نگاهی به «بیمعنایی، رهاشدگی و متن»
اثر نورمحمد نورنیا
»بیمعنایی، رهاشدگی و متن» با نام فرعی خوانشهایی برای گفتمان نقد و نقدادبی در افغانستان، کتابیست که نویسنده در آن کوشیده تا خوانشهایی از آثار تولید شده در دهۀ پسین را ارایه کند. او همچنیــن تحقیقاتی با عناوین مختلف انجام داده است. اسم این کتاب به زیبایی و با تطابق درست انتخاب شده است. متنها در کتاب، بــه معنای واقعی در خلای بیمعنایی رها شــدهاند. به عبارتی نویسنده، آگاهانه متنها را پراکنده کرده و با معلققــراردادن، آنها را در بیمعنایی نگهداشــته است. بر همین اســاس متنهای گردآوری شده در این مجموعه، صورتبندی مشخصی ندارند. نه همه مطالب به صورت خوانش نقد نگاشــته شدهاند، نه به صورت مقالات تحقیقی و نظری. این چند دستهگی، کتاب را در شکلی از پراکندگی و بیمعنایی قرار داده است. کتاب در چهاربخش تدوین شده است که اینجا درنگی مختصر بر هر بخش آن خواهم داشت. بخش اول شرحی بر مکاتب و نظریههــای ادبی است که نویسندگان و پژوهشگران افغان آنها را نقد یا ترجمه کردهاند و یا مورد پژوهش قــرار دادهاند. نویسندۀ کتابهای متعددی چون «تیوریهای ادبی و نقد ادبی» از محمدرحیم الهام، »داناییهای ممکن متن» از یعقوب یسنا، «تاریخ تحلیلی داستاننویسی افغانستان»از محمدحسین محمدی، «بوطیقای نو» از سیدرضا محمدی » مالیخولیا و تردید« از عمــران راتب، «مواجهــه با متن» از دکتــر یامان حکمت، »داستانها و دیدگاهها« از حسین فخری، و… را نام میبرد و توضیحات مختصری دربارۀ آنهــا ارایه میدهد. نورنیا آشنایی ادبیات افغانستان با ادبیات جهان را، با آغاز به کار مجلۀ دولتی «سراجالاخبار» که بیش از یک سده از فعالیت آن میگــذرد، مقــارن میداند.
گویــی در «سراجالاخبار« ستونی به ترجمــه اختصاص داشــته است، کــه یکی از ترجمههای آن رمان سورریالیســتی ِ ِ «سیاحت بر روی زمین در هشــتاد روز» از ژول ورن است. در قسمت دوم بخش یکم، نویسنده به خوانشی از کتابهای«زندگی در قمار میگذرد« از عفیــف باختری «فراموش کابــل» از ابراهیم امینی، »در برگشــت به مرگ» از یعقوب یســنا، «من فقط ســیاه نبودم« از حکیــم علیپور، و… میپردازد و بــا دیدی دقیق و بیان شیوا به کارشناســی این آثار پرداخته است.
از دید نگارنده، این خوانشهــا از زیباترین خوانشهایی اســت که تاکنون دربارۀ این آثار نگاشته شده است.
بخش دوم این اثر، مشتمل بر سه عنوان مقلالۀ تحقیقی بــا رویکرد التقاطی- تبیینی است. مقالۀ اول، با عنوان «ادبیات مقاومــت: ادبیات خــوارج» به ادبیــات مقاومت افغانستان پرداخته و «خلیل الله خلیلی » را نمونۀ افلاتونی در مثل اعالی شعر مقاومت» (ص ۱۰۳ )خوانده است. نمونۀ شــعرهای خلیلی را با رویکرد مقایســوی با ادبیــات خوارج بررســی کــرده و در جایی بیــان میکند: ادبیــات مقاومت افغانستان، ادبیات مرگ است، ادبیات مردگان، ادبیاتی که در رمانتیزهکردن مرگ، کارکردی بینظیر دارد. نسبتی با زندگی و زندگان ندارد. در این ادبیات از شوخی و شادی خبری نیست و قاطعیت و جدیت آن، تهوعآور است.» (ص ۱۱۲)طوری که عبیده بن حلال از شـاعران خوارج سروده بود: « … هیچ نعمتی برتر از مرگ به انسان داده نشده؛ زیرا او را از مصایب دنیا آسوده میکند و نیز در قبر هم خوار نمیشود.» (ص ۱۰۴ ) در مقالۀ با عنــوان »چیستی و چرایی شعرهای ترجمۀ اســتاد واصف باختری« به چنــد و چون ترجمه شعرهایی میپردازد کــه واصف باختری برگردان کرده اســت.
