حسین؛ پسر دریا
پسری که آزادگی و نوازندگی را از «موج دریا» آموخته است
سوار تاکسی هستم و به مقصدی که نمیدانم کجاست روانهام. تا ده متری، چشمانم چیزی را نمیبینند. به دل مِه میروم یا آلودگی هوا؟ معلوم نیست. تا موتر به نزدیک آن به ظاهر مه سنگین رسید؛ متوجه شدم، آنچه درون آنیم، نه گردباد است، نه مِه و نه آلودگی هوا. ابرهای سِحرآمیزند؛ ابرهایی که ملودی آهنگ «شاک» کاری از حسین کریمی را پخش میکنند.
در یک صدم ثانیه، موتر از زمین به هوا برخاست، جاذبه بیاثر شده بود و ما در خلاء معلق بودیم، فشار، قطعات موتر را پارچه پارچه کرد. چشمانم را از ترس بستم؛ تا چشم باز کردم، نه موتری بود نه گردبادی، نه راننده و نه کابلی؛ اما معلق بودم، در میان زمین و آسمان، آنهم نه در فصل پاییز که در ۲۷ ماه دلو ۱۳۷۶، در هوای مهآلود مازندران ایران، در شهر بابلسر.
یک پسر به دنیا آمد، بهقول خودش «پسر دریا»، مادرش مازندرانی و پدرش هراتی؛ پسری که در پنج سالگی و بعد از سقوط رژیم طالبان به افغانستان آمد؛ اما دوباره به ایران برگشت.
جایی که دوازه سال تمام در مکتب با تبعیض مواجه بود، با کنایه، تمسخر و اهانت از سوی همصنفان و کودکان همسن و سالش، به یک جرم بزرگ: «افغانی بودن.»
با وجود تمام این دشواریها و مشقات؛ به لطف صبوری که از والدین و پدر بزرگش آموخته بود، در دل مهربان حسین، هرگز خاطره به عقده مبدل نشد. او همچنان مهربان ماند و ماهی شکم پر محلی و قرمه سبزی شمال ایران را همان قدر با اشتها میخورد که قابلی پلو اوزبیکی و بریانی را.
او طبیعت را نماد زیبایی و قدرت میداند و آزادگی را از مادر دومش، «دریا» آموخته است. جایی که در کنارش بزرگ شد و از همانجا بود که اسکی و شنا را خوب فرا گرفت.
روزی از روزهای کودکی، حسین در یک سازفروشی شمال ایران، زندگی و جهان خود را دید، با عشق زندگیاش، گیتار آشنا شد. عشقی که تنها مرگ میتواند میان آنها دیوار اعمار کند. پولی را که از کارگری بهدست آورده بود، گیتار خرید. او دیپلم از رشتۀ حسابداری دارد؛ اما هرگز تن به اجبار و اکراه نداد. او با کمترین امکانات، برای رسیدن به معشوقۀ محبوبش «موسیقی» استفاده کرد. هر چند علاقهیی به ماندن در چهارچوب ندارد و از سبک هنری خاصی پیروی نمیکند؛ با این وجود، راهب متفاوت و جوانیست در معبد موسیقی که امکان دارد در آینده متال، آلترناتیو راک، فیوژن یا هارد راک و بلوز کار کند؛ اما فعلاً در حال مراقبه است با سبک پاپ، راک، و بلوز.
بابلسر، با آن کوچههای پر از درخت، از جلوی چشمان ما محو شد. حسین بیزار از ظلم، در بند شکنجه گیر کرد، اینبار به جرم هنرمند معترض بودن. در لحظاتی که او، بهسان عیسای مصلوب، به دروازههای به ضخامت ۲۰سانتیمتر پشت سرش بسته شده بود؛ جرقۀ امید را در اعماق وجودش دید، جرقهیی که میرفت تا بهزودی آتش شعلهوری از عشق و امید شود. در آلبومی که قرار است همین روزها منتشر کند: «گورستان آرزوها.»
او منتظر قهرمان و ناجی در زندگیاش نیست؛ زیرا انسانی که در دل ناامیدی، امید را یافته باشد، مقاومت را سبک زندگی خود انتخاب میکند. بهقول خودش: «امید زندگی من مقاومت است. وقتی خودم را در شرایط سخت میبینم که اوضاع وخیم است، هنوز سرپا هستم امیدوار میشوم. امید من تنها موسیقی است و دیدن لبخند به لبهای مادرم.»
