مقاله

نبی؛ مسافری به شهر دانش| جهان‌های موازی

پسری که می‌خواهد «همان تغییری باشد که می‌خواهد در جهان ببیند.»
با اینکه زمستان از راه رسیده، برگ‌های پاییزی کماکان در حال ریختن است. در میان برگ‌های افتاده روی پیاده‌رو، یکی از آنها توجهم را به خود جلب کرد. یک برگ سبزِ زمردی‌رنگ که گویا متعلق به درخت پنجه‌چنار بوده است. خواستم برگ زمردین را لمس کنم، با گرفتن برگ سبز در دستم؛ کارتۀ سه کم کم مبدل به یک باغ بزرگ پر از درخت چنار شد، پر از گل‌های لالۀ سرخ و دشتی. اسفالت خیابان و کاشی‌های پیاده‌رو به خاک نرم و علف‌های خودرو تغییر شکل داد.
دوباره در بغلان بودم، در باغی نزدیک فابریکۀ قند. مانند کابل که این اواخر در دست راکت‌های مجهول‌المبدا گروگان است؛ بغلان گرفتار رژیم طالبان است. خانوادۀ «حسن‌یار» به دلیل وضع نامطلوب اقتصادی، به بغلان کوچیده‌اند. یکی از اعضای این خانواده، پسری‌ست پنج ساله به نام غلام‌نبی.
گردش هلی‌کوپترهای امریکایی، رژیم امارتی را به «مخالف مسلح حکومت» مبدل کرد.
سال ۱۳۸۱ است، غلام‌نبی در حالی که از یک‌سو در محیطی که با آن احساس بیگانگی می‌کرد، می‌زیست و از سوی دیگر تنگدستی و فقر، پنجه‌های بران خود را بر سر و صورت زندگی او و خانواده‌اش می‌کشید؛ شامل لیسۀ «شهدای بغلان صنعتی» شد.
مانند کودکانی که با اسباب‌بازی‌ها، خودشان را سرگرم می‌کنند؛ سرگرمی غلام‌نبی و هم‌صنفانش، سوار شدن و بازی کردن داخل تانک‌های از کار افتاده‌ روسی بود. غافل از اینکه آن تانک‌ها چه داستانی داشتند و برای از کار افتادن آن تانک‌ها، افغانستان چه چیزها که ندید و مردمش چه رنج‌ها که نکشیدند.
فقر چندین بار جسور شد و گلوی غلام‌نبی را گرفت تا ترک تحصیل کند؛ اما خانواده‌یی که به‌خاطر درس خواندن فرزندان، دیار نیاکان خود را ترک کرده بود؛ با آتش عاطفه و عشق، فقر را فراری دادند و مانع ترک تحصیل فرزند خویش شدند.
در سال ۱۳۸۶ بود که بدترین خاطرۀ غلام‌نبی، شکل گرفت. در مکتب، برنامه‌یی راه‌اندازی کردند تا شاگردان مکتب به پیشواز مصطفی کاظمی رهبر حزب اقتدار ملی بیایند. غلام‌نبی صنف ششم بود و برادرش صنف هشتم؛ اما «کاه‌گِل» بام همسایه، نبی را از رفتن به مراسم بازداشت و دعوتی به خانۀ یکی از بستگان در پلخمری، مرکز ولایت بغلان، مسیر برادرش را از فابریکۀ قند به پلخمری، تغییر داد.
حملۀ انتحاری بر کاروان مصطفی کاظمی، دو تا از بهترین دوستان غلام‌نبی را که هردو برادر بودند؛ از روی چوکی‌های صنف برداشت؛ تا نتوانند چندسال بعد مانند غلام‌نبی از مکتب فارغ شوند. ضربۀ روحی بزرگی که هرگز از یاد و خاطر نبی، نرفت.
بعد از اینکه نتیجۀ امتحان کانکور، به نبی گفت که به دانشگاه راه نیافته است، او دچار یک شکست دیگر شد، شاکی که هضم کردنش برای نبی دشوار بود. به‌هرحال، بعد از بحث و جدل بسیار، پدر و مادر تصمیم گرفتند که او در یکی از دانشگاه‌های خصوصی بغلان، به تحصیلاتش ادامه دهد. هرچند این تصمیم برایشان هزینه‌بر بود ولی پدر با گفتن اینکه: «تا من هستم نگران نباش!» به او قوت قلب بخشیدند تا به رویاهایش برسد.
