مقاله

سرنوشت نا‌فرجام ویدا

ویدا دنیای کوچک و در عین‌حال دنیای پهناوری داشت. زیبایی و لطافت‌اش در سن نوجوانی توجه همه را به خودش جلب کرده بود، اما او از سرنوشت بی‌فرجام ازدواج‌اش این گونه روایت می‌کند:

در یک روز سردِ زمستان که در زیر آفتاب بی‌رمق در حال مطالعه کتاب بودم، مادر بزرگم آهسته‌آهسته به من نزدیک شده، بی‌مقدمه، بدون اینکه رضایتم را بداند، با لبخند پُرمعنای که بر لبانش نقش بسته بود، برایم مژده داد: «ویدا جان تبریک باشه، تو ره همرای دختر میرزا محمد به برادرت سربدل کدیم.»

من که فقط می‌دانستم چند روزی می‌شود برای برادرم (حمید) به خواستگاری می‌روند، در حالی‌که دست و دلم می‌لرزید، به مادر بزرگم گفتم: بی‌بی جان من هرگز به چیزهای که شما اشاره کردید نیندیشیدم، حمید را نامزد کنید؛ اما من را نه، سال دوم دانشگاهم است، بگذارید به درس‌هایم توجه داشته باشم.

مادر بزرگم که به بسیار متانت سخن می‌راند، حرف‌هایش را ادامه داد: «دختر جان نیاز به اندیشیدن نداره، درس‌ات را همقه که خاندی، بیخی بس است، ما تصمیم خوده گرفتیم، قصد داری با این حرف‌هایت زند‌گی برادرته تباه کرده، نام خانواده‌ات را به خاک یکسان کنی، حمید پول طویانه ندارد، همی قسمی بری هردوی‌تان مناسب است، هم حمید بدون پرداختن طویانه صاحب زن می‌شه و هم زند‌گی تو آباد می‌شه.»

در حالی‌که از انجام این پیوند انکار می‌کردم، مادرکلانم به تاکید اصرار می‌کرد: «تو فعلا خونت رقیق است، خوب و بد زند‌گی‌ته نمی‌فامی، ما تجربه داریم، فقط به‌خاطر خوبی و خوش‌بختی ‌شما این کاره می‌کنیم.»

خانواده‌ام بدون اینکه حرف مرا جدی بگیرد، زند‌گی‌ام را در غبار بلاتکلیفی محض قرار داده، به آماد‌گی گرفتن عروسی مشغول شدند، من که همیشه افسوس نبودن پدرم را می‌خوردم، با خودم می‌اندیشیدم که اگر پدرم حیات می‌بود، شاید کسی مرا مجبور به این ازدواج نمی‌کرد.

زمستان سرد و غم‌انگیز در گذر بود. بعد از سپری شدن روزها یکی پی دیگر، بوی بهار فضای کابل را فرا گرفت. در شروع بهار، با روح زخمی و قلب شکسته، در عوض اینکه برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروم، در مغاک بن‌بست شوهرداری قدم گذاشتم.

زند‌گی‌ام به یک‌بار‌گی با تجربه تلخی مواجه شد. از یک‌سو دوری از درس و دانشگاه شکنجه‌ام می‌کرد و از سوی دیگر با تعلق من و شوهرم به دو دنیای متفاوت، در پهنه بدبختی در اندوه کشنده ذوب می‌شدم و درد می‌کشیدم.

ماه‌ها سپری شد. شوهر و مادر شوهرم بعد از اینکه دانستند دخترشان باردار شده و‌ من باردار نشده‌ام، سروگردن بالا انداخته، مادر شوهرم بدجنسی‌‌اش بیشتر شد که اگر تو بچه زاییده نمی‌توانی، برای پسرم زن دیگری بیاورم، من هم به اقتضای سرشت زنانه‌ام بیشتر از آن‌ها می‌خواستم بچه‌دار شوم.

سال‌ها سپری شد، سربدل من (خانم برادرم) صاحب دو فرزند شد، در حالی‌که هیچ دوایی درد مرا مداوا نمی‌کرد، من سال‌های سال فقط رنج و منت کشیده، سترون باقی ماندم.

تربیت ناسالم خانواده در بی‌بندوباری شوهرم نقشی بیشتر داشت. به مرور زمان شوهرم چهره‌‌یی جدید به خودش گرفته، شب‌ها به خانه نمی‌آمد. من که با کابوس وحشت‌زایی، شب‌هایم را صبح می‌کردم، مادر شوهرم در عوض اینکه پسرش را ملامت کند، زبان ملامت به سوی من می‌گشود که پسرم حق دارد، تو درخت خشک و بی‌حاصل، پسرم را از خانه‌به‌در کرده‌ای، از خاطر تو شوم‌بدخت، دختر و پسرم حیف شدند.

همیشه مرا دعای بد می‌کرد که ای کاش چشم ابرویته به گورستان ببری، وقتی هیچ خیر و باره‌ از تو به ما نمی‌رسه، کاش حداقل از شرت خلاص شویم.

در یک نیمه‌شب بارانی که طبق معمول در بستر تنهایی کرخت افتاده بودم، زنگ دروازه حولی به‌صدا درآمد، بعد از سر و صدا و بگومگو که نمی‌دانستم قضیه از چه قرار است، خودم را به خواب زده از جایم بلند نشدم. صبح وقت بعد از پاک‌کاری و جاروب حولی، متوجه خانمی سپیدچهره‌ و قدبلندی شدم که به‌سوی من نگاه‌های عجیبی داشت. من که فکر می‌کردم شاید مهمان ناخواندۀ آن‌ها باشد، بی‌خبر از اینکه شوهرم خانم جدید اختیار کرده، خاموشانه سرگرم کارهای روزمره شدم.

در هنگام صبحانه مادر شوهرم مرا صدا کرد و بدون اینکه خجالت بکشد، همان خانم را به حیث همسر جدید شوهرم معرفی کرده، بسیار بی‌شرمانه از من تقاضا کرد که احترام او را نگه دارم.

من که تاب تحمل را از دست داده بودم، بعد از داد و بی‌داد، خانه را ترک کرده و به‌سوی خانه مادرم شتافتم. در حالی‌که به روزمر‌گی خودم نفرین می‌فرستادم، به‌محض اینکه پیش مادرم رسیدم و اشک‌هایم امانم نمی‌داد، قضیه‌ را با او در میان گذاشتم. مادرم بعد از فهمیدن این ماجرا به التماس افتاده از من خواهش کرد که این حرف‌ها را از حمید پنهان نگه دارم، اگر نه کُشت‌وخونی برپا خواهد شد.

مادرم که مرا به صبر و تحمل و رفتن دوباره به خانه شوهرم ترغیب می‌کرد، بدون اینکه من ماجرا را برای حمید تعریف کنم، خود او از این ماجرا باخبر شده و فردای همان روز، بدون اینکه فکر کند خانمش در این مورد مقصر نیست، از او جدا شده و همین‌گونه من هم از شوهرم جدا شدم.

ویدا در ادامه سخنانش می‌گوید: «زند‌گی من همان روزی از هم پاشیده بود که خانواده‌ام بدون مشورت، مرا در این مغاک بدبختی پرت کردند؛ اما زند‌گی حمید، خانم و فرزند‌اش به‌خاطر ماجرای ما به باد فنا رفت.

با آن‌که هیچ‌گاهی راضی نبودم زند‌گی برادرم به‌خاطر من خراب شود؛ اما این ماجرا به قسم دردناکی رقم خورده، هیچ راه برای بهبودی این وصلت باقی نماند.

آمنه طبیب‌زاده؛ روان‌درمانگر در ارتباط به ازدواج‌های سربدل می‌گوید: «طویانه‌های کمر‌شکن و مصارف بی‌جا فرصت ازدواج را برای بسیاری از جوانان محدود کرده است. یکی از عوامل مهم ازدواج‌های سربدل را نیز مشکل اقتصادى تشکیل می‌دهد و بیشترین خانواده‌های که پول طویانه ندارند، ازدواج پسران و دختران‌شان را به شکل سربدل انجام داده که بلاخره سرانجام این ازدواج‌ها به خشونت و طلاق می‌انجامد؛ زیرا در اکثر این ازدواج‌ها، اگر یک طرف راضی به ازدواج باشد طرف دیگری حتما مجبور به ازدواج می‌شود.

بانو طبیب‌زاده، آسیب‌های ازدواج‌های اجباری را این‌گونه بررسی می‌کند: «ازدواج‌های اجباری عوامل ناگواری روحی-روانی را چه برای دختر باشد یا پسر به همراه دارد و آن‌ها را به قسم حادی به افسرد‌گی شدید دچار می‌سازد، این آدم‌ها در حالی‌که اعتماد به نفس خود را در ابعاد مختلفی زند‌گی‌شان از دست می‌دهند، هیچ‌گاهی نمی‌توانند زند‌گی خود را به درستی تنظیم کرده و آینده موفق داشته باشند.»

وی می‌افزاید: «ازدواج سربدل حتی از لحاظ شرعی هم قابل ‌قبول نیست؛ به‌خاطر اینکه یک ازدواج وابسته به ازدواج دیگر بوده، وقتی یک‌طرف این قضیه نتواند زند‌گی‌‌اش را از لحاظ مالی و عاطفی درست تنظیم کند، سربدل این ازدواج نیز آسیب‌پذیر شده، بلاخره هر دو ازدواج به خشونت و جدایی می‌انجامد.»

شمیم فروتن

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا