تحلیل

نظم و زوالِ سیاسی در افغانستان!

نویسنده: عاطف هاشمی

تاریخِ سیاسی اغلب کشورهای دنیا، روایت گذارهای سریع از جوامعِ گروهی به جوامعِ قبیله‌ای، ازِ قبیله‌ای به دولت‌ها و از دولت‌های پاتریمونیال به دولت‌های مُدرن دارد که اینک اکثرا به نهادهای پاسخ‌گو رسیده‌اند، مگر افغانستان هنوز به توسعۀ سیاسی (وجود دولتِ مدرن دارای حاکمیتِ قانون، با وجهۀ پاسخ‌گو بودن) نرسیده است. سرزمینی که پیروزی‌های پس از هر جنگ، نگین‌های اقتدار، صلابت و آزادی‌اش را بیشتر از قبل فرو می‌ریزاند و با دنیای مُدرن فاصله داده می‌شود.

اگر نظم‌های زوال‌یافتۀ چهار دهۀ اخیر را در یک خطِ مستقیم قرار دهیم، می‌بینیم که نظمِ شاهی را سردار محمد داود، نظمِ جمهوری شاهانه‌ را کمونیست‌ها، نظمِ دموکراتیکِ کمونیستی را مجاهدینِ اسلام‌گرا، نظمِ دولت اسلامی را طالبان، نظمِ امارت اسلامی را مجاهدین و نظامِ ۲۰سالۀ جمهوریِ اسلامی افغانستان را مجددا طالبان به زوال رساند.

چنان می‌نُماید که افغانستان هنوز از تاریخ درسی نگرفته است، از اصلاح بینشِ سیاسی/اجتماعی خبری نیست و مجددا  یک‌سویه حرکت داده می‌شود. یعنی رفتار حاکمانِ سیاسی امروز می‌رساند که افغانستان چند گامِ برداشته‌‌شده‌ به سوی دولت مُدرن را عقب زده و نمونه‌ای از یک دولتِ پاتریمونال را در فضای سیاسی خود نمایش می‌دهد.

تاریخ تحول‌های سیاسی افغانستان خونین هست. جنگ تنها ابزارِ انتخاب‌شده و تغییرِ مطلق نظمِ سیاسی، یگانه هدف و خواست جناح‌های سیاسی بوده که فضا را برای اصلاحِ بنیادهای دولت‌داری تنگ می‌سازد.

نزدیک‌ترین زوالِ سیاسی و ایجادِ نظم سیاسی جدید را اگر بررسی نماییم، پیروزی نیروهای مجاهدین و شکست امارت اسلامی طالبان در ۲۰۰۱ است که جنگنده‌های امریکایی، مجاهدین را حمایت و سلطۀ امارت اسلامی از تمام نقاط افغانستان برچیده شد، اما بعدِ دو سال و اندی، تحرکاتِ ضد امنیت به‌نامِ آزادی و جِهاد علیه «اشغال»، مجددا از سر گرفته شد که فرجامِ آن، سقوطِ نظام جمهوری اسلامی افغانستان را پس از ۲۱سال، با همۀ سازوکار نظامی و حمایتِ جهانی به همراه داشت.

مسالۀ زجرآور برای مردم افغانستان در ایجاد و زوال نظام‌ها این ا‌ست که می‌بینند به چه سادگی در کنارِ جان، مال و پرستیژ بین‌المللی، زمان از دست می‌دهند و با گذشتِ هر روز، سال‌ها از جهان عقب‌مانده‌تر می‌شوند.

بعدِ سقوط نظامِ جمهوری اسلامی و حاکمیتِ طالبان، رفتار طالبان پرسش‌های جدی را به‌بار می‌آورد. نخبگان، همان‌گونه که دیروز می‌پرسیدند که بزرگان/حاکمان نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند، آیا امروز نیز مطرح می‌نمایند؟ یعنی دیروز می‌پرسیدند: «آیا بزرگانِ مجاهدین نمی‌دانستند که طالبان بخشی از واقعیت‌های افغانستان‌اند و می‌باید امریکایی‌ها مبنی بر سهم دادن طالبان در کنفرانسِ بُن، قانع ساخته می‌شد یا نه؟

همین‌گونه پرسش‌های در تأثیر مستقیم نوع حکومت‌داری، فرهنگ‌سازی، تعلیم و تربیه، رفتارِ رسانه‌ها و از همه مهم‌تر، الگوهای رفتاری حاکمان در شکل‌دهی فضای اجتماعی مطرح می‌شد که آیا حاکمان نمی‌دانند یا نه، می‌دانند ولی اتخاذِ سیاست‌های غلط جزو برنامه‌شان هست تا افغانستان دارای خلای ناامنی باشد و در باتلاقِ جنگ و بدبختی حفظ شود؟

