لذتها و حسرتهای یک زن
هنوز عید است. حس شادی و ناشادی در اطرافم میرقصند. خانهام را برای عید آماده کردهام. میوهها را روی میز چیدهام. گلهای لاله را هم سر میز چایخوری آراستهام، شیشههای اورسیهای خانهام را هم پاک کردم که اگر کسی آمد نگوید شیشههای خانهاش پاک نبود. برای بچهها هم عیدیشان را دادم، موسیقی عیدی را هم بلند ماندم تا دل همسایههای ریسیست (نژادپرست) را بکفانم.
دیروز بعد از اینکه از مسجد برآمده طرف خانه قدم میزدیم، چند انگلیس سفیدپوست با تنفر صدا زدند: «بروید در کشور خود، اینجا را ویران کردهاید» این کلمهٔ ویران در ذهنم مانده بود. هر قدری که خواستم از فکرم دور نشد و میخواستم زودتر به کدام ویرانی بیندیشم، به آن ویرانی که زیر انفجار انتحار کشور ما نابود شد، از آن ویرانی که مهاجر شدیم و توته و پارچه به هر گوشه دنیا از خانواده و دوستانات دور در غربت زندگی میکنیم و یا با خود میگویم این ویرانی که حتی نمیتوانی با لباس افغانیات بدون حملهٔ متعصبانه در کوچهوبازار قدم بزنی و تو را تروریست و ویرانگر صدا نکنند. بغضهایم پر میشدند و من بارها با گرفتن سلفیهای رنگارنگ از انفجار بغضم جلوگیری میکردم.
خود را مصروف زنگهای عیدی کردم. با کسانی که زنگ زدند عیدمبارکی گفتم و فراموشکردهها را فراموش کردم. با دوست افغانام که مجبور بود روز عید هم باید در میوهفروشیاش کار کند، میوه عیدی خریده ازش خواستم بیاید خانهام در عید. چشمم، چارچوب دروازهٔ خانه را هر دقیقه نگاه میکرد کسی تک تک کند. خوب اینجا مثل گذشتههای دور که در افغانستان بودم نیست که دروازه را تک تک کنند، بدون احوال دادن قبلی. اول به دروازه پیامخانه موبایلات سر میزنند. پس موبایل را هم هرچند دقیقه نگاه میکردم. کسی نه پیام داده بود و نه زنگی زده شده بود که بگوید: «خانه هستی.»
میوههای عید را با بچهها یکجا خوردیم. میز عیدیمان را چند بار تزیین کردم و بچهها را بار بار هشدار میدادم که خانه را کثیف نکنند. ولی بالاخره پسر کوچکم گفت: «مادر کی میآید خانه ما، آیا کسی گفته که میآیم.» این حرف پسرم زمینه را برای آن زن جادوگر آماده ساخت و یکی یک بار پیدا شد و آمد در گوشم گفت «هی هی هی نگفتم ناحق خود را بازی میدهی، دیدی که در خانه تو عید نمیآید، دیدی که تنهایی، این لباس، چوریها و خینه را برای دیوارها نشان میدهی. هی هی هی نگفتم بیهوده خوشحال نباش.»
دلم میشد بشقاب میوه را بگیرم بر فرق آن زن جادوگر فلم سیندریلا بزنم که آمده بود باز با حرفهایش مرا زهرآگین کند و مثل لرد ولدمورت شخصیت وحشتناک داستان هاری پاتر گاهی در مغزم صدایش انعکاس پیدا میکرد و میخواست در مغزم واسکتهای انتخاری طالبان را انفجار بدهد. کوشش کردم خاموشاش کنم و موبایلم را در دست گرفتم تا بروم در فیسبوک که آنجا همه جمع شده بودند برای عید تبریکی گفتن.
خوب همه چیز حال مجازی شده. خانه مشترک همه همین دنیای مجازی است. رفتوآمدها، عیدی کردنها، حال دوستی را پرسیدنها، فاتحهها، از خوب و بد یکی دیگر خبر شدنها در همین چند خانه مجازی است. حال ضرورت نداری مثل گذشتهها لباسات را بپوشی، عطرت را بزنی و دستکولات را گرفته بروی خانه دوستانات عید گشتک. میشود با لباس خواب از تختخوابات با دهن و روی ناشسته و موهای جر و پر تینک تینک پیام بدهی در موبایل دوستات، فامیل و اقاربت. اگر دلشان بود دروازه گوشیشان را باز کرده برایت جواب میدهند اگر نشد مصروف بودند، پیامات هم سرگردان منتظر میماند. خوب همین است میگویند زندگی حال عوض شده، حال ما در زمان چت جیبیتی، هوش مصنوعی و جهانی شدن زندگی میکنیم که جهانمان را بیجان کرده است.
