جامعهشناسی جبر اجتماعی و آزادی فردی
(با درنگی برغزلی از امیر معزی)
گلاحمد یما؛ نویسنده و استاد دانشگاه
بیار آنچه دل ما به یکدیگر کشدا
به سرکش آنچه بلا والم به سر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا ز مشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده برآهیجم از میان قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر و سیم و چه خاشاک پیش من آن روز
که از میانۀ سیماب آب زر کشدا
چه خوشست مستی و آن روزگار بیخبری
که چرخ غاشیۀ مرد بیخبر کشدا
در نشست من آن گه گشادهتر باشد
که مست گردم و ساقی مرا به در کشدا
اگر به ساغر دریا هزارباده کشم
هنوز همت من ساغر دگر کشدا
جامعهشناسی از یکسو جبرهای اجتماعی را برملا میکند و از سوی دیگر بر آزادی و خلاقیت فردی تاکید میوزرد. به اثر همین تاکید بر خلاقیت و آزادیهاست که جامعهشناسی به شکل روانشناسی اجتماعی درمیآید.
همچنین، برخی از گرایشهای جدید جامعهشناسی در حقیقت بر پایۀ تاکید بر اساس همین آزادیهای فردیست که تیوریها را بر جامعهشناسی مسلط گردانیده و به آن رنگ فلسفی و نظری داده است.
عاملان موثر بر جامعه از نظر شناختی باید مورد توجه و نقد قرار بگیرند تا آگاهی آنان منجر به پراکسس و کنش اجتماعی مورد نظر گردد و بدین شکل خلاقیت فردی بر جبر اجتماعی فایق آید.
روح انسان بالقوه به تمام خصایص خوب و ارزشهای مثبت که در حیات است، ارزش میدهد و میخواهد آن را داشته باشد، اما زندگی واقعی که بر اساس جبرهای اجتماعی شکل میگیرد، بسیاری از خواستهای آدمی را در نظر نمیگیرد و آزادی انسان را محدود میکند.
نیروهای جبر زندگی اجتماعی و آزادی فردی هنگامی که دست به کار میشوند، کشمکشی را میان فرد و جامعه در سطح روانی و اجتماعی بهوجود میآورند. زندگی اجتماعی در چهارچوب نهادها، جریانها و سایر افراد دارای خواستهای متفاوت، محدودیتهایی را برای افرادی که دارای خواستهای بلندند، بهوجود میآورد.
باید گفت اشخاص دارای خواست و توقعات بلند، زیاد به آزادی میاندیشند، اما جامعه و مناسبات سیاسی و اقتصادی تنها میتواند در یک حد معین برای افراد، قدرت سیاسی و اقتصادی بدهد.
هرم قدرت برای هرکس متناسب به موقعیت و آگاهی فرد جایگاهی میدهد. با قرار گرفتن فرد در این جایگاه یک مقدار معین صلاحیتها و مواهب داده میشود. اشخاصی که میخواهند در هرم به مقام بالاتر برسند؛ در چهارچوب آن قدرت باید شایسته تشخیص داده شوند.
در این چهارچوب، گاهی میان خواستها و موقعیت شخص تضاد بهوجود میآید. شخص در هرم قدرت موقعیت خود را نمیپذیرد. عدم قناعت، یک مبارزه را در وجود شخص بهوجود میآورد. برای اینکه در این مبارزه موفق شود، شخص راههایی را میجوید. در جریان این تلاش، او بیشتر به خود متوجه میشود. شایستگیهایی را در خود حس میکند، اما این شایستگیها گاهی چون در عمل تبارز نمیکند، اثرات اجتماعی نمیداشته باشد و تنها در حد روانشناسی فرد و خواست فردی او باقی میماند.
مبارزۀ روانی اگر آگاهانه نشود و با شیوههای اجتماعی تبارز نیابد، شخص را به درد وغم و اندوه دچار میسازد. برای فرار از این حالت، انزوا از جمله راههایی است که عدهیی از افراد، آن را برمیگزینند. درحالی که عدۀ دیگر از طریق آگاهی و سهمگرفتن در حرکت اجتماعی، مبادلۀ اجتماعی را به هدف شناساندن شایستگیهای خویشتن به دیگران، برای آگاه ساختن و تواناساختن خود و جامعه در سیستم آموزش و کار به راه میاندازند.
چهرۀ مطرح در غزل معزی از جمله افرادی است که راه بیهوشی را گاهگاهی انتخاب میکند. شخصیت این چهره دوگانه است؛ یکی شخصیت واقعی او که موقعیت متوسط در هرم قدرت زمانش را دارد و در چهارچوب آن حرکت میکند. متناسب با این واقعیت در عمل او بنا بر محدودیتهای سیاسی و اقتصادی که دارد، نمیتواند از یک حد لازم بالاتر به مصرف برساند و دارای جراتی که یک فرد عادی دارد میباشد، اما شخصیت دیگرِ این چهره طوری است که میخواهد سخی، دلیر و مهربان باشد. این وضعیت دوگانه در شخصیت او، رویدادهایی را در جهان روانی و اجتماعی او بهوجود میآورد که او آن را روایت میکند.
