اندوه و چند درس از مولانا
به نظر میرسد مولانا در بندِ شادی و اندوه نیست. یعنی رهایی از اندوه برای او هدف نیست. دستیابی به شادمانی هم.
هدف برای او عشق است. رهایی از دام نفس است. زادن دوباره و پیوستن به خدا است. اهمیتی نمیدهد که اندوهی سر میرسد یا نه. به چشم او، شادی و اندوه، اموری گذرا و عارضیاند و نباید خاطر ما را پریشان کنند. این تلقّی که اهمیتی ندارد اندوهناکم یا شادمان، چراکه اینها احوالی گذرا و ناپایدارند، تیغ اندوه را کُند میکند.
دل که او بسته غم و خندیدن است
تو مگو کاو لایق آن دیدن است
آنکه او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کاو بیانتهاست
جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالَت برتر است
بی بهار و بی خزان سبز و تر است
میگوید دل خود را درگیر و پابستهٔ اندوه و شادی نکنیم. اصلاً اهمیت چندانی برای آنها قایل نباشیم. همین که برای رهایی از غم تقلایی نکنیم، از قدرت تخریبی آن کاستهایم.
مولانا به «باژگونگی امور عالَم» قایل است. تعبیر «لعب معکوس» یا «نعل باژگون» که در آثار او آمده اشاره به این معنا دارد. نعل وارونه زدن برای رد گمکردن است. ظاهراً برای رهایی از غم باید از آن بگریزیم، اما مولانا که به «باژگونگی» قایل است میگوید برای رهایی از غم، باید پی آن دوید و برای دستیابی به شادی، باید از طلب آن دست کشید:
چون پی غم میدوی، شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو، غم بود بر رهگذر
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
وقتی نگرانیم مبادا غم نشانی ما را بیابد یا مبادا ما را ترک نگوید، سبب میشود که بیشتر در ما ریشه بدواند:
جملهشان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
بهنظر میرسد مولانا یک دلبستگی فرجامین دارد که فکر و غصهٔ آن، چنان او را در اختیار گرفته که جایی برای دیگر اقسام اندوه باقی نگذاشته است. غم عشق و اندیشهٔ رهایی چنان او را در تسخیر خود دارد که به کلّی از سایر غمها فراغت یافته است. غم چیزی که به چشم او بینهایت ارزشمند است و زندگی را سرشار میکند، نیرو و حضور چشمگیری در جان و ضمیر او یافته که خاصیتِ غمروبی پیدا کرده است. غمی بزرگ که دیگر غمها را میروبد و کنار میزند:
غمانِ تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دَم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گِل باشم
*
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی بُرید
از آنجا که زندگی عموماً قرین غم است، بهتر است غمی بزرگ و ارزشمند بیابیم که چنان ما را به خود مشغول کند تا از غمهای پراکنده برهیم. مولانا سپاسگزار و قدردان آن غم ارجمندی بود که از سرِ لطف در دل او خانه کرده است:
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانه خلق و آشنای غم تست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
***
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگدل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطفِ غم خجل باشم
از آنجا که مولانا سرنوشت خود را به تمامی به عشق و خدا سپرده و هر رخدادی را ناشی از خواست و ارادهٔ خدا میبیند، در مقام تسلیم و خرسندی است. ازاینرو هرآنچه از سوی خدا به او نازل میشود، اعم از شادی و اندوه را با طیب خاطر و خرسندی پذیرا میشود. مقاومت و بیتابی نمیکند. در بر میگیرد و میپذیرد. پذیرش رضایتمندانهٔ اندوه، کیمیاگری میکند و تلخیِ اندوه را میگیرد. غم را شیرین و خواستنی میکند. به تعبیر او، جان عاشق و خرسند، اکسیر غم است. مس غم را به طلای حلاوت بدل میکند:
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکَر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
اگر اندوه را رضامندانه پذیرا شویم، دگردیسی مییابد.
صدیق قطبی