کابل «بیجان»
محمدرضا نعیمی
دوماه و اندی از نبود “جان” در نام و اندام کابل میگذرد. شهری که از نظر خیلی از ساکنان قدیم و جدیدش، بسیاری اوقات با کلمه “جان” همراه بوده و نبض زندگی در روزگاران شیرینی در این شهر، کابل را “جان” بخشیده بود. به همان میزان، گاهی اما دستهای پلید خودی و بیگانه، جان شیرین این شهر را به لب رسانده و بیرحمانه، خون ساکنان این پایتخت زخم خورده را در جام انداخته و با طمع سیرناشدنی قدرتطلبی، سر کشیدهاند.
پیش از ورود گروه طالبان و گریز سردمداران حکومتی که با خون هزاران شهروند نظامی و غیرنظامی پا گرفته بود نیز، شهر کابل بدتر از هر مقطع دیگر تاریخ، درحالت احتضار قرار گرفته و شریانهای آن با کُندی تمام تپشهای آرام و دردناکی داشت.
این وضعیت اما در این دو ماه اخیر بسی وخیمتر شده است. گویا مردم شهر در این دو ماه به اندازه سالیان درازی پیرتر شدهاند، چهرهها با درجه یک صدوهشتاد رو به تغییرند و پیروجوان با فروتنی تمام تلاش دارند تا چهره عوض کنند یا راه گریزی در پیش گیرند.
ریشهای تازه به دوران رسیدهای که صاحبان آنها حتی حوصله رسیدگی به آنها را ندارند، وقتی با خاک و غبار شهر نوازش میشوند، این تغییر را به خوبی تمام نمایش داده و گاهی آدمی را در شناخت آنها به شک میاندازد. دیگر نه پل سُرخ شاهد پاتوقهای جوانان است و نه شهر نو، به تماشای “فیشن شو”ی لباس یا سبکهای جدیدی از زندگی مدرن مینشیند.
روز به روز میزان حضور زنان در صحنههای اجتماعی کمتر شده و چقدر کسالت را برتن تبدار کابل میافزاید. حالت روانی دخترانی که تا یک ماه پیش هزاران رویاهای بزرگ برسر داشتند، پس از نواختن زنگ مکتب تنها برای جنس مذکر، بدتر از همه است. اینکه چه راز حزن آلودی آنان را میآزارد، میتوان از رنگ رخسارههایشان فهمید. این سر درون زمانی هویدا میشود که به پای درد دل دختران نوجوان بنشینی و از نزدیک شاهد فرو ریختن شوق و اشتیاق بیش از حد آنان برای رقم زدن سرنوشت روشن شان باشی.
در این روزگار بیرنگ و رونق کابل، گاهی حتی دل آدم برای جزییترین چیزهایی از دوران گذشته تنگ میشود. حسرت اینکه در یک دورهمی، با دل شاد و لب خندان چای و قهوه بنوشی یا به تماشای یک برنامه طنزی، موسیقی و سرگرمی به پای تلویزیون بنشینی.
بازارها و جادههای شهر کابل به همان اندازه خالی از شور و هیجان است که دل مردمان آن پر است از درد و شکوه. درد بیکاری، فقر، بیسرنوشتی، سرگردانی و بالاخره ناتوانی در برابر این سوال بزرگ که “درنهایت چه کنیم و چه خواهد شد؟”، درد مشترکی است که دل ساکنان پایتخت و شاید هم تمامی شهرهای افغانستان را به یکدیگر گره میزند.
