تشخیص لایههای عرفانی و غنایی ادبیات در غزلی از فخرالدین عراقی
هر سحر صد ناله وزاری کنم پیش صبا
تا زمن پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، ازباد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی برآتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بی رخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بی رخ تو مرگ باشد با عنا
ادبیات عرفانی در دو لایه عشق را مطرح میکند تا تکامل انسان را که هدف عرفان است؛ ممکن گرداند. عشق زمینی وناسوتی وعشق لاهوتی.
این هردو عشق با ذات عشق یا عشق الهی مرتبط میباشد. عرفان درصدد آنست تا عشق ناسوتی به عشق الهی تکامل کند. عشق که با حسن پیوند دارد؛ اگر از یکسو با ذات عشق یا عشق الهی رابطه دارد؛ ازسوی دگر با عاشق ومعشوق در پیوند است.
عاشق ذات خود را در آینۀ حسن معشوق میبیند ومعشوق حسن خود را در آینۀ عشق عاشق مینگرد. ذات عشق در نظر عرفا مقدمتر از وجود است. عرفا که تلاش میکنند خودرا از قید فلسفه برهانند ازاصطلاحاتی استفاده میکنند که با عشق یعنی صفات معشوقه همانند ناز وکرشمه وبی نیازی وصفات عاشق یعنی نیازداشتن و خواستن معشوق، رنگ زرد هجران، فراق، درد وغم تنهایی و نظایر آن ارتباط دارد.
درین لایه است که شعر غنایی با عشق ناسوتی مرتبط به ذات عشق که عشق الهی گفته میشود؛ پیوند مییابد. ازسوی دگر، عشق با روح پیوند دارد. روح زمینۀ عشق را فراهم میکند و نیز عشق است که نفس را صیقل میدهد و روح را برملا میگرداند.
عشق ناپاکیهای آدمی همانند خودخواهی، حسادت، دشمنی و در حقارت به سر بردن را از میان برمیدارد و صفای باطنی را در انسان بهوجود میآورد تا با ذات الهی وصلت پیدا کند.
چنان که گفتیم عشق ناسوتی نیز با عشق الهی و آسمانی و لاهوتی پیوند دارد؛ منتها این عشق که مقدمۀ عشق الهی است موضوع ادبیات غنایی میباشد.
پرداختن به ادبیات در پیوند با عشق و دوستی یک بخش ادبیات غنایی است. رثا، تبریک، مفاخره، همدردی، وصف طبیعت، وصف مظاهر مختلف طبیعی، شب، روز، باران، برفباری، شب تاریک، صبح دلانگیز، زیبایی کار، کارهای اعجاببرانگیز، زیبایی انسان، تصویر نباتات و حرکت حیوانات، کوه، دشت، دره، آبشار و نیز وصف صفات نیک آدمی و بیان زیبای رویدادهای مهم ازموارد دیگر، ادبیات غنایی است.
شعر غنایی هم میتواند به سوی عرفان برود وتحلیل شود؛ هم میتواند در حدود احساسات فرد باقی بماند وتحلیل گردد. احساسات عاشقانۀ فرد در ادبیات غنایی معمولأ با ارزشهای روانشناسانه و زیباییشناسانه شرح میشود.
به این جهت در ادبیات غنایی حالات روحی فرد و دلتنگیهای او یک فصل قابل توجه است. مخصوصأ این نوع حالات بعد ازیک مرحلۀ سپری شدن ِنطفه بندی و تکامل عشق و محبت در وجود آدم ِدرگیر ِعشق به سراغ او میآید.
بیان وشرح حالاتی که در دوران دوری و فراق به انسان درگیر ِعشق دست داده، محتوای پر از درد ورنج فراق است که غزلیات را مشحون از رنج و تعب و ناله ساخته است.
این نوع ادبیات از نظر ظرافتهای ادبی و صنایع ادبی و زبان ادبی ارزش فراوانی دارد. محتوایی را که این ظرفیتهای ادبی از نظر احساسات و هیجانات و عواطف انتقال میدهد در حقیقت از نظر روانشناسی با دو اصطلاح هوش هیجانی و تخلیۀ احساسات یا کاتارسیس میتواند مورد بررسی قرار بگیرد.
