رمان پیرمرد و دریا و سرنوشت امروز ما
بسیاری از کسانی که اهل خواندن کتاب و علاقمند به ادبیات جهان هستند با نام ارنست همینگوی نویسنده بزرگ و موفق امریکایی و خالق اثر جاودانه وی یعنی رمان پیرمرد و دریا آشنا هستند.
این رمان سرشار از نکات بسیار آموختنی اخلاقی و روانشناختی است که از قضا میتواند برای مردم ما در شرایط فعلی حاوی پند واندرزهای مفیدی باشد.
قهرمان داستان پیرمرد ماهیگیری است که به همراه شاگرد نوجوان خود بارها برای صید ماهی به دل دریا میزنند اما هر بار پس از سعی و تقلای فراون طعم تلخ ناکامی را چشیده و بدون آنکه صیدی کنند با دستانی خالی باز میگردند. وقتی تعداد این ناکامیها از حد میگذرد، پدر و مادر آن نوجوان نیز فرزند خود را از همراهی پیرمرد باز میدارند و پیرمرد تنها میماند.
او بدون آنکه از سرزنش دیگران مایوس شود، تصمیم میگیرد تنها راهی دریا شده و میل به زندگی و شجاعت ایستادگی خود را آزمایش کند. این اتفاق رخ میدهد و پیرمرد سوار بر قایقی نه چندان با صلابت دل به امواج میسپارد تا از میان حوادث سهمگین دریا و روزگار، گمشده خود را بیابد.
روح بزرگ پیرمرد در حقیقت نماد همه انسانهای اصیل و آزادی است که از سرزنش دیگران مایوس و با تعریف آنها مغرور نمیشوند. رفتن در دل دریا آنهم بدون هیچ یار و همکاری، باعث میشود تا مرد ماهیگیر با تمرکز و توجه ویژه، به مهابت کاینات و عظمت دریا بنگرد و همین سکوت و توجه و تمرکز، صدای موسیقی دریا را که تا کنون به سبب هیاهوی کاذب از شنیدنش محروم بوده به گوش پیرمرد برساند.
بهنظر میرسد همینگوی خوب دریافته که ما آدمیان آنقدر غرق در هیاهوی یک زندگی تکراری و مبتذل شدهایم که همه زیباییهای عالم روی از ما پوشانده و از دیده انسانهای مصرفی پر سروصدا غایب شدهاند طوری که آواز طبیعت و جلوههای زیبای آفرینش را نه میشنویم و نه میبینیم. به قول هراکلیتوس گویا جهان عاشق پنهان شدن است.
به فرموده مولانا
چونکه نامحرم در آید از درم
در پرده پنهان شوند اهل حرم
بهنظر میرسد پیام مهم رمان این است که ما عملا در زندان سرد یک زندگی مصرفی اسیر شدهایم و صدای آفرینش را نمیشنویم.
آنچه میتواند ما را از شر چنین اندوهی نجات دهد تمرین خاموشی و خلوت با خویشتن است. جهان آفرینش پر از عروسان زیبای معناست ولی بشر آنقدر دچار بازی سود و زیان و جنگ و ستیز شده و چنان برای لذتهای آنی و فوری بیقراری میکند که چراغ درون خود را خاموش و هستی پنهان خویش را لگد کوب پر خواهی و جاهطلبی کرده است.
گویا زبان پر از راز و رمز عالم با کسانی سخن میگوید و برایش آواز میخواند، که بر سر خواهشهای نفس خود حاضر شوند و با سکوت و تنهایی اشتیاق خود را برای شنیدن نغمههای آفرینش ابراز نمایند. آنهم نه فقط سکوت زبانی بل سکوت خواهشهای نفسانی، تخیلات منفی و تمایلات منفی.
به این ترتیب پیرمرد تنها و در میان موجهای تسلیبخش دریا، آواز دلنشین خلقت را میشنود و درمییابد که مهمترین سرچشمه معنا و گرمی زندگی را باید در حقیقتی بهنام عشق و شفقت جستجو کرد.
او ماهی نر و ماده عاشقی را نظاره میکند که دور از کینه و خصومت و خودپرستیهایی که آدمیان بدان مبتلا هستند، در دل دریا میرقصند و دور یکدیگر میگردند و هنگامی که پیرمرد قلاب برای صید ماهیان در میاندازد و ماهی ماده به تور او میاندازد، ماهی نر با چشمان نگران، عاشقانه، پر التهاب و دردمندانه دور قایق میگردد تا لحظههای دردناک جدایی را تجربه کند.
هنگامی که قلاب ماهی ماده را بالا می کشد، ماهی نر نیز با بیقراری تمام همچون پرندۀ سبکبال از دل به آسمان میجهد تا ببیند چه بلایی بر سر معشوقش آمده. پیرمرد با دیدن چنین صحنههای دردمندانه ولی روحنوازی پی به حدیث شیرین عشق و نغمههای دلپذیر حاکم بر همه ذرات کاینات میبرد.
چونکه آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی بند
خدا با کسانی سخن میگوید که خامش و محرم باشند بدور از زندگی پر هیاهوی بیمحتوا.
پیرمرد در خلوت و سکوت صدای آفرینش را شنید، اما برای دستیابی به موفقیتهای بزرگ، او پیش از تماشای جلوههای زیبای جهان، موفق شده بود که صدای ضربان قلب و وجدان خودش را نیز بشنود.
در بخشهای بسیاری از رمان، پیرمرد مدام درگیر گفتگو با خویش است.
همینگوی به این بصیرت بزرگ دست یافته بود که گاهی صدمه و آسیبی که آدمی از جانب ذهن بیمار خود میبیند، بسیار سنگین و کاریتر از لطمۀ است که از بیرون بر او تحمیل میشود.
بیشتر ما انسانها عادت داریم که از کاه، کوه بسازیم و با وزش بادهای مخالف، احساس درماندگی و بیچارگی کرده و روح خود را شکنجه دهیم. گاهی بیآنکه بدانیم، بیرحمترین قاتل خودمان هستیم و با پیامهایی منفی غیر واقعی ذهن خود، جهان را در برابر چشمان خودمان به جهنمی سوزان بدل میکنیم.
برای همین است که مولاناجلالالدین میگوید:
جمله خلقان سخره اندیشهاند
زین سبب خسته دل وغم پیشهاند
وقتی ذهن وحشیانه با پالس و پیامهای منفی، احساس ترس یا شکست یا ضعف را بر ما تحمیل کند، حتی اگر هیچ مانعی یا دشمنی و یا عوامل ترسناکی پیش رویمان نباشد، باز هم خانه سست درونمان ویران میشود زیرا سقف آن با تار عنکبوت بنا شده است.
کسی میتواند از طوفان پر از حوادث گوناگون زندگی جان سالم بدر ببرد که ابتدا ذهن خود را به درستی بشناسد و جریان فکر خود را کنترل کند.
در این داستان پیرمرد بزرگ، مدام با خود سخن میگوید، بر افکار ناامیدانه خود میتازد و قابلیتهای عظیم انسانی خود را به رخ میکشد تا بر حوادث سخت بیرونی غلبه کرده و پیروز از میدان بدر آید.
این داستان شیرین انسانی در پی آن است تا به خواننده باور بدهد که مهمترین گام دستیابی به موفقیت، در اندرون آدمی نهاده شده به شرط آنکه بتواند بر اندیشه آزار دهنده و تخیلات منفی خود غلبه کند.
در مواقع بسیاری این رویداهای بیرونی نیستند که موجب آزار و اضطراب گزنده میشوند بلکه تفسیر غلط و اندیشه نادرست از رویدادهاست و آدمی را شکنجه میدهد و رنج را بر وی تحمیل میکند.
شکست واقعی هنگامی از راه میرسد که به خودمان القا کنیم که انسان درماندۀ بیلیاقتی هستیم که از پس کارهای مهم بر نمیآییم و باید تسلیم را بپذیریم.
وقتی پیرمرد، از پس هیولای ذهن خود بر میآید و بر ضعف و نا امیدی غلبه میکند، ناگهان توری که به دریا افکنده به رقص در میآید، رقصی که پاداش مقاومت و پایداری و زحمت پیرمرد است.
ماهی بزرگی به تور او افتاده که حتی بزرگتر از قایق کوچک پیرمرد جلوه میکند و او را به نبرد تازهیی دعوت میکند تا باور کند که راههای نجات هرگز بسته نیست و اگر همه چیز را از آدمی بگیرند در حالیکه او امیدش را از دست ندهد، راهی پنهان گشوده خواهد شد و صدای رهایی از آنجا به گوش خواهد رسید.