وی میگوید: » در کار ترجمۀ واصف باختری دو ویژگی دیده میشود: یک، شعرهایی از شاعرانی که به زبان انگلیســی وجود داشته است. دو، شعرهایی که بار معنایی مشخصی را حمل میکرده است.» وی در ادامه بیان میکند که واصف باختری شعرهایی را برگردان کرده که از لحاظ بار معنایی دارای روحیۀ پرخاشگری، اعتراض، استبدادستیزی، کارگرستایی و تودهگراییاند.» (ص ۱۱۵)
در مقالۀ دیگر با عنوان «اقبال: نیچۀ اسلام» نیچۀ بازتاب یافته در اشعار اقبال را بررســی میکند، به تفاوتها و دیدگاههای مشترک بین این دو متفکر میپردازد، و میگوید که نیچه و اقبال دربارۀهستنده« دید متفاوت، اما درباره مذاهــب و جریانهــای دینی همعصرشان نگاهی همگون دارند. همانطور که نیچه میگفت: «آلمان را مســیحیت و شــراب از پیشرفت باز داشــته است.»
نویسندۀ کتاب، با استناد به رباعیهای از اقبال مینویسد: «خدا از تفسیرهای که ملا بر کتاب او نگاشــته، حیرتزده میشود و بر تاویلهای آنها شــک میکند.» (ص ۱۴۱ )
و در بخش دیگر، نویســنده به نگاه معطوف به قدرت اقبال میپردازد. تو گویی این مدعا، مخالفت صریح اقبال با تصوف بوده است: «اقبال میخواست که شخص مسـلمان را ابرانسان نیچه بســازد. ابرانسانی که نخستین ویژگیاش قدرت است.»(ص ۱۵۱)
در بخش ســوم، در مقالۀ ســورریالیزم، عرفان و شعر سورریالیستی بیدل« نویسنده میکوشد تا رابطۀ بینامتنی ِ شــرق و اشــعار بیدل دهلوی را بررسی کرده و آشکار سازد. » بین سورریالیزم غرب، عرفان ِ شرق، تشابهاتی اســت.
نخســت اینکه هر دو به دنبال نوعی ذهنیت مطلق میگردند. هر دو میخواهند در نوعی کمال غیر فیزیکی، گونــۀ کمال غیر عینی و اوج غیر قابل لمس معنوی و روحی، غرق شوند.»(ص ۱۵۸ )
نویســنده با اســتناد به گفتارها و نوشــتههایی از زرینکوب، براهنی، حسینی و…، بیدل را نیز جزو سورریالیستها معرفــی میکند. »
نگارش خیــالات بنگیانه در نزد شــاعران هندی امــری معمول بوده است. آنها اغلب برای گفتن شعر، به عوالم بنگ و افیون پنــاه میبردنــد. بنگ، در تعطیل حواس و ادراک عقلی و فعالکردن ناخودآگاه، نقش موثری دارد.»(ص ۱۶۶)
در مقالۀ با عنوان «جایگـشت ضحاک در جغرافیا، فرهنگ توده و ادبیات رسمی افغانستان» نویسنده به مناطقی میپردازد کــه در اســطورهها، در روایتهای ضحاک، و در جغرافیای افغانســتان نام برده شدهاند.
