پیرنگ و الگوهای روایی
به این دو ماجرا دقت کنید:
ماجرای اول
کیکاوس به جنگ دیو سپید میرود. در جنگ با او شکست میخورد و در سیاهچالی اسیر میشود. پنهانی به پهلوان زال پیام میفرستد و زال فرزندش رستم را مامور میکند که کیکاوس را نجات دهد. رستم به همراه اسب تنومندش به نام رخش عازم کوههای مازندران میشود. در این مسیر با هفت مانع برخورد میکند و با آنها نبرد میکند. پنجمین آنها فردی به نام اولاد مرزبان است. رستم او را هم شکست میدهد، اما او را نمیکشد؛ بل با او توافق میکند اگر جای دیو سپید را نشانش دهد او را به مقام پادشاهی مازندران برساند. رستم به کمک اولاد مرزبان، دیو سپید را پیدا میکند. با او مبارزه کرده و او را از بین میبرد. در نهایت کیکاوس را از سیاهچال نجات میدهد.
ماجرای دوم
دانشمندی هستهیی برای رسیدن به نتیجۀ تحقیقاتش نیازمند سفر به جزیرهیی در اقیانوس آرام است. ما به علت دشمنی کشورش با آنجا، امکان سفر نیست. او برای حل مساله به صورت ناشناس به آنجا سفر میکند، اما شناسایی میشود و بهعنوان جاسوس به حبس ابد محکوم میشود. به صورت پنهانی به همسرش پیام میدهد که دوست صمیمیاش را مطلع کند. دوست صمیمیاش برای نجاتش در پوشش یک دوچرخهسوار که با پیام صلح دور جهان رکاب میزند، حرکت میکند. برای رسیدن به او از هفت مرحله میگذرد تا در نهایت او را نجات میدهد.
هریک از ماجراهای بالا، قصهیی متفاوت دارد و در زمانها و مکانهای مختلفی اتفاق افتاده است. اولی قصهیی کهن است که به هفتخان رستم معروف شده و ماجرای دومی میتواند خمیرمایه داستانی امروزی شود، اما با دقت به سیر حادثهها متوجه میشویم، هر دو داستان یک الگوی کلی دارند:
شخصی مهم به جایی میرود. گرفتار میشود. درخواست کمک میکند. کسی که برای کمک آمده از هفت مرحله میگذرد. در نهایت او را نجات میدهد.
الگو یا نقشۀ راه
میبینید که بر اساس الگویی که مثال زده شد، میتوان دهها و صدها داستان دیگر ساخت. با تغییر دادن مکانها و زمانها و نیز شخصیتی که قرار است نقش قهرمان ما را داشته باشد. حتی سفری که در این الگو برای شخصیت داستان طراحی شده، ممکن است یک سفر ذهنی باشد یا از فضاهای قهرمانانه دور باشد، طوریکه به این سادگیها نشود، فهمید از چه الگویی استفاده شده! راستی اگر مخاطبان یک داستان بفهمند داستاننویس از چه الگویی استفاده کرده عیب و ایرادی دارد؟ تقریبا هیچ مخاطبی به الگوی داستان فکر نمیکند. او غرق در رفتار و موقعیت شخصیت داستان است و آنچه برایش مهم است، قصه و فرجام آن است. درست مثل کسی که لباسی میخرد، کفشی میپوشد یا انگشتری به دست میکند و یا در ظرفی شیشهیی آب مینوشد. آن لباس و کفش، انگشتر و ظرف قبل از اینکه ساخته شوند. برایشان الگویی طراحی میشود، اما کدام یک از ما موقع استفاده از این چیزها به الگوی پیش از ساختشان فکر کردهایم؟
تشبیه الگوی یک داستان به الگوی چیزهایی مثل یک ظرف و نقشه یک ساختمان هر چه نباشد، ما را متوجه یک چیز مهم میکند. این الگوی روایی چارچوب و کلیت داستان را در ذهن نویسنده میسازد و باعث میشود موقع نوشتن اصل داستان کمتر به بیراهه و حاشیه برود و راه را گم نکند، اما یک تفاوت اساسی هم دارد. داستان به خلاف قالب هنرهای تجسمی که بازآفرینی نمودِ اشیاست، در جستجوی بازآفرینی رفتار موجودی زنده بهنام انسان در موقعیتهای مختلف است. از این حیث داستان یک موجود زنده است و الگویی که برای ماجرای داستان میسازیم به نقشۀ راه شبیهتر است. حالا وقتش رسیده که نامی برای این نقشه راه انتخاب کنیم.
