مقاله

«قلب تو را شکسته هر کی به‌نوبت خود»

آقای صالح، سلام. امیدوارم مراسم ازدواج آقازاده، عباد صالح بخیر گذشته باشد. همین اکنون که در حال نوشتن هستم، نصف شبِ نخستین شب «چله» یا همان «شب یلدا» است. به آواز دریا داور گوش می‌دهم.
طول و عرض کوتهٔ سنگی را راه رفته‌ام، آن‌قدر خسته‌ام که گویا بار وجدان‌های نداشته‌ را بر دوش من نهاده‌اند.
سخنرانی‌ها و پست‌های فیسبوک‌تان، نشان‌دهندهٔ مهر شما به «فرهنگ» و «تاریخ» این سرزمین است و همین که جشن ازدواج فرزند ارجمندی‌تان را در «شب چله» برگزار کرده‌اید؛ خود گواهی بر این مدعاست.
از همین‌رو، در نخست می‌خواهم ضمن شادباش‌گویی این جشن فرهنگی‌ جامانده از نیاکان؛ برایتان پرده از یک راز کوچک «یلدا» بردارم:
در فرهنگ حوزهٔ تمدنی‌‌ ما، امشب را شب نبرد با اهریمن گفته‌اند. در فصل نهم «آثارالباقیه» پیرامون «اعیادی که در ماه‌های پارسیان است» ابوریحان بیرونی، پیرامونِ اول دی‌ماه/جدی، که فردای شب یلدا و روزِ یلدا است، چنین نگاشته است: «دی‌ماه [جدی] و آن را خورماه نیز می‌گویند، نخستین روز آن «خُرم‌روز» است. این روز و این ماه هر دو به نامِ خدای تعالی که هرمزد (پادشاهی حکیم و صاحب‌رایِ آفریدگار) است نامیده شده است و در این روز عادت ایرانیان [ایران فرهنگی و نه سیاسی] چنین بود که پادشاه از تخت شاهی به‌زیر می‌آمد و جامۀ سپید می‌پوشید. در بیابان بر فرش‌های سپید می‌نشست و دربان‌ها، یساولان و قراولان را که هیبتِ مَلِک بدان‌هاست، به‌کنار می‌راند و هر کَس که نیازمند می‌شد تا با پادشاه سخن بگوید، خواه که گدا باشد یا دارا و شریف باشد یا وضیع؛ بدون هیچ حاجب و دربانی به‌نزد پادشاه می‌رفت و بدون هیچ مانعی با او گفتگو می‌کرد و در این روز، پادشاه با دهقانان و برزگران مجالست می‌کرد و در یک سفره با ایشان غذا می‌خورد و می‌گفت: من امروز مانند شما هستم و با شما برادرم؛ زیرا قوام دنیا به دست شما می‌شود و قوام عمارتِ آن‌هم به پادشاه است. نه پادشاه را از رعیت گریزی است و نه رعیت را از پادشاه….»
پیشینیان، شب را نمادِ ظلمت، مرگ، تیر‌گی، جهل، سیاهی، ضحاک، استکبار، شرارت و اهریمن می‌دانستند؛ در مقابل، روز را نمادِ روشنایی، زندگی، مهر، عدالت، دانش، نیکی و میترا می‌پنداشتند. روزی که دسترسی به «مراکز قدرت» بدون حاجب و دربان میسر است، شاه و گدا یکسان‌اند، روزی که نویدبخش برقراری عدالت است و تجدید پیمان صورت می‌گیرد، میان مردم و حاکمان امور و در نهایت روز یلدا، جشن راستین است. با این‌حال، تجلیل از «شب یلدا» پیشینۀ معاصرتری دارد.
به‌هرحال از شب یلدا بگذریم، می‌خواهم برایتان روایت پیش از شب یلدا را بنویسم.
اوایل که پروژهٔ «شش‌ونیم» صبح را آغاز کردید، با وجود آگاهی از مقطعی بودن این اقدامات؛ جرقهٔ کوچکی برای تغییر در دلم روشن شده بود؛ چنانچه دوست داشتم در صورت نامزد شدن‌تان در دور بعدی انتخابات ریاست جمهوری، به شما رأی بدهم.
اما از آن‌زمان تا امروز، از ایستگاه خانه‌مان تا وظیفه‌ام مجبورم تا کرایه دو سرنشین را بپردازم؛ در تمام موترها از کوچک تا بزرگ دو نفر در سیت پیش‌روی می‌نشینند و یا یک سرنشین مجبور به پرداخت کرایه دو نفر است.
چندبار که در «کارته مامورین» موترهای متخلف با ایست بازرسی ترافیک برخورده‌اند؛ برخورد سلیقه‌یی صورت گرفته و فقط به آنان اخطار داده شده. حالا این بماند که قضیهٔ عکس‌های متهمان «تحت‌ پیگرد» به چه نتیجه‌‌یی منتج شد.
امروز صبح در کوته سنگی بودم که صدای انفجار را شنیدم، شکر کشیدم که خانه‌مان دور است و مادرم صدای انفجار را نشنیده تا نگرانم شود.
ام‌شام نیز دو ساعت کامل در کوتهٔ سنگی منتظر موتر بودم، هیچ موتر دربست هم به ساحهٔ که ما زندگی می‌کنیم نمی‌رفت.
از این بگذریم که من از میزان معاشم، چقدرش را باید کرایه خانه بدهم، با چقدرش بل برق را بپردازم و کدام حصهٔ باقی‌مانده را آب آشامیدنی بخرم و چقدر را به کرایه راه بدهم.
من در شامگاه امشب، در هوای آلودهٔ کابل، پایتخت کشوری که شما خودتان را فرد شماره دوم قدرتش می‌دانید؛ با آزار و اذیت خیابانی راننده تا دست‌فروش مواجه شدم. «بیه کت ما برو»، «کجا میری که برسانمت»، «اینه ایسو، ایشت، بیه بالا شو که بریم.»
این‌ها مشت نمونهٔ خروار از پرزه‌هایی‌ست که من ام‌شام شنیدم. نمی‌دانم دگرآزاری چه ربطی به تاریکی هوا دارد. بگذریم.
مادرم، یک دختر دارد. از روی نگرانی که انتحاری نشده باشد یا یک ماین مقناطیسی و راکت کوری که این روزها چاشنی زندگی همه‌روزه کابل‌نشینان شده؛ قطار آرزوهایم را از مقصد آینده‌ام منحرف کرده باشد؛ به دفترمان زنگ زده بود.
بعد از یک عالم سرگردانی و پیاده‌رویی، خانه که آمدم، دیدم هیچ‌کس لب به غذا نزده است. دیر کرده بودم.
بعد اینکه دست‌ورویم را شستم، گم شدم در کوچهٔ اجتماع مجازی. همانجا بود که فهمیدم این همه راه‌بندان، ترافیک، سرگردانی و آزارکشیدن به‌خاطر عروسی گل‌پسرتان در هوتل انترکانتیننتال بوده است.
گوش‌هایم چیزی را نشنید. حس کردم یک سطل آب سرد روی من ریخته شد. باور نکردم، جستجو کردم تا صحت‌وسقم مسأله را پیدا کنم و ای‌کاش چنان نکرده بودم! یک‌باره از تمام امیدی که به شما داشتم و به تغییراتی که می‌توانید بیاورید؛ ناامید شدم.
حالا که این خاطرات را مرور کردم، یادم آمد که وقتی در مورد مافیا و افراد زورگو موضع گرفتید؛ من همین آهنگ را می‌شنیدم. آن‌روز به افغانستان گفتم: «گنج ترا ربودند از بهر عشرت خود»
و از همان‌روز به بعد از شما حمایت کردم، اما بعد امشب، زمانی که دیدم چطور یک شهروند این سرزمین مادر پیرش را روی دوش خود گذاشته و در پی یافتن راهی برای رد شدن از ازدحام است، درک کردم که در باورتان، خون شما سرخ‌تر از خون ماست؛ دست از امید به شما شستم.
با خودم گفتم که با این حساب، شما چگونه می‌خواهید در زندگی من و امثال من، مدعی آوردن تحول باشید؟! با معرفی منتقدان‌ فیسبوکی‌تان به دادستانی کل؟ با تخریب سینما پارک؟ با بند کردن راه به‌دلیل عبور حضرت عالی؟ با بستن جاده‌های پر رفت‌وآمد به‌مناسبت عروسی پسرتان؟ نه، با این‌کارها فقط می‌شود به سادگی افتاد سر زبان‌ها.
ولی برای محبوب شدن، کاریزما، سخنان سنگین و درشت تحویل خلق دادن، وعده و وعید سرخرمن و شعار بی‌عمل سردادن، کافی نیست.
باید آنچه را می‌گویید در عمل پیاده کنید و کمی از حال ما -افسرده‌ترین مردم دنیا که در توسعه‌نیافته‌ترین کشور جهان زندگی می‌کنیم- بیایید.
آقای صالح! کشوری که ادعای قرار داشتن در «مرکز» قدرتش را دارید، یک کشور گداست. در همین کنفرانس جنیو، جامعهٔ جهانی پشت کلمات کلان کلان به ما صدقه داد. خیراتی که به‌دلیل فساد، کمتر هم شد.
آقای معاون صاحب اول، آیا بعد از معاون اول شدن‌تان در سرک‌های کابل بدون بادیگارد قدم زده‌اید؟ یا موترتان بدون راه‌بند کردن از چهارراه‌ها گذشته یا خیر؟! نه، فکر نمی‌کنم!
ورنه می‌دیدید که چند کودک کارگر داریم، چند زن حاضر به تن‌فروشی‌اند، چند جوان معتاداند، چند پیرمرد گدایی می‌کند… ورنه می‌دیدید!
شاید آن زمان کمی به خود می‌آمدید و از این‌همه تجمل‌گرایی «فرعون‌گونه»، آن‌هم در سرزمین طلسم‌شدهٔ مردم بدبخت و هردم‌ شهید ما صرف‌نظر می‌کردید‌. و می‌دانستید راهی که شما در پیش گرفته‌اید، منتهی به ترکستان است.
ما خسته‌ایم، واقعا خسته. چیزی دیگر برای باختن نداریم. از همهٔ‌تان ناامیدیم، از تک‌تک حضرات عالی، از همهٔ شما رجال‌ونساء برجسته!
پس لطفا دیگر به‌ما مردم بیزار از همهمه و اتفاقات عجیب غریب، از «آرش کمان‌گیر» نگویید! لطفا دیگر «تاریخ پنج‌هزارساله!» را برویمان نزنید! که ما همه «خسته‌خسته از جفاییم»؛ زیرا که همه بی‌نقاب شدید و من با اندوه، دوباره به مام میهن گفتم: «قلب ترا شکسته، هر کی به نوبت خود ….»
سمیه نوروزی

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا