غربت کتاب و کتابفروشی!
تمنا عارف؛ روزنامهنگار
از کتاب میگویم، از غربتاش و از گرد و غباری که بر سر و صورتاش نشسته است. بدون او یک جامعه مرده داریم. من با کلمات زندگی میکنم. میترسم دور واژهها حصار کشیده شود و زیر خروارهای فراموشی دفن شوند.
کتاب همواره روبرویم دست به سینه ایستاده است. انتقام تمام نفهمیهایم را ازش گرفتهام. در غربت کتاب، جنایتی عظیمی بر من راه میافتد. این جامعه تشنه تحملِ حجم خاموشی و غربت کتابفروشیها را ندارد. ما گنجایش سکوت و از نفسافتادن نداریم. غربت کتاب مرگ تدریجی جامعه است که نسلهای امروز و فردای ما را از درون تهی میکند.
درباره کتاب جملاتی پرطرفدار حتا ایدیالوژیک فراوان خواندهایم. یکی از نکاتی که میخواهم به آن بپردازم کتابخریدن و کتابگرفتن به مثابه یک کنش و حرکت نمایشی است. گرفتن عکس با کتاب و انداختن عکس در شبکههای اجتماعی مثلِ حضور زنان در نظام پیشین سمبولیک بوده است.
با توجه به اینکه گاهی جنبه انگیزشی و تشویقی داشته است و با نشاندادن آن میخواستیم دیگران را تشویق کنیم تا کتاب بخرند و کتاب بخوانند، همواره از دیگران خواستهایم که با کتاب ارتباط برقرار کنند، نجاتبخش و رهاییبخش است.
امروز همان کتاب و کتابفروشیهای را که به دیگران توصیه همنشینی میکردیم در غربت قرار دارند. خیلی از شعارهای میانتهی به خورد جامعه داده میشوند، بهگونۀ مضحک و اغراقآمیز هرچند گاهی در ستاتوسها و توییتهایمان بازتولید میکنیم، اما سوختن پناهگاهمان را میبینیم و به سادگی عبور میکنیم. کتابفروشیها مثلِ خود «پل سرخ» پناهگاه روحی و فکری ماست. در مواجهه با وضعیت کتاب و کتابفروشیها به مسایل پیچیده برمیخوریم. سادهسازی نباید صورت بگیرد. قرار شود غبارها فرو بنشینند و کتابها دوباره آغوش باز کنند.
کتابها به شکلی خطرناک و مبهمی احساس غربت و تنهایی میکنند. کتابفروشیها از لحظاتی که در اوجِ صدای پرشور، پر و خالی میشدند تا امروز چندین سال از عمرشان کم شده است. کتابهای فراوان که چشم انتظار، برای خواندهشدن دوختهاند شاید هیچگاه گمان نمیکردند بهترین حالاتشان به یغما برده شود و از انتظار گامهای دختران دانشگاهی پیر شوند.
غم بزرگیست منتظر کسانی باشیم که ما را میبرند و میخوانند. غم سنگینتر هم اینکه صاحبانِ کتاب و فروشندگانِ آن از خریدن و خواندهشدن ناامید شوند.
یکی از ناشران مشهور و کتابفروشی از کتابفروشیهای پل سرخ استوری مانده بود که حکایت از نرفتن کسی به سراغ کتابها بود. من بیشتر از «جوی شیر» و پل سرخ سراغ کتابها میرفتم. نزدیک به چهار سال تمام هیچوقت نشد که هفته چند بار پل سرخ برای کتاب نرفته باشم.
از جذابترین لحظهها که حال به نوستالژی تاریک مبدل شده، کتاب فروشیهای پل سرخ است. به چیزهای برمیخوردم که گاهی انتطارش را نداشتم. من به همه کسان و مناسبتهای که در غربتاند فکر میکنم. از پشتِ پنجره اتاق متروک و ترکخورده به بیرون نگاه میکنم. به هرچه در غربت رفتهاند خیره میشوم. به جشنها و مناسبتهای که در غربت توسط شهروندان تازه سفرکرده تجلیل میشوند.
یلدا در غربت را شاهد بودیم. روز جهانی همبستگی زنان را در غربت شاهد هستیم و همینطور نوروزی که از راه میرسد، اینجا غریب و در کشورهای دیگر قطعا پرشور تجلیل میشوند و همینطور مناسبتهای دیگری هم داریم که در غربت قرار گرفتهاند.
سختترین غربت غربت کتاب و کتابفروشیها در داخل فروشگاه است. کتابهای که همهروزه به تماشای عبور مردان غریب نشسته و شام میکنند. مردانی که در ازدحام کتابها خودشان را گم میکنند و نمیتوانند بخرند.