به طور مثال از «شهر ضحاک»، «قلعۀ ضحاک»، «درۀ آهنگران»، «البرزکوه« و «قلعۀ فریدون» نام میبرد. نویســنده بازتاب نماد (ضحاک ِ افغانســتان) در شــعرهای اعتراضی را در ادبیات فارسی پرخاشگر، مقاومت و ضدجنگ برجسته میداند.
در بخش چهارم، در متنی با عنوان «انسان افسونشدۀ افغان و متن» کــه گویی متن سخنرانی باشد در باب «چگونه خوانــدن»، «چــه خواندن» و «چــه نخواندن»بحث میکند، و میگوید :«تمام کتابهای کتابفروشیهای افغانستان به یک بارخواندن چی که به یک باردیدن هم نمیارزد» (ص ۱۹۸ )
و اینکه کتابفروشها نگاه تجاری به کتاب دارند، نه نگاه فرهنگی. هرچند این گفته تا جایی واقعیتی است تلخ، اما در حقیقت گزاف است. اگر با این دید به کتابهای افغانستان نگریسته شود، کتاب حاضر نیز بایست به یک بار دیدنش نمیارزید، اما نگارنده به عنوان خوانندۀ این کتاب، از دیدن و خواندنش پشیمان نیستم
. مطلب «جای خالی موسیقی زمینی در افغانســتان« اشــارات پراکندهیی است در باب موسیقی افغانستان با این تاکید که موسیقی افغانستان بیشتر معناگرا است تا موسیقیگرا. نوشتۀ «زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست» به تضاد دین و عرفان اشاره دارد. این دو متن، مقاله نیستند. نوشــتهیی پراکنده و از دید من ســطحیاند دربارۀ دو مبحث کالن موســیقی و نیز تضاد دین و عرفان، که در آنها اغلب کلیگویی شده است . نقـدوارهیی که دربارۀ موسیقی در نویسنده در متن افغانستان مطرح میکند، جایی در باب آهنگهای حماسی با این لحن شدید میگوید: «بر علاوه چیزهایی که در افغانستان قومی اسـتند، اسطورههای ما هم قومی استند.»(ص ۲۰۶ ) که حرفش بهجا و معقول است؛ اما گویا خــود او نیز از این سایۀ ویرانگر در امان نمانده و در مواردی دربارۀ خود این کتاب نیز، چنین تلقیهای به خواننده دست میدهد.
مشــت نمونۀ خروار به دو مورد اشــاره میشود: از باب یکی در نوشــتۀ ذیل عنوان «ادبیات پایداری یا مقاومت« از چند شــاعر مشخص نام برده میشود، و از تعداد دیگری از شــاعران مثل ابوطالب مظفری، کاظم کاظمی، قنبرعلی نام برده نمیشود، در حالیکه تثیر آنها اگر از تابش و… بیشــتر نبوده باشــد، قطعا کمتر هم نیست.
دوم ذیل عنوان »آفریده شــدهها» از انجمنها و نهادهای ادبی در بلخ وجود فزیکی ندارند نام برده میشود که بیشترشان صرف در صفحههای اجتماعی حضور دارند. این در حالی است که انجمنهایی فعال و صاحب جایگاه و پایگاه، مثل انجمن ادبــی پایتخت، که چهارسال سابقۀ فعالیت در بخش نقد شعر، نقد داستان و آموزش فنون شعر و داستان دارد، به صورتی ناباورانه نام برده نشدهاند. به هر روی، من برخلاف دیدگاه نورمحمد نورنیا، معتقدم که این کتاب ارزش خودش را دارد و به طور حتم خواننده از دیدن و خواندنش پشیمان نخواهد شد. امیدوارم کتابهایی اینچنین، درباب متن و نقد متن بیشــتر تولید شود و ما شاهد یک ادبیات واکاوی شدۀ شسته و رفته، در افغانستان باشیم.
حبیب همدرد