خلاصه‌‌تر، پرسش‌ خلق می‌شد که رییس‌جمهور از میانِ مردم و برای مردم هست یا نه، نسخۀ پوشیده‌ای از آقای خلیل‌زاد که از میان مردم بود مگر برای منفعت امریکا!؟ زیرا باور به این بود که آقای اشرف غنی و عبدالله عبدالله می‌‌دانند که ملت‌سازی، نقشِ بسیار مهم در دولت‌سازی دارد و ملت، حاملِ معنای اصلی دولت است، مگر به طبلِ مسایل قومی و جداکنندۀ مردم می‌کوبند تا منفعت‌ِ داخلی و بین‌المللی سیاسی حفظ شود. یا هم، مردم می‌دانستند که اشرف غنی می‌داند که تنها دولتِ دارای مقبولیت، ارزش‌های معنوی و مسوول می‌تواند مدافعِ سربه‌کف داشته باشد نه دولتِ فاسد، بی‌لیاقت و انحصاری، اما نخواست/اجازه نداشت دولت‌داری را اصلاح، مقبول و ارزشمند سازد.

مردمِ افغانستان امروز نیز می‌پرسند. قصه و قضیه‌های طالبان، پرسش‌هایی دارد که حتی در میانِ طیف‌های حامی و طرفدارِ «امارت اسلامی» نیز زمزمه می‌شود.

 اصل در علمِ مدیریت این ا‌ست که از هر فرصت می‌باید استفاده شود اما در افغانستان، در حال حاضر هم فرصت‌سوزی صورت می‌گیرد و اینک، فرمان‌های طالبان طوری‌ صادر می‌شود که حداقلی‌ترین تاثیر یکی از آن فرمان‌ها، خلق حسِ محرومیت داخلی و حسِ ترس و وحشت بین‌المللی ا‌‌ست. یعنی دنیا بر اساسِ چه مشترکات و نشانه‌هایی از احترام به حقوق انسان‌ها، به امارتِ اسلامی و حتی اسلام اعتماد کند، زمانی‌که در زیرِ حاکمیتِ طالبان، دختران حق تحصیل و کار ندارند و مردان، از اساسی‌ترین حقوق شهروندی‌شان که عبارت از کار است، به‌دلیلِ هم‌قیافه نبودن با مُلا (ریش و کُلاه) محروم می‌شوند.

جمهوریت در ۲۰سالِ گذشته با وجود فساد، گام‌هایی در مسیرِ توسعۀ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برداشت.

اینک نوبتِ گروه طالبان است که با تفاهم/تعامل با گروه‌های سیاسی، می‌باید فضا را بیشتر برای رشد و توسعۀ افغانستان فراهم سازند نه اینکه خود، شکل تازه‌ای از مشکل و سد باشند.

برخی از نخبگان بدین باورند که سقوطِ جمهوری اسلامی، خود گامی برای توسعه‌ است. یعنی دولتی که نمی‌توانست دولت‌داری کند باید می‌رفت تا دولتِ خوب‌تر روی کار می‌آمد، مگر آنچه شدیدا قابلِ نگرانی می‌باشد، سیاست‌های داخلی طالبان و تعاملِ یک‌جانبۀ آنان با نیروهای سیاسی، جامعۀ مدنی، زنان و مردم است که شانسِ بروز تهدیدهای داخلی را علیهٔ ثبات و امنیت افزایش می‌دهد و چالشِ بزرگی برای داشتن استقلال و آزادی تصمیم‌گیری در سیاست ‌‌خارجی کشور خلق می‌کند.

هانتینگنتون معتقد است که یکی از مهم‌ترین وظیفه‌های نهادِ دولت، کاهشِ واکنش و اعتراض‌های جمعی مردم است. افراد ممکن بر اثرِ محاسبۀ منافع شخصی‌شان، تحقیرشدن‌ها، تقسیم‌بندی‌شدن‌ها و محدودیت‌های اعمال‌شده از سوی نهادِ دولت را تحمل کنند اما از آنجا که طبیعتِ آدمی مجهز به عواطف می‌باشد، دولت‌داری بد و اشتباه می‌تواند در تقویتِ روحیۀ ضدِ دولت/نظام در میان مردم وسیله شود و سقوطِ دیگری در تاریخِ ثبت گردد.

از این رو، افغانستان تنها می‌تواند با یک دولتِ کارآمد و غیر فاسد واردِ دنیای روز شود، از جنگِ دیگر دور بماند و در مسیرِ جبران‌ اشتباه‌ها، کم‌کاری‌ها و زمان از دست‌دادن‌ها قرار گیرد.

روی کار آمدن/آوردن دولت‌های پاتریمونال/سلطانیسم که مارکس ‌وبر آن را به توصیف می‌گیرد، به‌دلیلِ اینکه قدرت را در اختیارِ دوستان و آشنایان شخص حاکم یا گروه مسلط قرار می‌دهد و انسان‌های را که موردِ پسند حاکم نیستند، از دسترسی به منابعِ قدرت سیاسی/اقتصادی محروم می‌گرداند، محکوم‌ به بی‌ثباتی، درگیری و زوال است.

به قولِ فوکویاما می‌باید توجه نمود که می‌گوید: «دوامِ یک نظام سیاسی محصولِ تصمیم‌های درست سیاسی در مقاطع حساس تاریخی‌ است.»

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا