زبان و شخصیتپردازی در رمان «پایان روز»
هنر چگونگی ارایۀ اطلاعات اســت که در چنین داســتانی میتواند مخاطب را تا به آخر با این شــخصیتها همراه نگاه دارد
«همانجــا ایســتاد شــد و یک بوجــی در دســتش دید. بوجی نو بــود و هنوز ازش هیچ کار گرفته نشــده بود. فکر کرد، برود یک کهنهاش را بگیرد. باز آغا صاحب اگر بفهمــد، چــه روز را خواهد انداخت. بی آن هم از دســتش روز نــدارم… نمیفهمم از همو پیالۀ شیر یک قورت خورد یا نی؟ بروم ازش یک خبر بگیرم و با خود گفت، تو بان اول یک بوجی کهنه پیدا کنم. دوباره پایش را در چقوری بر َته زینۀ زیرخانه ماند و ســرش را پایین خــم کرد تا به چــوکات دروازۀ زیرزمین نخورد و اول ســرش را وارد زیرخانه کرد و بعد تنش را به داخل کشید و در آخر پای چپش را. چشمهایش را تنگتر کرد و این بار زودتر چشــمهایش به تاریکی زیرخانه خــوی گرفتند و بــه یاد آورد کــه پیشتر ســاکت بــرق را همانطور روشــن مانده بوده اســت. دســتبرد و ســاکت را پس پایین زد تا اینبار هــم در وقت برآمدن از یادش نرود.» (پایان روز، صص ۷۵ – ۷۶)
این بریــدههای از فصــل یازدهــم از رمان «پایان روز» نوشتۀ محمدحسین محمــدی اســت. اینهمــه جزییــات از چگونگــی عمــل و رفتار یک شــخصیت ممکن است در یک داستان پیرنگمحور، کمی خستهکننده به نظر بیاید و مخاطب جزییاتی اینچنینی را مجبور کند که گاهی کتاب را ورق بزنــد تا زودتر ببیند که بالاخره چه اتفاقی قرار اســت بیفتد، اما «پایان روز» یک داســتان پیرنگمحور نیســت و قرار نیســت که اتفاقات زیادی در داستان رخ دهد.
کار نویسنده در این داستان، روایت ِ یک خانــوادۀ عــادی، یــک روز تقریبــا عادی اســت. تنها چیزی کــه آن را کمی غیر عادی کرده حضــور پدر بیمار خانواده اســت که سرنوشــتش با همان توضیحات اولیه تقریبا مشخص میشود و این چیزی نیســت که ما داســتان را به خاطر سردرآوردن از آن ادامه بدهیم. کار داستان کار روی شــخصیتها است. دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی، ما را یــک روز به دنبال خود میکشــانند و زندگــی روزمــرۀ خود را با ما شــریک میسازند. نویسنده در این سفر یک روزه اطلاعــات لازم را در جاهایی که رخ داده است به مــا ارایه میدهد. این هنر چگونگی ارایۀ اطلاعات اســت که در چنین داســتانی میتواند مخاطب را تا به آخر با این شــخصیتها همراه نگاه دارد. این کشش به نظر من تا حد بســیار زیادی به قوت زبان و شــخصیتپردازی در این رمان مربوط میشــود. از آنجا که این دو عنصر بــه گونهیی با هم بافت خوردهاند و برای پرداختن به هر کدام باید به دیگری هم اشــاره کــرد، عنوان جدایی به زبان و شخصیت نمیدهم وبرداشت خودم را نسبت به این دو عنصر، در یک عنوان ارایه میدهم. مطالعات در مورد ســیر داستاننویسی نشان داده است که زبان داستاننویســی در چند دورۀ مختلف از ابتدا تا کنون دچار تغییراتی شده است.
