آفرینش ادبی و رهاشدگی در ادبیات
با درنگی بر غزلی از امیر خسرو
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل بهچنین روز زدلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنم، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو، خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیدۀ خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی زرهت
زود برگیر و بکن رخنۀ دیوار جدا
میدهم جان مرو از من وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
علوم ادبی دو مبحث اساسی دارد: شناخت ادبی و آفرینش ادبی.
ادبیات حین آفرینش با عاطفه و خیال بر اساس درک رویدادها و وصف حالات و چهرهها و اشیا چنان برخورد میکند که به اثر آن، در جریان خوانش، خواننده در خود نوعی از رهاشدگی را حس مینماید. این رهاشدگی خواننده را استواری میدهد و در بیت پایانی غزل امیرخسرو که ذکر شد؛ به صورت برجسته دیده میشود.
ادبیات در یک موضوع با محوریت عاطفه یا مستقیم به دقت در یک حادثه موجود کشانده میشود یا بهسوی حافظه میرود و یا یکجا از حال و گذشته اثر برمیدارد و از آن برای ایجاد تصاویر منسجم برای القای آنچه رهاشدگی گفتیم استفاده میکند.
در ادبیات هر تصویر دو مبنا دارد: مبنای حسی و مبنای احساسی.
عاطفه که مرکز تصویر و رویداد یا در مجموع تصاویر و رویدادها میباشد؛ نتیجهیی است از احساس یک اعجاب، یک ندا، یک حادثۀ دردانگیز یا فرحبخش و درک یک زیبایی یا عامل در بیرون که میان درون انسان و جهان بیرونی او رابطهیی بهوجود آورده است.
حین آفرینش، جهان بیرونی همانند نیرویی میشود که برای فعل و انفعالات درونی که قلب مرکز آن است انگیزه میگردد. این انگیزه یا متوجه ذهن میشود و زبان؛ یا متوجه حرکت در پاها یا دستها میگردد. ذهن و زبان بر اساس آن نیروهای بیرونی و این انگیزههای درونی به مدد خیال و تفکر دست بهکار میشوند و تصاویر و معانی جزیی، یعنی تصویرهای اشیای مشخص و رویدادهای مرتبط با حرکت اشخاص و اشیای معین را شکل میدهند. تصاویر و معانی جزیی متناسب با ارزشهای ادبی که رهاشدگی احساسی است و با تصاویر سروکار دارد؛ بهگونۀ اثربخش انسجام مییابد.
هماهنگی ذهنی و عاطفی میان جهان انگیزههای درون (روح و قلب و عقل و فزیولوژی) وجهان نیروهای بیرونی (بهشمول محرکهای فعال در بیرون و حافظه) موجب میشود که آدمی راحتی حس کند؛ یا به عبارت دیگر رهاشدگی را در خود احساس نماید؛ آنگاه است که ادبیات اثر خود را گذاشته است.
شاعر هراندازه بر زبان و جهان درونی و جهان بیرونی برای ایجاد تصاویر و معانی مسلط باشد؛ خواننده را بیشتر به رهاشدگی سوق میدهد.
طوریکه میبینیم در جریان آفرینش حس وادراک، احساس وعاطفه و خیالات و تفکر و عقل در غزل امیر خسرو با هم موثرانه عمل کرده تا چهرۀ مطرح درغزل او یک رویداد عاطفی را چنان روایت کند که واقعا رخ داده است.
این رویداد مربوط به وداع یاران (او و یارش) است. بعد از روایت این رویداد، خیالات برآمده از ارتباطات روحی ناشی از حافظه میان آنها به بیان گرفته میشود. درچنین حال دلکندن از یار (رابطه احساسی وعاطفی) بسیار دشوار معلوم میشود؛ اما در هرحال یار میرود و چهرۀ مطرح در غزل میماند. چه باید بکند؟ او که عشق خود را سوزان و دردناک مییابد و یار را بیلطف، به تعقل میپردازد واستدلال میکند و خطاب به یار میگوید: حسن تو دیر نمیپاید چون گل از خار جدا شد دیر نمیماند.
در این غزل بارش ابر وصفی است از طبیعت که چهرۀ مطرح در شعر امیرخسرو با اشاره به آن هماهنگی میان جهان طبیعی را با جهان روانی یا حال خود بهوجود میآورد تا وضعیت روحی را که از تصمیم یار برای رفتن و عملی کردن تصمیم رفتن ایجاد شده؛ به بیان گیرد و آن را تجسم دهد.
او بیان میکند که رفتن یار باید ذهنا توسط او پذیرفته شود و روحا بپذیرد که دلدار میرود؛ اما دل کندن از یار کار ساده نیست؛ یک کشمکش روانی بهوجود آورده و درد و غمش او را چون ابری ساخته که میبارد. وقتی باریدن ابر مطرح میشود؛ قبل از تظاهر آب، ابر آشکار میگردد و مقدماتی که برای باریدن در آن مطرح است.
حال شخصیت مطرح در شعر امیر خسرو چون فعل وانفعالاتش تظاهر بیرونی نیافته همانند باریدن ابر است نه باران؛ زیرا باران حالت بیرونی را که گریه است نشان میدهد، اما ابر به مقدمات باریدن یا وضع درونی شخصی که در حال گریه قرار دارد؛ اشاره دارد.
طبیعت او را به خود میخواند. او میبیند که طبیعت با پیشکش ابر و باران فضایی ایجاد کرده که غم واندوه در آن تسلط دارد. این غم و اندوه را او در خودش و یارش نیز میبیند. خودش و یارش که برای وداع گفتن ایستادهاند. در این حال، او رابطهیی میان ابر و یار و خودش برقرار میکند که آن وجه اشتراک در گریه است که هر کدام آن حالت را جداگانه دارند.
بعد از وداع، با رفتن یار وضعیت دگرگونه میشود. شخصیت مطرح در غزل امیر خسرو این سو و آن سو میبیند سبزه نوخیز است؛ هوا خرم و بستان سرسبز. در این حال میبیند که یارش نیست. او رفته. در چنین حال او به خود میبیند حس میکند که همانند بلبلی است که گل در گلزار نیست و او نمیداند که برای کی بخواند و بهروی کی بخندد.
او از واقعیت طبیعی به جهان خیال پناه میبرد؛ همانگونه که جهان طبیعی را با جزییات آن دیده بود؛ حال، یار را به تصور میآورد و دربارۀ زلفش میاندیشد که یادآوری نبود آن چنان دشواراست که بند از بندش جدا میکند؛ زیرا چنان به دست زدن در زیر موی او خو گرفته بود و لطف آن را حس و به آن عادت کرده بود که احساس میکند از نظر روانی به آن وابسته شده است.
ذهنش از یار به سوی خودش میلغزد. به دیدۀ خونبار خود متوجه میشود وخطاب به یار به زبانش میآید که یک مردی کن و از من جدا مشو! بعد وقتی در عادت کردن چشمش به یار یا دلبستگیاش به دلدار متوجه میشود؛ میگوید در حالتی که یار نیست؛ بهتر است چشم نداشته باشم و این گریه خوبست که مرا نابینا بسازد.
چشمم سوراخ سوراخ شده و میبارد؛ زود خاک رهت را بگیر و رخنه آن را که چون دیوار سوراخ شده معلوم میشود جدا کن!
مثلی که با استفاده از خاک و آب (گل)، درز دیوار را ترمیم میکنند و عیب آن را دور و جدا میکنند؛ آب دیده که در خاک راهت ریخته و آن را گل ساخته است؛ آن را بگیر؛ از ترکیب آن دو مرهم بساز و چارۀ سوراخهای چشم را که از آن آب جاری است؛ بکن! یعنی عامل گریه را از میان بردار! عامل گریه رفتن توست؛ رفتن کسی که شخصیت مطرح در شعر امیر خسرو قربان خاک راهش میشود.
آنگاه به وضع خود متوجه میشود و فریاد میزند که از نزدم مرو که جان میدهم و باز استدلال میکند که اگر به مردن من باورت نمیشود؛ همین اکنون جان مرا بستان و جدا نگهدارش؛ ببین میمیرم یا نی؟
با این همه، میخواهد خود را تسلی بدهد و این تسلی ناشی از پیداکردن عقیده به تغییر یار است که شخص مطرح در غزل را نسبت به وضع روحی و عاطفی نسبت به یار به تغییر وامیدارد، او را گل فرض میکند و خود را خار و میگوید که حسن تو دیر نمیماند چنان که گل از خار جدا شد دیر نمیپاید.
گلاحمد یما؛ نویسنده و استاد دانشگاه