در دوران دانشگاه غلام‌نبی با سختی‌ها و چالش‌های زیادی مواجه شد. از آب و هوای بد آسمان، شرایط اقتصادی خانواده تا هزینه‌های سنگین دانشگاه. ولی چون پدر در بخش کشاورزی عرق جبین می‌ریخت و و مادر نیز از طریق پرورش مواشی و اخصاً «گاوداری» و فروش شیر آن، هزینۀ دانشگاه او را می‌پرداختند؛ شرایط تا حدودی قابل کنترل بود.
هر چند غلام‌نبی حسن‌یار، شاگرد اول نمرۀ دانشگاه، دنبال کار بود؛ ولی پدر اجازه کار را برایش نمی‌داد و مدام تشویقش میکرد که به درس‌هایش برسد. با سپری شدن هر سمستر دانشگاه، غلام‌نبی روزهایی را دید که مجبور بود پول قرض کند تا کرایه موترش را بپردازد. با وجود تمام این شرایط، او موفقانه از دانشگاه فارغ شد.
دانشگاه به پایان رسید و من با نبی یکجا محوطۀ بزرگ و سبز دانشگاه رویان را ترک کردیم، در میانۀ راه از نبی در مورد برنامه‌هایش پرسیدم، آرزوهای بسیار دارد، از آوردن تغییر در شرایط اقتصادی خانواده‌‌یی که همیشه پشت و پناهش بودند تا ایجاد تحویلی هر چند کوچک و اما مثبت، در کشورش.
نبی عجله داشت تا به کابل برود، او انسانی بود مسافر از یک شهر به شهر دیگر و همه‌جا در پی یک هدف: کسب دانش.
از جانبی نیاز داشت تا بعد از اتمام دانشگاه دنبال کار باشد؛ اما از طرف دیگر رویاهای بلندپروازانۀ داشت که او را مجبور می‌کرد تا برای گرفتن ماستری، یک چالش دیگر برای خود انتخاب کند: آموختن زبان انگلیسی. برای دستیابی به هردو مقصد، دوباره سفر کرد؛ این‌بار از بغلان به کابل.
با رسیدن به کابل، نه در نهادهای دولتی و نه در نهادهای غیردولتی؛ نتوانست وظیفه‌یی برای خودش دست و پا کند؛ پس دنبال آموختن زبان انگلیسی را گرفت و به‌طور بالمقطع شروع کرد به کار در یکی از هوتل‌های شهر کابل؛ با آمدن مهمانی ناخواسته به‌نام «کویید ۱۹» و آغاز قرنطین ناشی از گسترش آن، هوتل و آموزشگاه زبان؛ این دو امید زندگی غلام‌نبی، بسته شدند. با بدتر شدن وضع اقتصادی، او مجبور شد به بغلان برگردد؛ کم کم در این فکر بود تا از رویاهایش صرف‌نظر کند؛ اما با ختم قرنطین، خانواده، آموزگاران و دوستانش او را تشویق و ترغیب کردند تا دوباره به پایتخت برگردد.
او تا هنوز نتوانسته تا کار مناسبی پیدا کند، از اینکه می‌بیند جوانان افغانستان چه در پایتخت و چه در ولایات از شش جهتَ انتحار، انفجار، خشونت، فقر، بی‌کاری و الیگارشی در محاصره‌اند؛ بسیار متأسف است.
اما آنچه به او امید و انگیزه می‌دهد، سایرهم‌نسلانش هستند؛ جوانانی که برای آوردن تغییر مثبت تقلا می‌کنند و از جنگ و خشونت بیزارند.
غلام‌نبی، از تبار مقاومت‌گران است، او آن است که به‌قول گاندی، می‌خواهد «همان تغییری باشد که می‌خواهد در جهان ببیند.»
برگ سبز چنار، دوباره در دستم بود، دیگر پشت دروازۀ دفتر رسیده بودم، می‌خواستم ازروی دیوار بپرم که ماما یادم آمد، گفتم اینبار تابوشکنی کنم، همین بود که زنگ زدم و از راه دروازه داخل شدم.
سمیه نوروزی

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا