شهر بدون آیینه، صلح را در درون بجویید
عادله زمانی
در دنیای قصههای کوچک و بزرگ، داستانهای زیادی برای تعریف کردن وجود دارد. یکی از آن قصههای قدیمی، داستان شهری پشت دریاهای دور را روایت میکند. شهری که هزارآدم در آن زندگی میکردند. هزارآدم با هزاررنگ با هزارسرنوشت جدا، اما با یک نقطۀ اشتراک بزرگ که آن زندگی در شهری واحد بود. شبیه به هزاررود کوچک و بزرگ که به یک دریا ختم میشوند.
هزارآدم قصۀ ما سرنوشتهای متفاوت، اما گرهخورده داشتند. اگر روزی در شهر باران میبارید، تمام خانهها به یک اندازه تر میشدند. شهری که بهار همه را شاد میکرد و زمستان دل همه را به سرما میکشاند.
مردم شهرهای دیگر، آنها را نه به شکل هزارآدم رنگارنگ، بل به شکل یک شهر واحد میدیدند. دیگرانی که از بیرون به شهر آنان نگاه میکردند، میدانستند که اگر این شهر خراب شود، همۀ آن هزار آدم با هم میمیرند، اما خود هزار آدم از این راز بیخبر بودند. آنها خیال میکردند هر کدام به تنهایی میتوانند، یک ملت باشند و چه خیال باطلی!
هزارآدم همیشه با هم در جنگ بودند، روزی نبود که با سکون از خواب بیدار شوند و با آرامش به خواب میروند.آنها همیشه در حال متهم کردن یکدیگر بودند. آدمهای سبز به آدمهای سرخ تهمت میزدند. زردها آبیها را گناهکار میدیدند. سفیدها سیاهها را بد میدانستند و سیاهها سفیدها را ملامت میکردند. در آن شهر هرکس فقط دیگری را متهم میکرد. هیچکس خود را نمیدید.
تا اینکه یک روز همهچیز تغییر کرد. کسی از شهر آنها میگذشت که در کاروان خود، بار آیینه داشت. یکی از آیینههایش را به کودکی هدیه داد و به او گفت آن آیینه را به تمام مردم شهر نشان بده؛ چرا که راه و راز صلح از میان این آیینه میگذرد.
کودک آیینه را به دست دیگران رساند. کمکم آیینه در میان ساکنان شهر دست به دست چرخید. هرکس به خود در آیینه نگاه میکرد، غرق سکوت میشد. سکوتی طولانی و سنگین!
ناگهان فهمیده بودند که آنقدر که تصور میکردند و ادعا داشتند، خوب نیستند. مردم با آن آیینه به بدیهای کوچک و بزرگ خود نگاه میکردند. حالا دانسته بودند که به جای متهم کردن دیگران باید از اصلاح خود آغاز کنند و به رفع کاستیهای خود بپردازند؛ چون آنها باید اول به صلح با خویشتنِ خویش میرسیدند. آنگاه میتوانستند، کمبودهای دیگران را درک کنند و با آنها مهربانتر باشند.
روایت شهر هزارآدم، چقدر شبیه کشور ماست. ما هیچکدام شبیه به دیگری نیستیم، ولی در شهری مشترک زندگی میکنیم که سرنوشت همه ما به آن بستگی دارد. ما هم مثل ساکنان شهر هزارآدم سالها در جنگ و جدال با هم بودیم و هستیم. همیشه به سوی هم انگشت اتهام دراز کردیم، دیگری را مقصر دانسته و از گناه دیگرانی گفتیم که با ما در یک شهر میزیستند.
در دل قصهها، شباهتهای بسیاری با واقعیتها نهفته است. قصهها از واقعیتها میآیند یا حداقل امید به آنچه مردم دوست دارند، واقعی شود .
من به آیینۀ گمشدۀ افغانستان فکر میکنم. باور دارم که در سرزمین ما آیینهها گم شدهاند.
آیینه استعاره از فرصتهایی است که باید صرف صلح با خویشتن شود. استعارهیی از همدیگرپذیری، از پذیرش کسی که دیوار به دیوار من زندگی میکند و با من منافع مشترک دارد. همدیگرپذیری کسانی که با ما سرزمین مشترک، اجداد مشترک، گذشته و آیندۀ مشترک دارند.
این روزها بحث آمدن کبوتر صلح برفراز افغانستان گرم است. کشورهای زیادی سراسیمه به دنبال او برای افغانستان میگردند، اما چرا هیچکس به آیینۀ گمشدۀ ما، به ناتوانی ما در صلح با خویشتن بهعنوان یک ملت اشاره نمیکند؟
ما که در جامعه از پذیرش خود ناتوانیم. ملت شدن را یاد نگرفتیم به کودکان یکیشدن را نمیآموزیم. ما که هنوز درگیر جنگهایی هستیم که از خودمان آغاز و باعث سوزاندن خودمان میشوند. ما که نمیخواهیم خودمان را بپذیرم تا بتوانیم دیگران را نیز بپذیریم.
راستی حتی اگر کبوتر صلح با آن شاخه معروف زیتون به ما برسد با وجود چنین خلایی میتواند، این سرزمین را آرام کند؟
به نظرم پیدا کردن آیینههای گمشدۀ ما مردم از اوجب واجبات است. صادقانه بگویم تا آیینۀ ما پیدا نشود، کبوتر سفید هم کاری کرده نمیتواند.
نیاز داریم تا به درون خود برگردیم، به صلح با خویشتن خود، صلح با همسایۀ دیوار به دیوار خانه، با آنکه تلاش میکند از ما دفاع کند، به صلح با سربازان خود، ما نیاز به صلح با سرزمین خود داریم.
اگر من آن کودک شهر هزارآدم را میدیدم به او میگفتم آیینه را پیدا کن، قبل از اینکه مجبور شوی در آیینۀ بیگانگان خودت و برادرت را تماشا کنی.