باز آن زن خیز زد کنار گوشم نشست با حرفهای زشت زهریاش و زهری کردن حالم: «هی هی هی بچههایت هم از عید لذت نبردند، ببین از صبح چشمانشان انتظار ماندهاند که کسی بیاید، از صبح است که تنها سرگرمیشان تلویزیون دیدن و بازی کردن با گربه است، و تو هم نمیتوانی جایی ببری آنها را، هر جای ببری باید تاکسی بگیری و پول خرج کنی که از حد بودجهات خارج میشوی، یک مادر تنها هیچ وقت به شادی بچهها رسیدگی کرده نمیتواند» تا خواستم بزنم به دهن آن زن جادوگر که لرد ولدمورت فرا رسید و صدا زد «راسسسسست میگویییید» و با چوب جادوییاش بغضم را انفجار داد. مثل این بود که کوههای هندوکوش ریختند روی قفس سینهام. خندههای زن جادوگر در اطراف خانهام پیچیده بودند. فکر میکردم خانه من در یک سیاهچاله است و یا در دشت که فقط خندههای این زن وحشتناک شنیده میشود و پوس پوس ولدمورت مغزم را داشت انفجار میداد. و حس میکردم در یگانه خانهای که در کره زمین هست زندگی میکنم، درست مثل همان حس داستان «شهزاده کوچولو» و این زن جادوگر نمیدانم از کدام کره میآمد برای اذیت کردن من و زهری ساختن جهان من.
حال باید زیر باران ابرهای بغضم خیس میشدم. خوب گریه کردم، به روزگار تنهاییام، به نداشتنهایم به از دست رفتههایم، حال سیلابهای اقیانوس آرام قلبم بالا آمده بودند. خوب، زن جادوگر هم داشت غرق میشد و ناراحت این طرف و آن طرف دست و پا میزد و از این گوشم به آن گوشم خیز میزد تا آرامم کند. برایم سیب میداد که بخورم تا گریهام آرام شود. خلاصه هر کاری میکرد که تا آرام شوم. حس عذاب وجدان داشت. موهایش را کش کرده فریاد میزد: «حال چپ شووو بد کرد مممممم. حال گریههایت دارد غرقام میکند و آتشم میزند.» دیگر دیر شده بود و من تبدیل به کوهی آتشفشان شده بودم .
بچهها دویده آمدند، «مادر چی شد» در دست پسرم کوچکام کتاب «هاری پاتر و سنگ جادویی» است. پسر بزرگم میگوید مادر چی شد همین حال داشتی با تامی «گربه ما» بازی میکردی، چی شد یکباره داری گریه میکنی. دیگر نمیتوانستم حسام را پنهان کنم، «مرا ببخشید که در این عید هیچ جای ندارم شما را ببرم» و هیچ کسی را هم نداریم بیایند برای خوردن کلچهها و میوههایی که یک روز پیش با شوق عیدی خریده بودیم.»
زن جادوگر دگر با لرد ولدمور(شخصیت داستان هری پاتر) رفته بودند، پسر بزرگم دستاناش را در اطراف شانهام حلقه زد. mom that is ok, you have us این حرف پسرم مثل آن سنگ جادویی کتاب هاری پاتر که به دست پسرم بود، نور افشاند و تمام زهری را که آن زن در وجود من ریخته بود محوش کرد. بچهها را به آغوش گرفتم، پسر کوچکم گربه «تامی» را در بغلم داد و گفت:«ببین این تامی چقدر چشمان قشنگ دارد و برایت میگوید که گریه نکن.»
تامی را در بغل گرفتم. گرمایش یک جهان عید بود. و خدا هم آمده بود در روح بچههایم تا برایم بگوید: «عزیزم عیدت مبارک! ناراحت نباش تو مرا داری» بچهها را بوسیدم. و برایشان گفتم آماده شوید میرویم غذا خوردن در رستورانت. بچهها آماده شدند، و من رفتم لباس عیدیام را پوشیدم. خون جگر زن جادوگر را کندم، لبانم را رنگ سرخ زدم، چوریهایم را پوشیدم، از بوی عطرم زن جادوگر را زهرآگین کردم، دستکولام را هم برداشتم تا برویم روز دوم عید در رستورانت نزد خانهمان غذا بخوریم.
نبشتهٔ عارفه امینی