دیدم دستی من و حسین را از بابلسر به آسمان کابل پرتاب میکرد. در جو کم اکسیجن، از حسین در مورد کتابها و شاعران مورد علاقهاش پرسیدم:
«زیاد اهل کتاب خواندن نیستم و ادعایی نمیکنم؛ اما کتاب خیلی کمک میکند به ما وقتی کتابی را هم بخوانم سعی میکنم چیزی از آن فهمیده باشم. از کتاب کارهای میلان کوندرا و داستایوفسکی را میپسندم، نیچه را هیچ وقت نتوانستم کامل بخوانم. نمیدانم ضعف من بوده یا حجم عظیم چیزی که در اطرافم و تصویری که در آن میدیدم. با این حال صادق هدایت را دوست دارم و فکر میکنم هر کسی یکبار باید کتاب انسان خردمند یووال نوح هراری را بخواند.»
حسین برای هر شاعر، صفتی قائل است:
«من اشعار مولانا را دوست دارم میخوانم و تعدادی کار از اشعار مولانا دارم که با همکاری صدیق احمد عزیز تنظیم کنندۀ گروه راک کابل دریمز به زودی منتشر میشوند. ازبین شعرای افغانستان قهار عاصی را بزرگ مرد مقاومت میدانم. بین پارسی زبانان شهریار را عاشق پیشهیی صادق، سهراب سپهری را هم خاص و تکرار نشدنی میبینم، شاملو را مکتشف، عفیف باختری هم مردی پیچیده و سرکش و آزاده بود در دیار ما.»
آسمانخراشهای کابل مانند دانههای سمارق از بالا معلوم میشوند، از مناظر پایین چشم گرفتم و به حسین گفتم که خودش را ده سال بعد چگونه میبیند؟
«دوست دارم ۱۰ سال بعد آدمی که در آیینه میبینم کسی باشد که به خاطر مردمش. وطنش (با این که با کلمه ی وطن موافق نیستم و محدود جغرافیا نیستم.بازهم تعلقاتی هست که مرا به مردم و این خاک وصل میکند)خدمت کرده باشد در جهت روشنگری و تفکر.
کسی باشد مقابلم که بتواند با استفاده از فرصت ها و تلاشی که کرده است برای جوانان و نسلش که مستعد هستند فرصتی فراهم کند تا موسیقی را دیگر یک معظل نبینند بل موسیقی را درمانی بر سختیها و مشکلات و ناملایمتیها ببینند و این را به خودم هم ثابت کنم کافیست. این که شعار نداده باشم و عمل کنم و سخت تلاش کرده باشم. و مخاطبانم با من درگیر تفکر جستجو و تحقیق برای روشنایی باشند.این که توانسته باشم فرهنگسازی کنم: که کلمات آزادی و حق دادنی نیست. گرفتنی است.»
رسالت را زیاد نمیپذیرم درهر امری. چرا که هیچ چیز جز انسانیت و شرافت را مقدس نمیشمرم؛ اگر انسان باشی خشنود واگر پیش وجدان و شرف خود سربلند باشی به بهشت وجدانت میروی؛ اما در هنر سعی میکنم خادم و روایتگر باشم. و ارادتمند منتقدین و مخاطبانم.»
حسین رسیدن به اینجا را بعد از خودش به والدین، خواهر و برادران و رفقایی مدیون است که هرگز دست از حمایت او بر نداشتند.
حالا خوشحال از این است که حالا وقتی پدر و مادرش میبیند که روز به روز زحماتش به دستآورد تبدیل میشود به او افتخار میکنند و حسین دیگر کسی نیست که خانوادهاش از او و هنر اعتراضیاش میترسند…
دیگر نمیتوانم به درستی چیزی را بشنوم؛ به حسین گفتم جهان مورد علاقهاش را برایم نشان بدهد: جهانی بود بدون آزار، پر از آزادی و برابری، جایی که هیچکس برای متفاوت بودن، اقلیت نبود.
سه سال حسین در افغانستان به سرعت باد و برق گذشت، اینجا گردبادیست در کابل، آهنگ «شاک» کاری از حسین کریمی در گردباد مهآلود، پخش میشود. پارچههای موتر بهم میچسپند. راننده از غیب پیدا میشود و ما دوباره در خیابانی در منطقۀ کارتۀ پروان کابلیم.
سمیه نوروزی