جنگ و عشق
درنگی بر سطرهای رمان «فروپاشی» اثر مهسا طایع
نیلوفر نیکسیر
«مهسا طایع» سالهاست که در عرصۀ رمان و داستان قلم و قدم میزند و آثار زیادی در این زمینه بهوجود آورده است. او در رمان فروپاشی سعی داشته تا تمام حوصلهاش را مصروف این سازد که چندین روایت را یکجا جمع کند و همچون مشتاقی که هیچ صبری ندارد، پیهم و زودتر از موعد بهخلق حادثهها دست زده است. یکی از موتیفهای زنده و پویای این رمان جنگ است؛ جنگی که مردم ما سالهاست با آن دست و پنجه نرم میکنند و هنوز هم که هنوز است سر خلاصی ندارد.
این موضوع جا نمایۀ بسیاری از شاهکارهای ادبی دنیا شده و نویسندگان همیشه کوشش کردهاند، جنایات و سیهروزیهایی را که در دامن جنگ رخ میدهد، در دنیای رمان و شعر ماندگار کنند تا آیندگان بدانند که چه بر نسل بشر گذشته است.
نبردی را که مهسا طایع در این داستان بهروایت کشیده، نبردی است کهنه و فرسوده که نسلی را بهفرسودگی رسانده است.
این روایت از هجوم شوروی سابق به کشور آغاز و تا پیروزی مجاهدان ادامه مییابد. البته نباید از یاد برد، روایت یک زن از نبرد، متفاوت از روایت یک نویسندۀ مرد است؛ چون زنان تجربهیی از نبرد داغ درون جبهه ندارند و هرگاه که وارد چنین وادیهایی میشوند، اغلب بهنظر خام میرسند. در این داستان هم هرچند شخصیتها در جبهههای جنگ هستند، نویسنده گاهی تنها اشارهیی به این مساله میکند، ولی دیگر حوادث داستان بر این مساله چربیده است.
شخصیتهای داستان در حین آنکه که مشغول نبردند، فکر و ذهنشان درگیر حوادث خانوادگی و عشقی نیز میباشد. باید گفت نویسنده در به تصویرکشیدن حاشیههای این جنگ یعنی مسایل خانوادگی و عشقی، توانایی و علاقۀ بیشتری نشان داده است:
«حال و روزمان را که میبینی. روسها از زمین و زمان سرمان ریختهاند. طرح عملیاتِ بازدارنده با من است.» (ص۷۰)
«یوسف سرش را روی نقشه خم کرد و به سبک سنگینکردن مسیر عملیات پرداخت. خونسردیاش ارسلان را دیوانه میکرد: یوسف محض رضای خدا به خودت بیا. دخترکاکایت گم شده و تو این جا ….» (ص۷۵(
نویسنده کمتر بهدرون شخصیتها مراجعه میکند. بیشتر در سطح روایت نشسته و به مسایل روانی جنگ کمتر پرداخته است. نویسنده نسل دانشگاهی آن دوران را معرفی میکند.
زنان جوان داستان مانند فرخنده بیشتر دانشگاهی و کتا بخواناند، اما بیشتر زندگی این زنان در حوادث دیگری میگذرد و چنان درگیر آن حوادث میشوند که خواننده فراموش میکند، آنها درس و دانشگاهی نیز دارند که بهدلیل جنگ متوقف شده است.
میرسهراب شخصیتی بسیار منفی است، حرص عجیبی بهفریب زنان زیبا دارد و یکی از زورگیران و قاتلان زبردست است. در حالی که در گذشته گرفتار درس و دانشگاه بوده است. دلیل اینکه میرسهراب چنین چهره عوض میکند ،هیچ مشخص نمیشود.
حوادث در داستان خیلی زودتر از موعد اتفاق میافتد، بدون اینکه بهپختگی لازم رسیده باشند.
مثلا فرخنده در یک زمان در کابل است و در زمانی دیگر از شمالی و پغمان سر بر میآورد. همچنین حبیب در یک لحظه و به اثر احساس تند، تصمیم میگیرد ،پدرش را به قتل برساند
«حبیب بیآنکه دستهایش بلرزد، ضامن نارنجک را کشید و چند ثانیه بعد صدای انفجار در محله پیچید.» (ص۱۲۸)
شیوۀ روایت نویسنده همان شیوۀ کلاسیک؛ یعنی نقلکردن داستان از زبان سوم شخص است. بسیاری از حوادث داستان را خود نویسنده خلاصه و جمعبندی میکند. بهطور مثال خواننده خودش نمیتواند به صبح رسیدن شب را حس کند و این راوی است که به او میفهماند که شب به صبح رسید.
