قدرت همانند زنجیری است که بر گلوی ملت بسته شده است. صاحب قدرت تا جایی که ملت طاقت بیاورد آن را تنگ خواهد کرد و هرچه مردم کوتاه بیایند قدرت قدمی پیشتر خواهد آمد. این خصیصه قدرت است و قدرت در دست هر که باشد اینگونه است و نهتنها افرادی که اکنون قدرت را در دست گرفتهاند.
عدهیی دیگر وضعیت حاضر و راه بیرونرفت آن را عدم خشونت و البته عدم پذیرش محض میبینند و مدارایی همراه با مطالبه در پیش میگیرند. این افراد با نیمنگاهی به اینکه چگونه یک حکومت در دنیا و نزد جامعه جهانی و در پیشگاه دیگر کشورها مورد پذیرش قرار میگیرد و اینکه آیا صاحبان قدرت فعلی خواهان این پذیرش هستند یا نه، به اوضاع نگاه میکنند.
هر کشوری در درجه اول نیاز به فضای فیزیکی و زمین دارد. عنصر مهم دیگر در یک کشور پذیرفتهشده، ملت است. در یک گستره جغرافیایی افرادی بهعنوان تبعه و مردمان آن کشور باید سکونت داشته باشند. عنصر دیگری که در پذیرش یک کشور نقش مهمی دارد اقتدار داخلی و خارجی است. در واقع قدرت حکومت در گستره سرزمینی بر افراد ساکن در آن است و همچنین توانایی عرض اندام و حفظ استقلال در مقابل دیگر کشورها هم باعث پذیرش و شناسایی یک کشور میگردد.
نیروهای حاکم فعلی، عنصر زمین را در دست دارند و بر سرزمین افغانستان تسلط اولیه یافتهاند. این نیروها برای عنصر ملت، نیاز به افرادی دارد که ضمن سکونت در این محدوده جغرافیایی، قدرت حاکم را بپذیرند و در بیشتر نقاط یا اکثریت افراد، جنگ و منازعهیی بین مردم و قدرت برقرار نباشد. برای رسیدن به چنین ثباتی، قدرت حاکم نیاز دارد که خواست مردم را شناسایی کند و به آنها در توان و حتی مصلحت خود امکان اجرایی شدن بدهد. پس این قسمت جایی است که امید میرود مدارا و شناسایی مردم و نیروهای حاکم نسبت به هم بتواند به حداقلهایی از حقوق افراد و ثبات و امنیت در جامعه منجر شود.
برای مورد پذیرش اکثریت بودن و با همه کشورها رابطه و همکاری داشتن، لازم است که حکومت، به اصول اساسی کشورداری، برقراری حقوق بنیادین و رفاه حداقلی برای اکثریت پایبند باشد و رضایت و همراهی مردم خود را کسب کند. برای چنین اوصافی لازم است که ابتدا مردم خود را ملت آن حکومت بدانند و در گام بعدی، این مردم در پیشبرد امور جامعه با آن حکومت همراهی کنند که این خود مستلزم آن است که مردم به عنوان فرد صاحب حق در جامعه پذیرفته بشوند.
چنین پذیرش و همراهی از طرف ملت، میتواند به اقتدار داخلی و خارجی، نیروی حاکم کمک کند و در نهایت عناصر یک کشور مورد پذیرش را به نیروی حاکم بر جامعه بدهد که از ثمر آن هم مردم در رفاه نسبی باشند.
مسالۀ که میتوان به عنوان نکته مثبت به آن توجه کرد این است که اکثر مردم این سرزمین و نیروهایی که اکنون قدرت را در دست دارند، اعتقاد و تعهد به دین اسلام دارند، هرچند شناخت و قرائتهای متفاوتی از اسلام داشته باشند. اندکی مدارای دینی و پذیرش خوانشها و سهل و سختگیریهای اندیشههای دینی گروههای مختلف، چه در مردم چه در قدرت میتواند، یک هممسیری بین نیروی حاکم و مردم در جهت ثبات در جامعه ایجاد کند. این هممسیری میتواند اختلافات قومی و زبانی را تحت پوشش قرار دهد. اگر این اندیشه قوت بگیرد که هر فرد در این جامعه، یک افغان مسلمان است که طبق قاعده مذهب و انسانیت حرمت و کرامت دارد، راه برای اینکه دو دهه بعدتر، مردم و قدرتمندان در جایگاه درستتر و مقتدرتری ایستاده باشند باز میگردد.
این نظرها و تیوریها، روی کاغذ و نوشته و سخن، زودبازده است ولی در عمل، یک خواست، همت، پذیرش و تلاش سخت همگانی میطلبد تا افغانستان از روزهای تاریک و سخت به روزهای روشن برسد، ولی با همه سختی، نشدی نیست.
به یاد بیاوریم زمانی را که در پایان حکومت آپارتاید، اکثریت سیاهپوست آفریقای جنوبی توانستند با مدارا و مدیریت بهجای خونریزی و انتقام به صلح، امنیت و ثبات برسند. این راه رفتنی و شدنی است به شرط آنکه تک تک افراد حاضر در جامعه امروز از ملت و قدرت، تصمیم و خواست ساختن یک افغانستان مقتدر داشته باشند.
و در آخر نسخه گذر از این روزهای افغانستان را از مولانای بلخی بشنویم که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/ تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز. و البته برای گذر از این اختلافات قومی به یاد داشته باشیم که: همدلی از همزبانی بهتر است.