یادداشتی بر رمان «مردی به نام اوه»
شخصیتپردازی در رمان و داستان بلند با استفاده از دیالوگ، مونولوگ و روایت
این روزها مردم فقط لپتاپ دارند و دستگاه اسپرسو.
جامعهیی که در آن هیچکس نمیتواند به یک روش منطقی با دست بنویسد و با دست قهوه دم نماید. آن جامعه به کجا میرود. به کجا؟
اگر روزی با اوه روبهرو شدید و این سوال را از شما پرسید به شما توصیه میکنم حتی اگر پدرتان صاحب یک نمایندگی بزرگ لپتاپ است و یا خودتان یک بازاریاب دستگاه اسپرسو هستید، بگویید آن جامعه رو به فلاکت و بدبختی میرود و یا حتی بگویید زوال و نابودی آن جامعه حتمی است و روی خوشی را نخواهد دید!
چون هر پاسخی غیر از تایید صددرصدی او بدهید با انگشت اشاره متهمکننده او، روبهرو میشوید!
اگر خیال میکنید چنین آدمی باید دشمن زیادی داشته باشد درست فکر میکنید. چون اوه آدمی است که اگر تنها آدمی باشد بین ۸میلیارد انسان که به یکچیز اشتباه اعتقاد دارد و همه با او مخالف هستند، باز این اوه است که طبق معمول درست میگوید و حق با اوست.
اوه بهشدت از اتفاقهای غیر منتظره بیزار است، در این اعتقاد آنقدر استوار است که هیچ شرمی ندارد دلقکی که برای خوشحال کردن او و کودکان آمده را تا سر حد مرگ سیلی بزند و بعدش آنقدر عذاب وجدان بگیرد که سونیا را در حالتی ببیند که دارد آتش جهنم را برای او گرم میکند.
اوه حتی با حیوانات هم آبش در یک جوی نمیرود! چه ارنست و چه پشکی که زخمی شده باشد، اما دلیلش هرچه که هست باز هم مانع کمک کردنش نمیشود و حتی مانع دوست شدنش. با این حال او آدمی نیست که با کسی آبش در یک جوی برود!
اما با این وجود اوه مردی هم نیست که کسی از او متنفر باشد، شوهری هم نیست که سونیا چند دهه زندگی با عشق را کنارش سپری نکرده باشد.
همچنین رفیقی احمق و ۳۰ساله برای رونه که قهرهایشان آنقدر طولانی میشود که نمیدانند چرا قهر بودند، فقط میدانند که باید قهر باشند، حتی اگر دلیلش این باشد که رونه ولوو سوار میشود و ساب دوست ندارد. این دلیل حتی برای دسیسه قتل رونه هم کفایت میکند.
اوه مردی هم نیست که کسی از مردنش ناراحت نشود و خواننده را تا مرز گریهکردن کنار پروانه پیش نبرد.
سلینجر در یکی از نوشتههایش گفته بود:«کاش میشد آدم با بعضی از شخصیتهای داستان رفیق میبود تا هر از گاهی با او نشست و چایی خورد و گپ زد.»
اگرچه بعید میدانم کسی بتواند با اوه حرف بزند، چه برسد که چای بخورد، اما با این حال شخصیتیست که نمیشود بیخیال رفیقشدن با او شد.
شخصیتپردازی را میتوان از قویترین عناصر رمان مردی به نام اوه دانست، رمانی دیالوگ و شخصیتمحور که توصیف و فضاسازی را به حداقل رسانیده و ۳۷۰صفحه را به خلق ماجرا، شخصیت و روایتی فوقالعاده در سه بخش نوجوانی ، جوانی و زمان حال اوه را روایت میکند. روایتهایی از سه دورۀ زندگی، که پراکنده در داستان روایت میشود و با این منطق که هر روایت، داستان جدایی را بازگو میکند. هیچ خللی و یا سردرگمی در داستان به وجود نمیآورد. ( بسنده کردن به این سه خط راجع به عنصر روایت در داستان عین بیانصافی است و این مبحث خود بحث جدایی را میطلبد)
شخصیتپردازی به قدری در داستان عالی پرداخته شده که خواننده پس از خواندن نیم رمان حس میکند اوه را شناخته و این به گونهیی است که لایههای پنهانی شخصیت، رو میشود.
مثلاً درست زمانی که حس میکنید از این شخصیت بیاحساس و منفور خسته شدهاید با روایتی از داستان روبرو میشوید که اوه در خیالش با سونیا حرف میزند. در جهان واقعی برای او گل میخرد و علیرغم گرمایی بودنش شبها شوفاژ را به یاد زن سرماییاش تنظیم میکند.
رفته رفته از یک فرد خشن به شخصیتی دوستداشتنی تبدیل میشود و باز هم عنصر راوی نامحدود به ذهن افراد است که این حس اطمینان و اعتماد را در خواننده بیشتر از قبل میکند.
راوی، گاه مونولوگهایی را آنقدر با اطمینان از ذهن افراد میگوید که گویی شخصیت را از خود فرد بیشتر میشناسد!
اگر تصور میکنید هنر بکمن در شخصیتپردازی با روایت به پایان میرسد؛ بد نیست اشارهیی کنیم که تصاویر و توصیفهای جزیی و کاربردی گاهی بار شخصیتپردازی را به دوش کشیدهاند مثلاً زمانی که اوه قصد خودکشی دارد؛ راوی تصمیم رندانهیی برای توصیف شخصیت خسیس اوه گرفته است. اگرچه طنز در کار به چشم میخورد اما به دور از تصور نیست.
مثلاً؛ تصویر اینکه موقع خودکشی در را باز میگذارد تا کسی در را نشکند چون هنوز قابل استفاده است و یا روی کفپوشها چیزی هموار میکند تا اگر کسی با بوت وارد شود به کفپوشها صدمه نزند.
و یا نگاههایی (که با دخالت مستقیم راوی همراه است) به کاسبان و شرکت برق که آنها را دشمن قسم خورده مردم میداند، خساست را به بهترین شکل به تصویر کشیده است.
قلم بکمن برای شخصیتپردازی محدود به روایت و یا توصیف نمیشود و این رمان مانند هر رمان موفق دیگری سعی برآوردن دیالوگها و مونولوگ دارد که علاوه بر ایجاد فضای گفتگو، کششی برای ادامۀ داستان داشته باشد و دیالوگها هم کلیدهایی باشند تا شخصیت، خاصیت بیشتری به خود بگیرد.
مثلاً مونولوگی که در آن عشقش به سونیا را نشان میدهد که میگوید: «اگر کسی از من بپرسد قبل از سونیا چگونه زندگی میکردم؟ میگویم اصلا زندگی نمیکردم و اگر بپرسد بعد از او چگونه زندگی میکنم میگویم اصلا زندگی نمیکنم.»
دیالوگ چه استفاده در داستان آنجا که میگوید: «در زندگی هر مردی لحظهیی وجود دارد که در آن لحظه تصمیم میگیرد که چطور مردی باشد و اگر آن لحظه نرسد، هنوز آن مرد را نشناخته!»
و مونولوگی که مدام تکرار میکند: «اگر این کار را بکنم سونیا آتش جهنم را برایم گرم میکند.» دیالوگهایی هستند که علاوه بر زیبایی داستان کمک بزرگی به شخصیتپردازی اوه کردهاند.
پرداخت به شخصیتهای فرعی با توجه به شکل روایی داستان را نمیتوان ضعف بزرگی دانست، اما کلمه معمولی و قابل تحمل چرا!
شخصیت پروانه و همسرش، رونه، سونیا، پدر اوه، ارنست (گربه) و گربهیی که زخمی شده بود از جمله شخصیتهایی بودند که نویسنده در داستان بیشتر از اینکه سعی در پرداخت آن داشته باشد، مهرهیی استفاده شده، هستند که شخصیت اوه را تکمیل کنند و بسازند (که اگر چیزی جز این بود چنین شخصیتی شکل نمیگرفت) و با روایت صرف، شاید در یک سوم اول، کتاب ناخوانده میماند.
پس این تکنیکی بود که بکمن با رندی تمام این ضعف را به قدرت و در راستای جذابترشدن کتاب به کاربرد.
رمان به زیباترین شکل ممکن به پایان میرسد، مردی خانه اوه را میخرد که بیاعتماد به فروشنده است، دستگیرهها را چک میکند. به کفپوشها لگد میزند تا مبادا زوار در رفته باشد. از همه مهمتر یک ساب (نوعی موتر) دارد!
مهدی هزاره