امیر معزی، شاعر قرن پنجم است. چهرۀ مطرح در این غزل او، از نظر روانی، از مهربانی و محبت محروم است و در فضای بیمهری قرار گرفته؛ از این رو نیازمند محبت است. چیزی که در محیط خانواده و روابط اجتماعی آن را نمیبیند. در عوض، تنفر و خودخواهیها در مناسبات اجتماعی مانع میشود تا انسانها روابط خوب انسانی با همدیگر را قایم نمایند. این امر موجب میگردد تا بلا و درد و الم در وجود این چهره رخنه کند و او را دردمند و خسته بسازد.
چنین شخص محروم از محبت و گرفتار درد و غم به می و مستی روی میآورد تا بتواند با وضع موجود که آن را نمیپذیرد، ولی در حال عادی توان مقابله با آن را ندارد؛ در عالم مستی و بیخودی با آن درافتد.
از نظر او روزگار و سرنوشت، دشمن اصلی اوست که تصمیم میگیرد با او بجنگد و پیروز شود. او آرزو میکند که چیزهایی که برای پیروزی و یک زندگی در خور یک انسان بزرگ، مانند شجاع بودن و غنی بودن یا توانایی مادی و معنوی و روحی داشتن را باید داشته باشد.
به این جهت، شخصیت آرمانی او یک سلسله ارزشهای انسانی مانند شجاعت و سخاوت را دوست دارد، ولی بنابر شرایط بد محیطی و اجتماعی نمیتواند در زندگی واقعی آن را تجربه کند. چاره چیست؟ او که این خصوصیات را ندارد، پس چه کار کند؟ او پاسخ میدهد که فقط در حالت مستی و فراموشی ناشی از نوشیدن باده میتواند در وجود خود موقتأ روزگار این دشمن قدرتمند را خوار ببیند و این ارزشها را در خود احساس کند.
او در عین زمان در تشویش مرگ است که ناگاه به سراغ آدمی میآید. این تشویش نیز با فراموشی ناشی از مستی موقتأ از میان میرود. برای همین است که او به باده پناه میبرد و رویدادهای مربوط به بادهنوشی را شرح میدهد.
چهرۀ مطرح در غزل امیر معزی، رویدادهای مربوط به علایق خود با ساقی و باده را در یک روز به بیان میگیرد. او وقتی از خواب برمیخیزد؛ اینسو و آنسو میبیند. چیزی نمییابد که از آن حدیث مهر و لطف آید و او را خوشی و خوشحالی بدهد.
در جستجوی ابزاری میشود که چارۀ محرومیت از مهربانی کند و درد وغم را ازمیان بردارد. در این وقت خطاب به یار که همانا ساقی است؛ میکند و میگوید که چیزی را بیار که دلهای ما و تو را به سوی یکدیگر بکشد و بنوش و بنوشان چیزی را که بلا و الم را بخورد یا از میان بردارد.
درحالی که ساقی متوجه سخنان معماگونۀ او میشود؛ اما هنوز نمیداند که چه اقدامی بکند. چهرۀ مطرح در شعر معزی میافزاید که غلام و قربان ساقی خود میشوم که در این صبح زود، چنان که از مشرق آفتاب طلوع میکند؛ از خم، برایم شراب برکشد. وقتی از پیاله برای من شراب ریختانده میشود، میبینم که جاری شدن شراب چون تیغ است؛ با گرفتن تیغ یا نوشیدن شراب من چنان دلیر میشوم که هر لحظه دلم میخواهد که با کسی در جنگ شوم از این رو روزگار که مرا به چنین حال انداخته است و حریف من است.
من میخواهم با او در جنگ شوم. به او بگویید که با سپر از خود دفاع و محافظت کند. در حال مستی همانگونه که با جرات و دلیر میشوم؛ با سخاوت و خراج نیز میگردم. آن روز که شراب مینوشم (چنان سخاوتمند و خراج میشوم) که پول ارزش خود را برای من ازدست میدهد. چنانکه سیم و زر و خاشاک برای من یک حیثیت پیدا میکند.
بهخاطر ایجاد همین تصورات و توهمات خوش که از آرزوهایش سرچشمه میگیرد، برایش مستی و بیخبری، بسیار پرارزش میشود. او میگوید هنگامی که میبینیم مرگ بیخبر به سراغ ما میآید و ما دنیا را ترک میکنیم، چه خوبست که در بیخبری به سر برد.
او حالت بیخبری خود را چنین توضیح میدهد: در زمانی که مست باشم دروازۀ اتاقم بازتر میباشد و در آن حال، این ساقی است که مرا به سوی دروازه میکشاند؛ زیرا خودم با پای خود رفته نمیتوانم. در آن وقت اگر دریا را بنوشم، هنوز قدرت آن را دارم که یک جام دگر بنوشم.