سوی تاریکی مرو خورشید هاست
سوی نا امیدی مرو امید هاست
ماهی به تور افتاده آنقدر بزرگ و چالاک است که پیرمرد پس از نبردی طولانی، برعلاوۀ اندوهی که از صید ماهی در دل دارد بالاخره او را از نفس میاندازد و چون نمیتواند ماهی را به داخل قایق آورد، به کمک دستهای زخمی و طنابی محکم با تکیه بر روح نیرومند و با صلابت خویش، ماهی را به قایق میبندد تا پس از طی مسافتی طولانی به ساحل برسد
پس از تحمل رنج فراوان و زحمت بسیار، پیرمرد ماهی بزرگ را با طنابی محکم به قایق میبندد تا شب سخت و هول انگیز به پایان رسیده و پیروزمندانه از پیکار زندگی بدر آید و به ساحل برسد.
اما پس از غلبه بر افکار منفی درونی این بار غلبه بر زیاده خواهان و عدالت ستیزان بیرونی میرسد تا ماهیگیر بزرگ را به چالش کشند.
کوسههای گرسنه به محض استشمام بوی خون و کباب سرکشانه به سمت قایق حرکت میکنند تا دسترنج پیرمرد بزرگ را بدون زحمت صید و شکار بربایند و از سهم دیگران برای خود عیش و بساط به راه اندازند.
درست مانند جاهطلبان زیادهخواه، که همیشه چشم به حقوق دیگران میدوزند و در هر فرصتی برای ارضای خواهشهای شیطانی خود حریصانه دست و پا میزنند.
آنها پای بر حریم خصوصی و داشتهها و اموال مردم مینهند و به قیمت کورکردن چشم عدالت و فروریختن انصاف و برابری، سم بینوایی و ظلم را بر مردم میخورانند تا به مطلوب شوم خود برسند.
کوسهها گاهی با سوءاستفاده از قدرت سیاسی، گاهی با زراندوزی و پرخواهی اقتصادی، گاهی با احتکار و گرانفروشی و گاهی با اختلاس و دزدی اموال مردم، از راه میرسند تا به قیمت فقر و فلاکت دیگران جیبشان را پر و شکمشان را سیر کنند
اما پیرمرد هراسی از این کوسهها به دل راه نمیدهد و باور دارد که برای رسیدن به عرصه های بلند موفقیت باید جنگید و از حق خود به روشهای مناسب دفاع کرد. او با پردلی و صلابت به کوسهها حمله ور می شود و برخی از آنها را از پای در میآورد اما دست آخر سهم بیشتری از گوشت ماهی را کوسهها میدرند و غارت میکنند و استخوانی از ماهی، برای پیرمرد باقی میگذارند.
پیرمرد با ماهی صید شده سخن میگوید و از این طریق خود را نیز دلداری میدهد. شاید اگر همه سهم تو از آن من بود بیشتر احساس پیروزی میکردم ولی اکنون نیز احساس شکست نمیکنم زیرا به سهم خودم بر هراس منفی درون غلبه کردم و چند کوسه را هم از پای درآورم.
آری، داشتههای آدمی به تدریج از کف او ستانده میشوند، مال و منصب و جاه و نام بی هیچ تردیدی زوال یافته و روزی از کف آدمی رانده میشوند اما خود انسان میماند و روحی که در طول زندگی همراه او بوده است.
اگر کوسههای راهزن، ماهی بزرگ را تکه تکه کردند اما در برابر روح بزرگ پیرمرد شکست خوردند و اگر داشتههای او را به غارت بردند در برابر شخصیت با عظمت پیرمرد به زانو در آمدند.
گرچه پیرمرد با اسکلتی از ماهی به ساحل باز میگردد ولی همه آنهایی که وی را سرزنش و با قضاوتهای غلط مورد اذیت و آزار قرار داده بودند از رفتار خود شرمسار میشوند و بر اصالت و والایی روح پیرمرد صیاد اعتراف میکنند.
زندگی پیکار بزرگی است که برندگان آن قلبهای نیرومندی هستند که لحظههای عمر را به بطالت سپری نکرده و با عشق و معرفت وجود خود را چراغانی میکنند
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است
هر که او بی مایلیی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام و تفت
حکایت پیرمرد و دریا تصویری از زندگی امروز ما ایرانیان است که هم باید به افکار غلط و نا امیدانه خود بتازیم و مانع از شکنجه روحی خود باشیم وهم با کوسههایی که چشم به تاراج حقوق انسانی ما دارند ستیز کنیم تا سنگینی شب، دست از سر آسمان برداشته و روشنی آفتاب رقصکنان از راه برسد.
دکترناصرمهدوی