هرچند گاهی در بحثهای رسانهای و گفتگوهای آزاد، بحثهای همیشگی مشارکت سیاسی اقوام، عدالت اجتماعی و مفاهیمی از این قبیل که در طول دو دهه گذشته، جزیی از عناصر گفتمان سیاسی جامعه افغانستان شده بودند نیز مطرح میشود، ولی در نهایت، حرف آخر از دایره نیازهای اولیه اجتماع به میان میآید و آن “غم نان” است و اینکه کشتی شکسته کنونی چگونه و چه زمانی از تلاطم موجود نجات یافته و سرنشینان سرشکسته را به ساحل نجات خواهد رساند؟
هیچکسی هم پاسخ روشنی برای این پرسشها ندارد؛ حتی کارشناسان تازهظهوری که بسیاریهایشان پس از سقوط سر بلند کرده و در فضای تازه قصد عرض اندام را دارند؛ زیرا سناریوهای پیچیدهای که تاکنون سرنوشت محتوم ساکنان این آب و خاک را رقم زده است، مجال پیشبینی را از هرکسی ربوده و همگی چنین میاندیشند که تصمیمگیرندگان اصلی برای تعیین خط مشی و سرنوشت سیاسی، کسان دیگری هستند که از جنس ما نیستند و متعلق به خاک و کشورهای دیگرند.
این وضعیت موهوم و وحشتناک، جان کابل را بیرمق ساخته و شهری که هیاهوی رنگ و موسیقی، حتی در ساعتهای اول روز، ترافیک سنگین صوتی و انسانی را ایجاد میکرد، اکنون در ساعتهای اوج روز نیز صدایی از آن برنمیخیزد. تنها زنگی که در جادهها شنیده میشود، صدای هارن رنجرهای نظامی هستند که روز بروز بلندتر و بیشتر میشود. گویا این وسایط نیز در زیرپای سرنشینان تازهاش، خویشتن را در این شهر بیگانه احساس میکنند. در کوچهها نیز، صدای دورهگردها روز به روز بیشتر میشود و مشتریان اجناس و لوازم خانگی نیز زیادتر. بلندگوهای دوره گردان آیسکریمفروش، مشتریان نان خشک و لوازم خانگی و عرضهکنندگان مواد مورد ضرورت دیگر، پشت سرهم فریادهای بیامان سر داده و روی اعصاب خسته بیکارانی راه میروند که بیش از یک ماه است فضای خانه را زندان خویش احساس میکنند. اما چارهای نیست و آنها هم به امید یافتن لقمه نانی دست به چنین کاری میزنند.
آنچه در این روزگار سرد و بیرمق، گرمتر از هر زمان دیگری به نظر میرسد، بازار لباس و کلاه سنتی است که بر جمع کالاهای دیگر در بازارها و حتی روی بساط دستفروشان جادهها افزوده میشود. گویا بسیاریها چارهای جز همرنگ شدن با جماعت نمیبینند و باید کلاهی را که برسرشان رفته محکم بگیرند تا باز بادی نوزد و این کلاه هم پشت معرکه دیگری نیفتد، زیرا وضعیت به گونهای است که “نه دست ستیز است و نه پای گریز.” مرزها بسته، نظام سیاسی خودخوانده و شرایط بسی دشوار.
روزهای اول سقوط نظام قبلی، بحث داغ همگان آهنگ رفتن بود، ولی این روزها این سخن نیز اندکی سرد شده است. علیرغم تبلیغات فراوان شرکتهای سیاحتی و رهنماهایی که با انواع ترفندها به قصد کمایی پول، نوید انتقال به کشورهای دیگر را سر میدهند، استقبال چندانی از آن صورت نمیگیرد؛ زیرا از یکسو بسیاریها اسناد قانونی سفر ندارند و از جانبی هم پسانداز بسیاری از مردم در گروگان سیستم مفلوک بانک مرکزی گیر افتاده است.
فضای مجازی در بستر رسانههای پرمخاطبی چون فیسبوک نیز وضعیت مشابهی دارد و تبوتابی که در ماههای پیشین داشت، دیگر وجود ندارد. تنها بحثی که گاهی موضوع جدید برای کاربران فیسبوک میشود، تقرریهایی است که با فرمان امارت اسلامی صورت میگیرد.
کاربران افغان در داخل با احتیاط تمام حرفهایی را در این خصوص مطرح میکنند و کاربران خارجنشین هم هرچه دلشان خواست مینویسند، اما هیچ یک از آنان نمیتواند نسخهای بپیچد که جان اندکی در نبض بیرمق شهر کابل بدمد و بار دیگر این شهر، شاهد رنگ و روی سابقش گردد و “جان” تازۀ در آن بدمد.