داستاننویسی جدید بیشــتر به زبانی ســاده، روان و پویا اعتقاد دارد. زبانی که متناسب با شخصیتهای داستان دچار تحول میشــود و از طریق آن میتوان موقعیت و خصوصیت شخصیتهای مختلف را درک کرد. زبان در رمان «پایان روز» بســیار ســاده و بیتکلف اســت. زبانــی که نقش مهمی در شخصیتپردازی داستان هم بر عهده دارد و به خوبی از عهدۀ آن بر آمده است. گویــش اصلی بــرای روایــت داســتان و همچنین گفتگوی شــخصیتها، گویش دری است و به ندرت در بعضــی جاها با توجه به موقعیت و شــخصیت مورد نظر، گویش فارســی ایرانــی، یا فارســی ایرانییی که توسط مهاجرین افغانی صحبت میشود، به کار رفته اســت. این گویش غالب و تغییرات بســیار کم آن در طول داســتان، به خوبی خواننده را در فضای مورد نظر نویسنده نگاه میدارد. نویسنده داستانش را با دو شخصیت اصلی یعنی «بوبو» و «ایا» « پیش میبرد. این دو شــخصیت، بیشــتر درونگرا و به نوعی تنها هستند و ایــن لهجه که لهجۀ اصلی و طبیعی آنهاســت، ما را بیشــتر با آنها نگه مــیدارد و عدم تغییــر و یا تغییر بســیار کم آن، ما را فقط تا حدی که لازم است با دنیای بیرون آنها آشــنا میسازد و تفاوت موقعیتها را نشان میدهد. «ایا» که لهجهاش در گفتگوهای بسیار میدهد.
مثال کوتاه با صاحبکار یا افراد رهگذر و ســرباز ایرانی تغییر میکنــد و بخشــی از اطلاعات لازم مربــوط به محیط زندگی و کارش را ارایه میدهد. بوبو که یکی از دو شــخصیت اصلی و مادر مســن خانواده اســت. بیشتر روز را تنها اســت و به امور خانه رسیدگی میکند. نویسنده با حوصله و دقت تمام بوبو را در تمام امور تعقیب میکند و با ریزبینی خاصی تمام حرکاتش را تشریح میکند.
روبهرو شدن با این جزییات در داســتان، از دو جهــت برای من مهــم و جالب بود: نخست به این دلیل که نویســنده با بیان این جزییات، مخاطب را با بوبو به عنوان یک زن روستایی آشنا میکند و به خواننده اطلاعاتی شامل غذاپختن، تشنابرفتن، مریضداریکردن، رســیدگی به امــور حیوانات و باقی امور میدهد. برای کسی که در آن منطقه زندگی نکرده یــا از آن دوره اطلاعاتی ندارد، هیچ کدام از بخشهای روایت با این نوع شخصیتپردازی، عجیب و غیرممکن به نظر نمیرسد. دیگــر اینکه این اطلاعات و این نــوع پرداخت، ما را با جزییاتی آشــنا میکند که در این دورۀ پرسرعت و شــتاب، کمتــر به آنهــا و چگونگی انجامشــان فکر میکنیم.
ما غذا میپزیم اما هدف اصلی خوردن است، و تمام لحظاتی را که برای تهیۀ غذا صرف شده است با سرعت تمام رد میکنیم تا به آن هدف نهایی برسیم، و چــه لحظاتی را کــه در این حذف کردنها از دســت نمیدهیم.
این جزییات با آن کندی و وسواسی که بوبو دارد، مــا را با وقتی که صرف تک تک امور میشــود (و این وقت همان زندگی است) روبهرو میکند. همانکه بخش مهماش در این زندگی پراســترس و ســریع گم شده است و باعث بروز بسیاری از کمبودیها و مشکلات شخصیتی، اجتماعی و غیره شده است. رفتــار، حــرکات و گفتگوهــای بوبــو که بیشــتر تکگوییهایــی بــا خــودش و حیوانــات و کمــی هم گفتگو با دیگران است، بخشهای مهمی از شخصیت او را به تدریج رو میکند. این روکردن اطلاعات به صورت غیر مستقیم داستان را لذتبخشتر میکند و اطلاعات را واقعیتر نشــان میدهد.
راوی همانطور که در همان بریــدۀ انتخابی ابتدای این نوشــته میبینیم، نیازی نــدارد بوبو را با توصیفات خودش برای ما تشــریح کند. کنجکاوبودن بوبو، میل بــه طعنه و کنایهگویی، ویژگی تســلیم به سرنوشت و شرایط، ســازگاری، میزان سواد، اعتقادات مذهبی و توجهش به بیــرون و درون خانه را، از همیــن رفتارهــا، تکگوییهــا و گفتگوهای کوتاه میفهمیم. مثلا در صحبت با زن همســایه او «کرزی» را «کلزی» خطاب میکند و حتی بعد از درســت گفتن زن همســایه، باز هم آن را به صورت غلط تکرار میکند.
