روانشناسی حیات عاطفی در ادبیات با درنگی بر یک غزل از هلالی جغتایی
مه من به جلوهگاهی که ترا شنودم آنجا
جگرم زغصه خون شد که چرا نبودم آنجا؟
گه سجده خاک راهت به سرشک میکنم
گل غرض آن که دیر ماند اثر سجودم آنجا
من وخاک آستانت که همیشه سرخ رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا
به طواف کویت آیم، همه شب به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو مینمودم آنجا
پس ازین جفای خوبان زکسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجا
به سر رهش هلالی،زهلاک من کرا غم ؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا
حیات عاطفی سیر خاصی دارد که جریان آن در وجود در صورت داشتن عمق، گاهی ازنظر عملی ونظری نوعی ازتوقف نسبی را در فعالیتهای آگاهانۀ شخص موجب میشود. به همین جهت است که در جریان سیر عاطفی شدید، معیارهای زندگی متفاوت از معیارهایی است که در جریان سیرعادی حیات پیموده میشود. ادبیات غنایی به حیات عاطفی میپردازد. جمال وزیبایی درادبیات غنایی با جزییات به بیان میآید. زمان ومکان دارای جذبه میشود. احساس وعواطف به شدت همه اموررا زیر تاثیر قرار میدهد. روح ودل بیشتر از تن ومغز، احساس وعواطف بیشتراز فکر وعمل درین نوع ادبیات تبارز میکند.
ادبیات اسلامی درین نوع ادبیات با تنوع بسیار متجلی شده است. امروز یک بخش قابل ملاحظۀ ادبیات اسلامی ادبیات غنایی وادبیات عرفانی میباشد. دل وروح در آن به شکل وسیعی تبارز دارد. درزبان دری هلالی با اشعار پرسوزوگداز خود یکی از سرامدان شعر غنایی میباشد.
شخصیت ارایه شده درغزل هلالی میشنود که دلبری که اودوستش دارد در جایی ظاهر شده است. این امر اورا ازنظر عاطفی تحریک مینماید. او علایق خود را نسبت به راهی که دلبرپیموده، آستانۀ درگاه خانه دلبر وکوچهیی که دران زندگی میکندبا زیبایی به بیان میگیرد. این تجارب احساسی وعاطفی چنان پرسوزوگداز ارایه میگردد که ظاهرأغیر قابل برگشت جلوه میکند؛ اما توجه به خود شخصیت غزل، تجارب و اندیشه منطقی نسبت به موقعیت خودش، در پایان غزل یکباره اورا به بیداری میکشاند.
شخصیت مرکزی غزل که دلدادۀ بیقرار است، با شنیدن خبری ازنمایان شدن دلبر که زمانیست در هیچ کجا دیده نشده و کسی وی را ندیده است، ازنظر عاطفی تحریک میشود و این تحریک موجب میگردد تا روح این دلداده به شورآید و تمرکزذهنیاش به مکانی که دلبر در آنجا ظاهر شده است، صورت بگیرد. با شنیدن خبر، دلداده به سه سمت حرکت میکند.
سمت دلبر، سمت مکانی که دلبردر آنجاست و سمت خودش. او دلبر را «مه من» میخواند و جایی که دلبر در آنجا ظاهر گردیده است جلوهگاه ماه من مینامد. ظاهر شدن ناگهانی دلبررا جلوهیی از مه من، یاد میکند. درین حال به سمت خودش متوجه میشود و وضعیت خودش را بررسی میکند.
او ازین که درموقع حضوردلبر درآنجا نبوده متاسف میشود وغصه سراسر وجودش را فرا میگیرد. او با خونجگری براین خبر دقت میکند و ذهنش به تحلیل عاطفی آن میپردازد. تحلیل عاطفی او را از مکان حضور به سوی خانه یا منزل دلبرمیکشاند. راهی را که دلبرآن را طی کرده، دلداده بهعنوان یک ارزش عاطفی درذهن خود مورد دقت قرار میدهد.
دقت عاطفی غیر از دقت ذهنی است. دقت عاطفی لذتبخش است. چیزهای مربوط به آن زیبا وخوشآیند میباشد. درنتیجه دقت عاطفی، میان دلبر و اشیایی که در پیوند با اومطرح است، نوعی از احساسات مسرتبخش درعواطف دلداده تبارز میکند. خاک راهی که روی آن دلبر راه رفته است، ارزش عاطفی مییابد.
یکی ازارتباطات جالب میان فزیولوژی و روان (احساس وعواطف ) گریه است . دل به اثر جای گرفتن محبت، با خدا پیوند مییابد. رابطه میان دل و رشتههای عصبی تحریکاتی را موجب میشود که آب چشم نتیجه آنست. خضوع و خشوع حالتی است که موقع سجده دست میدهد. این حالت فروتنی موقع سجده با یاد دلبر بنابر چیزهایی که مربوط به دلبر است، محبت را افزایش میدهد و موجب ارتباط میان دل و چشم و در نتیجه فروغلتیدن سرشک میگردد.
هنگام سجده بر خاک، راه دلبر وجد درونی در دل خداجو رخ میدهد و اشکها را جاری میسازد که نتیجهاش گلی است که از ترکیب اشک و خاک راه به وجود میآید. آنهم به غرض این که اثر سجود در خاک راه دلبر دیربماند. یعنی میان دلبر و دلداده اثرعاطفی و احساسی انتشار کند و لذت ناشی از آن توسط دلداده احساس شود.
بعد از راه وخاک راه، عاطفه و احساس متوجه آستانۀ در یا درگاه میشود. همانگونه که میان جلوهگاه و راه حب ارتباط قایم کرد و هردو را به ارزش عاطفی تبدیل کرد؛ حالا نوبت به آستانۀ در رسیده است. به آن سوگند یاد میکند. آستانه در برایش ارزش خاص یافته است.
وقتی به آن متوجه میشود، ازین که رخ زرد خود را به آن سوده، خود را سرخرو مییابد. سرخرویی اودر حقیقت نشانۀ قربیست که به دلبرپیدا کرده است. آستانۀ در نشانۀ این قرب است. روزی موفق شده تا رخ زرد خود را، رخی را که از دوری و هجران ضعیف و ناتوان گردیده و به عبادت خدا روز گذرانیده؛ به آستانۀ درگاه دلبر بساید.
آستانۀ در میان خانه و کوی است. کشش عاطفی از آستانۀ در به سوی کوی پیشرفت میکند. کوی ارزشمند میشود و با خاطرهها پیوند مییابد. در میان این خاطرات یکی نقطۀ مرکزی را میسازد. نقطهیی که یادکرد آن، دلداده را وامیدارد که شبها به طواف خانۀ دلبر بپردازد. همانند سیاره بر گرد خانۀ دلبر بچرخد. آن یادکرد چیست که این همه ارزش دارد؟ آن یادکرد زمانی است که دست نیاز بهسوی دلبر دراز کرده است.
نزدیکی به دلبر و نمایان ساختن نیاز به وی، بزرگترین خاطرهیی است که این دلداده از قرب نسبت به دلبر میتواند داشته باشد. این خاطرات دلبر در ذهن دلداده نقش مییابد. این نقوش او را از فراموشی خود بیرون میکند و به نوعی از بیداری خودی میکشاند. بیداریی که میان وضعیت خودش بهعنوان یک انسان و دلبر بهعنوان انسان دگر تشخیص میدهد.
او به کارهای خود دقت میکند وبه کارهای کسانی که نسبت به آنها حب و عشق دارد.
در این رابطه، او قطاری از دلبران (خوبان)را مینگرد. به محبت وعشق خود نسبت به آنها دقیق میشود. آیا آنها در برابر این همه عشق چه کردند؟
وقتی عملکرد این خوبان را ازنظر میگذراند؛ میبیند که جز جفا چیزی نکردهاند. بهتر است که آنها را دگر آزمایش نکند. از آنها وفا نمیآید. کسی نمانده است که وفایش به آزمایش گرفته شود. او به این امرعمیقتردقت میکند. براساس تجربههایی که درنتیجۀ آزمایشهای متعدد به دست آورده، رابطۀ عاطفی را با رابطۀ منطقی پیوند میزند. به او تجربه و منطق دریچۀ نوی را باز میکند و آن، رسیدگی به روح و روان خود و تمرکز بالای شخصیتش میباشد.
چگونه؟ او از موقعیت خود در رابطه با تجربههایی که از جفای خوبان دارد به ارزیابیهایی دست یافته است. این ارزیابیها دربارۀ اینست که اگر در راه دلبری جان هم بدهد؛ کسی به او توجه نمیکند وغمش نمیباشد؛ زیرا عدم و وجود او برای خوبان بیتفاوت است.
گلاحمد یما؛ استاد دانشگاه