پیرنگ
این نقشه را پیرنگ مینامند. پیرنگ در برگیرندۀ حوادث کلی داستان است که زنجیروار به دنبال هم میآیند. نکتۀ مهم پیرنگ تاکید بر علتمند و منطقی بودن حادثههاست. یعنی پیرنگ علاوه بر اینکه خلاصهیی کلی از داستان را به ما میگوید، باید به چراهای احتمالی هم پاسخ دهد. چرا باید رستم به چنین سفر خطرناکی برود و جانش را به خاطر کیکاوس به خطر بیندازد؟ چون پدرش زال از او خواسته است و چون ایران و نجات ایران برای او مهم است.
رابطۀ پیرنگ و شخصیت
پیرنگی که ما از آن صحبت میکنیم، تاکیدش روی ماجراها و حوادث داستانی است که به صورت منطقی پشت سر هم میآید. این ماجراها یا توسط شخصیت داستان پدید میآید یا تاثیر مستقیم بر واکنشهای شخصیت میگذارد. شخصیت و پیرنگ رابطۀ مستقیم و پررنگی با هم دارند. هر چقدر یک پیرنگ قدرتمند و دقیقتر باشد، به داستاننویس کمک میکند شخصیتپردازی دقیقتری داشته باشد و بالعکس.
رابطه پیرنگ و داستان
تا اینجا چند باری روی کلمۀ نقشۀ راه تاکید شد. این تاکید نباید شما را به اشتباه بیندازد که با ذهنی خالی از قصه به سراغ نقشه و الگو بروید. چون نقشهها و الگوهای کلی از مریخ نیامدهاند، بل روایتشناسها از سیر کلی ماجراها در صدها و هزارها داستان، الگوهای مشترک و تکرارشونده را استخراج کردهاند.
بنابراین راهکار عملیتر این است که اول قصهیی در سر داشته باشیم و اگر خواسته باشیم، طرحش را بنویسیم نیمنگاهی به الگوهای روایی هم داشته باشیم. هر چه یک داستانگو غریزیتر عمل کند، توجه کمتری به نقشه دارد.
البته وقتی اولین قصهها خلق میشدند، حتما قصهگو الگوهایی ذهنی در سر داشته که احتمالا برداشت و تقلیدی از چشمدیدهای واقعیاش بوده. با این حال پرسشِ »اول قصه به وجود آمده است یا الگوی روایی آن« شبیه پرسشِ »اول مرغ به وجود آمده یا تخم مرغ« است که راه به جایی نمیبرد. میتوان گفت که اتکای صرف به نقشۀ راه بدون توجه به قصه، دمیدن از سر گشاد سُرنای است.
دو نمونۀ دیگر از الگوهای پرکاربرد
یکی از الگوهای پرکاربرد بهخصوص در داستانهای عامهپسند، الگوی روایی پایانِ خوش است. شکل کلی این الگو معمولا اینگونه است: کسی زندگی خوش دارد، دچار مشکلات سخت میشود. (امداد غیبی یا میرسد/ خودش راهکاری برای برون رفت از آن وضعیت پیدا میکند) دوباره زندگی خوش برمیگردد.
در داستانهای عاشقانه معمولا دو نفر همدیگر را میخواهند، ولی یک مانع بیرونی (که ممکن است یک رقیب باشد یا جایگاه اجتماعی یکی از طرفین) رسیدنشان به همدیگر را دشوار میسازد. بعد یکی از طرفین عشق (که در داستانهای شرقی معمولا مرد است) با تلاش زیاد مانع را کنار میزند و به عشق میرسد. الگوی پرتکرار دیگری که در داستانهای عاشقانه با آن مواجه هستیم نه یک مانع بیرونی، بل سوتفاهمی است که بین همان دو نفر به وجود آمده است. این الگو به این شکل است: دو نفر عاشقانه با یکدیگر وصلت میکنند. بینشان سوتفاهمی به وجود میآید. یکی (که معمولا عاشقتر است) تلاش میکند سوتفاهم به وجود آمده را کنار زده و در نهایت خودش را اثبات میکند.
تمرین
بر اساس الگوی روایی قصۀ عاشقانۀ بیژن و منیژه در شاهنامۀ فردوسی، خلاصۀ داستانی امروزی بنویسید!
احمد مدقق/ قسمت ششم