از هرات تا استانبول| جهانهای موازی
آخرین کتابی که از «الیف شافاک» خواندهام را میبندم و روی میز میگذارم. تا مدتها بعد از تمام کردن یک کتاب، در جهان آن کتاب غرق میشوم. اصلاً شاید به همین علت کتاب میخوانم. شاید دنبال یک تبعید خودخواسته میان داستانهای خفته، در دل کتابها هستم. بعد از خواندن یک کتاب، تا مدتها یا حالم خوب است یا بد؛ همهچیز بستگی به آن داستان دارد.
در کتابهای الیف یک عنصر خاص وجود دارد، عنصری که به نظر میرسد او هرکجای دنیا باشد، آن را با خود حمل میکند. شهری وجود دارد که او به آن سخت وفادار است؛ استانبول!
همیشه چنان از استانبول مینویسد، آن را توصیف میکند و وصف آن شهرِ هزار ملت را به گوهر سخن میآراید که ندیده دلبسته آن شهر با تمام خوبوبدش میشوی؛ اما ازشماچهپنهان، بعد از خواندن استانبولنویسیهای الیف، من کمی، البته فقط کمی به او حسودی میکنم. شاید به این علت که شهری ندارم تا مثل الیف برایش بنویسم و دیگران را شیفته آن کنم؛ البته نه که شهر نداشته باشم؛ شهر دارم، کشور دارم، از قدیمیترین و خاصترینهای جهان را هم دارم، ولی چیزی هست که شهر مرا مدتها پیش از من دزدید.
جنگ؛ شهری که میتوانست مال من باشد را از من و هزاران آدم دیگر، سخت بیرحمانه ربود.
شهر من هرات است. در آن متولد نشدم و در آن به مکتب نرفتم؛ حتی پدرم هم نتوانست درسش را در آن به اتمام برساند. صبحی که با کتابهایش به مکتب برگشت، دید آن را آتش زدهاند و معلمش، آه! بله معلم باسواد و مهربان مکتبش را افراد ناشناس به قتل رسانده بودند. این بود که مجبور شد مهاجرت کند. او مجبور شد از میان دود و آتش مکتبی سوخته و شهری خونآلود بگذرد و مهاجر شود.
پس من هم هرگز فرصت بازی کردن در کوچههایش یا رفتن به دانشگاههایش را پیدا نکردم؛ البته که کودکی کردم، درس خواندم به دانشگاه رفتم و شغل و وظیفه به دست آوردم؛ اما همیشه یک خلاء مرا متأثر میکرد که هیچکدام این کارها را در شهری که مال من بود انجام ندادم.
الیف در کتابی از کتابهایش صرفاً به معرفی آثار درخشان معماری استانبولش میپردازد. باوجود اینکه نویسندهیی قهار است، اما میتوانی در بعضی خطهایش لذت توصیف شهرش را بهخوبی مزهمزه کنی. من نیز حین خواندن آن کتاب، مدام به این فکر میکردم که چرا نمیتوانم بناهای باستانی هرات را آنگونه که درخشان و خیرهکننده است، به جهان نشان دهم؟
حالا به من بگو آیا حق ندارم برای اینکه هرات را لمس نکردم به الیف و استانبولش حسادت کنم؟
در یک جهان موازی، جنگی وجود نخواهد داشت. من در هرات به دنیا خواهم آمد و در شهری که هیچ سرک خرابی ندارد، با لباس فورم زیبایی به مکتب خواهم رفت؛ درحالیکه دختران جوان زیبا و سرزنده، سرمعلم آن مکتبهای پیشرفته هستند.
در سالهای جوانی پس از اتمام ساعات درسی با دوستانم به کافههای زیبای هرات سر خواهم زد، جایی که براساس معماری سالهای دور هرات معیار شده است و نمازدیگرها (بعدازظهرها)، فنجانهای قهوه و چای سبز در آن پر و خالی میشود.
ما درمورد آخرین اتفاقات خوب کشورمان حرف خواهیم زد و برنامه سفرهای دستهجمعی به ننگرهار، بامیان، قندهار یا بلخ را خواهیم ریخت.
توریستهای بسیاری از ممالک مختلف دنیا در آن اطراف میچرخند و از فروشندگان، صنایعدستی میخرند، درحالیکه هیچکس نه تعصب را میشناسد و نه هیچ دو فردی بر سر برتری سیاستمداران غرق در فساد باهم میجنگند.
در یک جهان موازی، مردم شهر گمشده من میتوانند قهرمانهای خوشحال رمانهای بسیاری باشند. لزومی ندارد که همیشههای جنگزده مسابقات عکاسی باقی بمانند.
در یک جهان موازی من قادر هستم آنقدر از زیباییهای هرات و کوچههایش بنویسم که شاید دیگر کسی عاشق استانبول نشود، شاید!
عادله زمانی