تکههایی مانند قلیان کشیدن بوبو و به یادآوردن شروع قلیان کشیدنش در جوانی، نگاهکردن به پستانهای خشک زن همسایه و اینکه چرا شیر ندارد، پیدا کردن گل خشک در زیرزمین و اینکه چرا این گل باید آنجا باشــد و این که آیا دخترش آن را آنجا مانده اســت، رفتوآمد مکررش به برنده و دید زدن کوچه، تشرهایی که به دخترش در مورد پوشــش میزند، وضوگرفتن و نمــازخواندنش، ما را با شخصیتی قابل باور و در عین حال منحصربهفرد روبهرو میکند. منحصربهفرد نه به این معنی که بوبو شخصیت خارقالعادهییســت؛ بل به ایــن معنی که بوبو فقط بوبو است. زنی است با موقعیت و شخصیتی که باید در داستان میبود و این باعث میشود که ما نصف کتاب را دنبال بوبو راه برویم، از ایــن اتاق به آن اتاق، از برنده به حویلی، از حویلی به طویله، از آنجا به تشناب، از آنجا به اتاق آغا صاحب و…، برویم و ببینیم چه میکند، چطور فکر میکند، پشت انجام کارهایش چه اندیشه، حس و پسزمینهیی وجود دارد.
در بریدهیی که در اول این نوشــته آورده شد، بوبو را در بخشی از کار روزانهاش تعقیب میکنیم. با او برای پیداکردن یک بوجی کهنه به زیرزمین میرویم، اما این فقط یافتن بوجی نیســت که نویســنده ما را برای آن، دنبال بوبو بکشــاند. ما در همین بریدۀ کوتاه به بوبو بسیار نزدیکتــر میشــویم. به وســواس او در خاموشکردن گروپ و اینکه بار قبــل فراموش کرده اســت، اما مهم اســت که این بار از یاد نبرد. به دلیل او برای کهنهبودن بوجی، به حالت ترس و تســلیم او به مردسالاری حتی در انتخاب یک بوجی، به پرســتاریاش از مردی که در یک جمله پیش، از او میترسد اما در عین حال اینگونه مراقبش اســت، و اینکه چقدر کار پشــت سرهم روی دست و ذهنش مانده است که باید یکی یکی به همۀ آنها رسیدگی کند، پی میبریم.
شخصیت دیگر داستان «آیا» یا «یحیا» است. پسر جوان خانــواده که در ایران کارگر کارگاه کفش اســت. نصف دیگر داســتان را با یحیا روانیــم. از اتاق مجردی بــه سرک، تاکســی، نانوایــی، بقالــی، کارگاه، قطار، رستورانت و شــاه عبدالعظیم همراه میشــویم. در این مســیر او را نمایندهیی از نســل کارگر مهاجــر در ایران مییابیــم، اما نوع حــرکات و رفتارش باعث میشــود که «آیــا» هم مانند بوبو از خطر تیپشــدن بگذرد و به شخصیت تبدیل شود.
شــخصیتی که اگر چه کارگری مثل هــزاران کارگر دیگر کفاشــی در ایران اســت؛ اما جزییــات ریــز رفتــاریاش، او را از کل جدا میســازد. «آیا» شــخصیتی درونگرا است. بیشتر منزوی است تا همراه با گروه. کمحرف است و قانع. اهل خطرکردن و تجربهکردن نیست یا شرایطش این اجازه را به اونداده است. (چنان که خودش هم در جایی به آن اشــاره میکند. پرداخت به این شخصیت به خوبی صورت گرفت اســت تا جایی که راوی نیــازی ندارد بگویــد یحیا چه قیافــهیی دارد و برخوردش با دیگران و با محیط چگونه است. از طریق گفتگوهای بسیار کوتاه با صاحبکار و دیگــران، خواننــده با شــخصیت او آشــنا میشــود. کمحرفی، کمرویــی، اعتماد به نفــس پایین، تا حدی افسردگی و ســرخوردگی، چیزهایی نیست که راوی از ابتــدا یا جایجای کتاب نیازی به اشــاره یا توضیحش داشــته باشــد؛ چراکه خواننده با دنبالکردن یحیا در یک روز، اطلاعات مهمی در این باره به دست میآورد. مســالۀ دیگر در مورد زبان این داستان، استفاده روایت از زمان اســت. داســتان به صورت مــوازی با دو شــخصیت پیش میرود و یک فصل درمیــان از «بوبو« به «آیا» پـرش میزند. بخشهای مربوط بــه «بوبو« همه با زمان گذشته بیان میشوند، اما زمان روایت در بخشهای مربوط به «آیا» حال است. این به نوعی رابطۀ میان دو نسل را مشخص میکند. رابطۀ میان گذشته و حال، و البته غیاب آیندۀ که نه برای بوبوبه دلیل سنش قابل تصور است و نه برای آیا به دلیل موقعیتش.
این نوع استفاده از زمان در این داستان برای من جالب بود و به گونۀ استعاری هم بود. بوبو از نسلی است که در طول سالیان دراز جانش را کنده است. آیا از نسلی است که جان میکند. بین این دو نسل اگرچه فاصلۀ زیادی است، اما تغییر چندانی از این جانکندنها حاصل نیامده است. اگرچه بوبو به همان تغییرات بسیار جزیی بعد از طالبان هم دلخوش است، اما این تغییرات در برابر جان کندن که ما همچنان از بوبو و آیا میبینیم، بسیار ناچیز است. غیاب فعل آینده هم، همانطور که گفته شد، غیاب آیندهیی است که کمتر کسی امیدی به دیدنش دارد.
ایــن دو، شخصیت اصلی برای پیشبرد داستان هستند، اما شخصیتهای فرعی هم در داستان وجود دارند که نویسنده از آنها به خوبی در جهت پیشبرد داستان و همچنین پردازش شخصیتهای اصلی بهره برده است. اما نکتهیی که در پایان این نوشته میخواهم به آن اشــاره کنم مربوط است به استفادۀ بهتر از یکی از این شخصیتهای فرعی یعنی شاجان، دختر خانواده.
شاجان سـواد ابتدایی را که در ایران کسب کرده در قریه معلم شــده است. او سرکشیها و شور و هیجان جوانی را دارد و این بخش از شخصیتش با بحثهایی که با مادر دارد و همچنین بخشهایی از رفتارش که از طریق تکگوییهای بوبو با آن آشنا میشویم، خوب درآمده است. اما به نظر من شخصیت شاجان، جای کار بیشتری داشت. از آن جایی که داستان با زبانی که انتخاب کرده، رفتارش با زمان به نوعی استعارهیی است از گذشته و حال افغانستان و انسان افغانستانی امروز، بهتر بود که به شاجان دید وسیعتری در داستان داده میشد.
اگرچه این شخصیت شاجان در داستان پذیرفتنی است و رفتارش با سن، سواد و موقعیتش تناسب دارد، اما به عنوان نمایندهیی از جانب دختران و زنان جوان افغانستان، بهتر بود در او بذرهای اندیشهیی، وسیعتر کاشته میشد، حتی اگر به صورت خام و ناکامل. لازم نبود شــاجان یک زن آرمانگرای انقلابی باشد که حضورش در داستان غیر قابل باور شود، اما میشد به سبب نقش معلمی که به او داده شده، چیزهایی را به شخصیت او اضافه کرد و یا فکرکردن به بعضی از چیزها مسوولیتپذیری و تصور بهتری از آزادی.
مثال، شاجان به سبب مریضی پدر، خود را از دست تعصبهای او آزاد میپندارد و این آزادی را با انتخاب نوع پوشش، ِ رفتن به زمان برگشتن به خانه و رفتن به شهر و تصمیم کورس انگلیسی نشان میدهد. شاید بهتر بود از این آزادی و این فرصت استفادۀ بهتری بشود و دنیای شاجان را به سمت دنیایی وسیعتر سوق بدهد. دنیایی که تغییراتش روی تغییر دنیای افراد خانواده و با جلب اعتماد آنان بنا شود و نه با ضدیت و مبارزه با آنها. البته شاید نویسنده بر این مساله به عمد شاجان را نمایندۀ قشر دختران و زنان جوانی از این دست که کم هم نیستند، نشان بدهد؛ اما اگر نقش استعاری زبان را در این داستان و تعمد نویسنده را در این انتخاب بپذیریم، توقع ما از نویسنده بالاتر میرود، برای بلندکردن صدای زنانی که بخشی از این تاریخند و برای به دستآوردن آزادیهای اندک کوشیدهاند و از آن برای وسعتبخشیدن به دنیای فکری و روانی خود و جامعه بهره جستهاند. در نهایت اینکه، از خواندن این رمان بســیار لذت بردم و برای نویسندۀ این رمان خوب موفقیتهای بیشتر آرزو میکنم.
فریبا حیدری