شخصی که هوش هیجانی فوقالعاده دارد، با ارتباطات گستردۀ اجتماعی و تامین روابط ظریفانۀ فرهنگی دلتنگیهای خودرا با دیگران تقسیم میکند؛ دربارۀ اهدافی که برای خود در حیات اجتماعی و فرهنگی تعیین نموده است قسمتی ازین دلتنگیها را با روشهای مناسب و قابل قبول فرهنگ و جامعه بیرون میریزد.
کاتارسیس در حقیقت همین مدیریت احساسات است که فرهنگ و جامعه روشهای متنوع آن را آگاهانه و غیر آگاهانه در اختیار افراد میگذارد تا انرژی منفی از وجود فرد بیرون رود و فرد خود را تخلیهشده احساس کند. درمیان شاعران ادبیات دری، غزل جایگاه خاصی ازین نگاه دارد. فراق معمولأ حالاتی را در درون شاعر شکل میدهد که با نوعی کارتاسیس مربوط است.
این غزل عراقی در ادبیات دری به عنوان یک نمونه از شعر بیان فراق محسوب میگردد که با هوش هیجانی شاعر و مدیریت احساسات میتواند توجیه شود. شخصیت مرکزی غزل، صبح که از خواب برخاسته احساس میکند که کاش به جای فراق اجباری، وصال یار میسر میبود؛ ولی حال چنین نیست.
اوچه وضعیتی دارد؟ حس میکند که در فراق یارمیسوزد. به زمان فکر میکند. چه زمانی است؟ میبیند که پایان شب و لحظاتی است که نخستین جلوههای صبحگاهی میدمد. او دوباره در خود فرومیرود. همین که حرکت باد صبا ظاهر میشود؛ ناآرامیهای اوهم بار دیگر به ظهور میرسد. در چنین حالتی او ازهوش هیجانی خود استفاده میکند.
به صبا پناه میبرد و با خود میگوید که درین سحر بهتراست ناله و زاری بسیار کنم تا مگر این صبا ناله وفریاد مرا به صورت پیغامی ازسوی من به او ببرد؛ اما با خود میگوید که این ناله و فریاد چون بر دل یار اثر نمیکند؛ پس فایده ندارد. کار بیهوده است. بعد با خود زیر لب زمزمه میکند که بلی، میدانم کار بیهوده انجام میدهم و با این چنین بیهودگی عمرم را ضایع میکنم. لحظاتی سکوت همه جا را فرامیگیرد و متعاقبأ با خود میگوید که اگر این کار بیهوده را هم نکنم پس بر خاک درگاه تو، صبا راه نمییابد. کار خود را توجیه میکند و میگوید که برکت این ناله و زاری من است که صبا را لایق ساخته تا درگاه تو را دریابد.
او در فکر فرو میرود. به حال و وضعیت خود متوجه میشود. حیات کنونی خود را با حیات زمانی که وضعش عادی بود؛ مقایسه میکند. با خود میاندیشد که یکی از پیامدهای این وضع و خود را آویزانکردن در عشق کسی، ترک دیگران را در پی دارد که همانا در انزوا رفتن است. تنها ماندن و بیکس شدن. به فکر فرو میرود. با خود میگوید که در چنین حالتی، همدم و یارانسانی گم میشود؛ تنها طبیعت میماند و مظاهر آن که به صورت رفیق و یار درمی آید.
باد که مظهری از طبیعت است یار تنهایان میگردد و مونس تنهاییها میشود. آدم منزوی باد را انیس خود قرار میدهد و با وی درد دل میکند.
غمهای خود را با وی تقسیم مینماید. باد با وزش خود چون مرهمی بر زخمهای فراق میگردد و شفای بیماری از اثرات آن خواسته میشود. با این افکار قطرات اشک از چشمانش فرومیریزد. چون آتش دل که هر لحظه وجودش را میسوزاند؛ به اثر آبهایی که از دیده فرومیریزد، ازشراره اش کاسته نمیشود.
با خود میگوید خوبست با دم خود، آن را پکه میزنم تا شعلهور شود و وجود را تیزتر بسوزاند تا مگر وجودم خاکستر شود و خاکسترم را باد ببرد و ازین غمکده بلا رها شوم.
بازهم غم رهایش نمیکند. با خود میگوید که من احساس میکنم که بیروی تو من میمیرم. جدا از روی تو من در آتشم. نفسکشیدن برایم ارزشی ندارد و هر لحظه عمر برایم مرگ پررنج است و خود را بدینگونه رها میکند…
کلاحمد یما؛ استاد دانشگاه