موقعیت داستانی یا یک داستان، چه وقتی شروع میشود؟
درآمدی بر طرح و ساختار داستان
قسمت چهارم
سوال «موقعیت داستانی یا یک داستان، کی شروع میشود؟» را به شکلی دیگر هم میشود پرسید: چطور یک متن معمولی و توصیف خالی تبدیل به یک متن داستانی میشود؟
برای اینکه یک داستان شکل بگیرد و قوام پیدا کند باید شخصیت داستانی دچار چالشی جدید شود. هر ماجرا و داستان قبل از اینکه بخواهد مخاطب خود را درگیر کند باید اول شخصیت داستان را در جهان داستان درگیر کند. ایجاد چالش و موقعیت تازه برای شخصیت داستان معمولا با بههمخوردن جهان عادی داستان اتفاق میافتد. برای همین اگر شما هزار صفحه هم جهان داستانتان را توصیف کنید، درباره شخصیتهای داستانیتان اطلاعات ایستا بدهید و بگویید چه مشکلاتی دارد و چه آرزوهایی دارد و از چه چیزی بدش میآید و از چه چیزی کیف میکند و چیزهایی مثل این داستان شما شروع نمیشود.
برای اینکه یک داستان شروع شود باید اول جهان عادی داستان بههم بخورد و بعد آن بههمخوردگی شخصیت را ناچار به واکنش کند. البته مقصود از این بههمخوردگی با توجه به دنیای هر داستان میتواند متفاوت باشد. گاهی در یک داستان درهم و برهمشدن جهان عادی داستان چیزی مثل وقوع یک جنگ جهانی یا حمله موجودات فضایی است و در داستانی دیگر قطعشدن برق یا درآمدن یک تبخال برای کسی که میخواهد به عروسی دخترخالهاش برود.
وضعیت عادی و اولیه جهان داستان را تعادل اولیه و درهم و برهمشدن این وضعیت را عدم تعادل مینامیم.
خب! حالا میتوانیم پاسخ سوالی که در ابتدای این یادداشت آمده را فنیتر بدهیم: داستان زمانی شروع میشود که تعادل اولیه جهان داستان دچار عدم تعادل شود و شخصیت داستان واکنش نشان دهد.
تعادل اولیه چطور بههم میخورد؟
مثالهایی که در این رابطه میتوان آورد تمام ناشدنی هستند. هر داستان خوب شخصیت داستان در موقعیتی جذاب قرار میگیرد که باید دست به اقدامی بزند یا تصمیمی بگیرد تا از وضعیت فعلی و عدم تعادل خارج شود و دوباره به یک تعادل جدید برسد. تمامی این مثالهای جزیی زیرمجموعۀ الگوهایی کلیتر قرار میگیرند که به عنوان نمونه، به بعضی موارد اشاره میکنیم.
آمدن و رفتن
آمدن یک فرد مثل بازگشت کسی که سالها پیش شهر را ترک کرده است. این بازگشتها خاطرات کهنه و فراموششده را دوباره زنده میکند. زخمهای کهنه را یادآوری میکند و یا اینکه امید از دست رفته را برمیگرداند. ممکن است این فرد کسی باشد که برای نجات دیگران برگشته، یا شاید هم بهخاطر یک کینه قدیمی آمده تا انتقام بگیرد. با گذشت این همه سال احتمالا اوضاع جامعه، عرفها و خیلی از ارزشها تغییر کردهاند. برای همین حتی اگر کسی از آمدن او مطلع نشود اما خود شخصیت باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. حق بدهید که این کار آسانی نیست.
اکرم عثمان داستانی دارد به نام «بازگشت» که در آن ماجرای خانوادۀ افغان را قصه میکند که به کلیفورنیا کوچیدهاند. فرزندان این خانواده خود را با شرایط و عنعنات جامعه تطبیق دادهاند، اما مادر خانواده با وجود گذشت چندین سال، نمیتواند از قالب یک زن سنتی و آموخته به حال و هوای افغانستان خارج شود و این سرچشمه مشکلاتی میشود که تمام خانواده را دچار چالش میکند.
…..لیلا از مادرش میپرسد: مادرجان از کار بسیار خوشتان میآید که هیچ استراحت نمیکنید؟
مادر جواب میدهد: به دو تخم چشم کار میکنم. بچیم کارکردن آسان نیست، اما دلم طاقت نمیکنه
تکرار مکرر چنان جملۀ رفته رفته تاثیرش را میبازد و لیلا از شنیدنش به خنده میافتد. انگار فکاهی شنیده است. مادرش با مشاهده خندۀ او میگوید: جان مادر! تا مادر نشوی نمیفهمی که مادرت چی میگه.
ببو نه تنها دیوانه اولادهایش میباشد، بل به پاس دو چشم واسع، از ابراز محبت نسبت به ژاکلین نیز دریغ نمیورزد. ژاکلین دیگر تقریبا مقیم خانه آنها شده بود و تعدادی از کتابها و لباسهایش را در اتاق واسع انتقال داده بود.
ببو لباسهای چرک او را نیز میشست و اتو میکرد. روزی چشمش به پارگی سر زانوی پتلون جین ژاکلین میافتد و با دلسوزی و دقت سرتاسر آن شکاف را رفو میکند و میدوزد.
شامگاه آن روز وقتی که ژاکلین پتلونش را میپوشد و متوجه رفع پارگی میشود مانند اسپند نیمسوخته از جا میجهد و به زبان انگلیسی کلمات ناشایستی نثار ببو میکند. واسع هم با او همکلام و همصدا میشود و مادرش را زیر سیو دو دندان میگیرد. ببو از چیغها، نعرهها و داد و بیداد ژاکلین درمییابد که آن دختر شلیته و لوند دشنامش میدهد. به گریه میافتد و زاریکنان از واسع میپرسد که مرتکب چه گناهی شده که فرنگی دختر بر او خشمگین شده است؟
واسع با خشونت داد میزند: کی به تو اجازه داد که پتلون ژاکلین را بدوزی؟ پارگی سر زانو مود است، فهمیدی؟! …
(داستان کوتاه بازگشت، نوشتۀ اکرم عثمان، مجموعۀ کامل داستانهای کوتاه اکرم عثمان، کابل: نشر زریاب، ۱۳۹۶، ص ۳۰۰)
از دستدادن و گمشدن
غیبشدن و رفتن بی سر و صدای یک شخصیت داستانی هم از الگوهای پرکاربرد و محبوب داستاننویسهاست. بسیاری وقتها بعد از رفتن یک نفر تازه متوجه اهمیت او میشوند. رفتن و از دستدادن اگر همراه با دریغ و افسوس باشد زمینه خیالورزی و قصهسرایی بیشتری را فراهم میکند. شاید شما هم دیده باشید که بعد از مرگ یک نفر چه افسانهسراییهایی پشت سرش در جامعه رخ میدهد. بهخصوص اگر این مرگ به شکل خاصی مثل اعدام یا کشتهشدن در یک ترور و چیزهایی مثل این باشد. شما جدی نگیرید ولی من فکر میکنم جمله معروف «یکی بود و یکی نبود» اشاره بههمین الگو دارد. قصه درست از زمانی شروع میشود که یکی نیست و رفته. یک عشق از دست رفته، یک ثروت بر باد رفته، زوال یک خاندان، از دسترفتن قدرت یک پهلوان و …
تا جایی که به نظر میرسد جنس داستان با حرمان و از دستدادن سازگاری بیشتری داشته باشد تا به دستآوردن و برخورداری.
و نیز الگوهای کلی دیگری مانند:
• وقوع بلای طبیعی مثل سیل، زلزله
• شعلهورشدن یک جنگ در شهر
• رسیدن به یک مقام و جایگاه بالا
• به دستآوردن ثروتی خیره کننده یا وسیلۀ که به او قدرتی نامحدود میدهد. (ماجرای علاءالدین و چراغ جادو را به یاد دارید؟)
• و…..
عدم تعادل به خودی خود اهمیتی ندارد
در مثالهای بالا به طور غیرمستقیم اشاره شد که درهمو برهمشدن اوضاع و عدم تعادل اولیه به خودی خود مهم نیست. آنچه مهم است چالشی است که این بههم خوردگی اوضاع شخصیت را دچار میکند و نیز رفتار و واکنشی که شخصیت از خود نشان میدهد. در واقع آنچه داستان را جذاب میکند علاوه بر خاصبودن موقعیت پیش آمده و عدم تعادل اولیه، نوع واکنشی است که شخصیت از خود نشان میدهد.
تعریف دوباره داستان:
اجازه دهید باز نگاهی به پشت سر و درسهای قبلی هم بکنیم و این بار به داستان را از حیث تعادل اولیه و عدم تعادل تعریف کنیم:
داستان: تعادل اولیه در جهان عادی داستان ← درهمو برهمشدن اوضاع و عدم تعادل ← تعادل ثانویه
تمرین:
دو الگوی کلی برای بههمخوردن تعادل اولیه بنویسید.
برای هر یک از الگوها یک مثال جزئی بنویسید. یعنی خیلی واضح شخصیت و موقعیتی که برایش پیش آمده را در یک خط تشریح کنید.
احمد مدقق، داستاننویس