«او تنها کسی بود که میتوانست، یوسف را از وضع موجود باخبر سازد. بالاخره آن شب جانفرسا هم به صبح رسید.» )ص۶۲ (
نویسنده کمتر خود را در لایههای داستان درگیر میسازد. تنها در بعضی از قسمتهای داستان این گونه روایت به تکگویی تبدیل میشود که باعث تنوع در ذهن خواننده میشود، آنجا که یوسف با خودش حرف میزند:
«اگر بهخانه باز نگردی، خفه میشود یوسف. زیر آوار این شرمسار و درد خفه میشود.» (ص۱۳۵)
نویسنده در این داستان خواسته خیلی از مسایل را در یکجا بریزد، یعنی بحری در کوزه. بههمین دلیل
گاهی خواننده گیج میشود و نمیتواند حجم این همه حادثه را درست هضم کند. مثلا در جایی از زبان
صاحبو که زنی کتابخوان و صاحبنظر است به تاریخ افغانستان در زمانی دورتر اشاره میکند:
«به سبکی پر از کنارش بیرون میخزید تا دوباره برگردد به اتاقش و بخواند که بالاخره حبیبالله
چطور با استفاده از شرایط سرکوب و خفقانی که امیرعبدالرحمن خان ایجاد کرده بود، بهعیاشی و
خوشباشیهای ممتد میپرداخت ….» )ص۴۱ (
عشق بههمان شیوۀ سنتی با درد و فراق و از خودگذریها همراه است. همانطوری که در بسیاری
از داستانهای عاشقانه روایت شده است. عاشق در یک لحظه تصمیم میگیرد که جانفشانی بزرگی را در
پای معشوق داشته باشد. کاری که یوسف بهخاطر فرخنده میکند که البته بهنظر مخاطب امروزی
کمی دور از عقل مینمایاند که چنین تصمیمی بهطور آنی و لحظهیی گرفته شود. زمانی که یوسف بهجای فرخنده، اسم پری را انتخاب میکند. عشق انسان امروزی، همچون خودش ساده و دچار روزمرگی است، اما عشق در درون این داستان، از دنیای مادی و زمینی مقداری فاصله گرفته و رنگ آرمانی به خود میگیرد.
توصیفهای عاشقانه همراه با همان سوز و نالههای همیشگی است.
«حبیب در نامهاش نوشته بود: هرطور شده، امشب باید تو را ببینم. از سیاهی سر شب تا سپیدۀ
صبح پای چنار نزدیک زیارت منتظرت میمانم. هر زمان پنداشتی مناسبتر است، راهی شو. با قلبی پر از عشق،چشم بهراه توام. آه محبوب بینوای من!» (ص۵۵ (
بانو طایع در توصیف صحنهها بهویژه توصیف طبیعت قلم رسایی دارد.
«با اینکه تا سپیدۀ صبح برف همچنان میبارید، اما آفتاب تیزی سر زد و اتاق راپر نور کرد.» (ص۱۰۰)
نویسنده وقتی اثری را خلق میکند، بدون طرفداری و جبههگیری باید به روایت آن بنشیند. خالق
اثر فقط کارش روایت است و نباید قضاوتی در این زمینه که چه جناحی خوب است و چه جناحی بد،
داشته باشد، ولی در این رمان میتوانیم رد پای این طرفداری را میتوانیم:
«ارتش شوروی که با رویای تسلط بر افغانستان و سرکوب مقاومت مردم در برابر دولت کمونیستی به
افغانستان لشکرکشی کرده بود، عاقبت پس از نهسال و اندی جنگ و درگیری، وادار بهپذیرش شکست و
خروج نیروهایش از افغانستان شد و زمینه برای حضور مجاهدان و حکومت آنان فراهم گردید.» (ص۲۶۰)
این جمله بیشتر از آنکه شباهتی به تکهیی از داستان داشته باشد، شبیه گزارش است. از همین یک جمله بهخوبی ایدیالوژی نویسنده مشخص میشود. مثل دورانی که داستاننویسان طرفدار حزب خلق و پرچم، در راستای نظرات حزب قلم میزدند. دنیای ادبیات، دنیای چنین گونۀ از سیاست نیست وگرنه اثر ادبی بهنوشتۀ سیاستزده تبدیل میشود که ارزش آن را در دامان همان جناح سیاسی میتوان سنجید.
آنچه در نهایت میتوان گفت این است که نویسنده به زنان نقش بسیار پررنگی بخشیده است. زنان
در این داستان نقش بسیار فعالی داشته و صاحب صلاحیتاند. صاحبو، فرخنده، خاله صنوبر و … زنانی جسور و باکفایت که اگر شخصیتشان ییشتر پردازش میشد، از این هم خوشتر میدرخشیدند.
بانو طایع از داستاننویسان پردرخشش ماست که با نوشتن این رمان مخاطبان خود را دلگرم بهخلق آثاری درخشانتر ساخته است. برایش آرزوی بهروزی دارم.