روایت

لذت‌ها و حسرت‌های یک زن

بخش دوم

روزهای آخر رمضان بود. روزهایی که به امید تلاقی با عید، شب می‌شوند. هول و ولای عید برای من، به عنوان زنی در غربت، حس تنهایی  است که باز دستانش در گریبانم انداخته و مانند خون‌آشامان فلم‌های هالیوود اذیتم می‌کنند و مانند عفریتهٔ وحشت‌ناک فلم‌های دیزنی در اطرافم با چادر سیاه کشالش چرخ می‌زند و در گوشم می‌گوید:«به تو چه که عید است، کجا داری که خانه‌اش برای عیدی بروی و کی ده خانه‌ات می‌آید.» خنده‌های وحشی‌اش می‌خواهد آن شادی کوچکم را از من بگیرد. دست‌های چروک، خشک و خرفت تنهایی را از یخنم دور می‌کنم. نفس می‌کشم و به آن عفریت وحشت‌ناک هم می‌گویم:« ببین! اجازه نمی‌دهم،  حس شادی‌ام را از من بگیری، می‌روم برای خود امروز لباس عیدی می‌گیرم، خینه می‌کنم، چوری می‌پوشم تا با صدای چوری‌هایم ترا از خانه فرار دهم.» خانه‌ام را تمیز می‌کنم، آرایش می‌کنم، لبانم را لب‌سیرین سرخ می‌زنم تا دل آن زن وحشت‌ناک را خون کنم و می‌روم طرف منطقه‌ای که مردمش حس شادی آمدن عید را دارند تا از آنها انرژی بگیرم، ببینم، بخندم و ببویم.

بعد از یک‌ونیم ساعت سفر در قطار به منطقهٔ سوتهال، محله معروف به هندی‌های لندن می‌رسم. آدم‌ها اینجا تقریبا همه از نژاد رنگه هستند. حس در خانه بودن را دارم، حس طفلی که بعد از گم‌شدن به آغوش مادرش برمی‌گردد. کسی به طرز پوشش‌ات با خشونت و تنفر نگاهت نمی‌کنند. آدم‌هایی که تقریبا همه‌شان موهای سیاه دارند فوج فوج با عجله از گیت ایستگاه سوتهال بیرون می‌شوند. خود را حس می‌کنی در قسمتی از هند و در یک قسمت کابل و در چند قدمی دیگر مثل اینکه در پاکستان و یا بنگله‌دیش باشی. سوتهال منطقه‌ای است که حس می‌کنی همان امپراطوری هند مغول یک قسمت از شهر لندن را استعمار کرده و تمام سفیدپوستان را از آن منطقه رانده است.

وقتی پیاده شدم، لوحه‌های فارسی دکان‌ها، فروشگاه‌های لباس آسیایی، بوی جواری و بریان شدن غذاهای روی سرک هندی، پاکستانی و هم‌چنان بوی جلبی همه با هم مخلوط و در هوا پهن شده‌اند. عطرها و حس‌هایی که پخته می‌شوند پر می‌کشند و دلبرانه می‌آیند در مشام می‌نشینند و ذهنم را تحریک می‌کنند تا رد عطر و بوی این غذاها را بپالم. حتمن سمبوسه هندی و یا چپلی‌کباب پشاوری است و یا پکورهٔ کابلی. این بوهای لذیذ با هم مخلوط شده حس گرسنگی‌ام را بیشتر می‌سازد. آرزو می‌کنم اگر روزه نداشتم قبل از رفتن برای خرید لباس عید حتمن این طعم دلبر را می‌چشیدم. مغازه‌های غذافروشی، بیروبارتر از روز‌های معمولی هستند. لباس‌های رنگارنگ ‌از دوردست‌ها چشمانت را به خودت کش می‌کند و ذوق‌های فراموش‌شده‌ و یادآوری خاطرات کودکی و نوجوانی‌هایت را در  ذهنت روشن می‌کند.

از شور‌و شوق آدم‌ها که برای آمادگی پذیرایی از عید آمده بودند برای خرید قدرت و انرژی می‌گرفتم. مردم که در اطراف‌ات به دکان‌ها دسته جمعی می‌رفتند و سخن دکان‌داران آمیحته با کلمات و جمله‌های فارسی دلت را بیشتر شوق‌زده می‌کند و لحظه‌ای فکر می‌کنی که کابل هستی، به کوچه‌های مندوی مزار، یا پشت مسجد جامع هرات و یا بازار سرپوشیدهٔ قندهار تو را در بر گرفته‌اند. خوش‌آیندترین از همه این است که و‌قتی یک لالا هندو بدون اینکه تو دهن باز کنی برای حرف زدن به زبان انگلیسی، دست‌پیشی کرده با زبان فارسی به شیرینی مثل جلبی بدون لهجه می‌گوید: «بیایید خواهر چی کار دارید رنگ‌های مختلف از این لباس را داریم.» با شنیدن حرف‌های آنان دلت مثل آن لباس‌های هندی بل بل می‌زند و گوش‌هایت مثل زنگوله‌های پای پری قصه رهنورد زریاب جرنگ جرنگ می‌کند. به یاد حرف‌های مادر می‌افتی که می‌گفت یک وقت در کارته پروان کابل هندوها بسیار نفوذ داشتند بیشتر آنها تجارت‌پیشه بودند و تکه‌فروشی می‌کردند. ‌مادر هر زمان از دکان آنها لباس‌های پنجابی می‌خرید.

از شوق لباس عیدم را از لالا هندو می‌خرم که گفت ۳۰سال می‌شود از کارته پروان کابل مهاجر شده و لندن زندگی می‌کند. در‌ گوشه‌ای با دیدن میوه‌های خشک عیدی به یاد میوه‌فروشی‌های سر ‌کراچی در مندوی مزار افتادم که نزدیک‌های عید، مردم با شور و شادی مصروف خریداری می‌بودند. چه حس زیبایی بود، با همهٔ سنگینی سایهٔ جنگ، خشونت، فقر، ویرانی و نابرابری‌های جنسیتی باز آنجا، وقت جشن در حدی حس شاد بودن را به خانه‌ها می‌آورد که بعد از سال‌ها هنوز در کنج و کنار حافظه‌ام تازه‌اند، انگار بعضی خاطرات ساخته شده‌اند که یک عمر تکیه‌گاهت باشند.

یک کف‌شناس با ورقی که انواع بخت و اقبال و طالع عالم را در خود دارد سر راهم را می‌گیرد، ورق و صدایی که مرا پس به لندن برمی‌گرداند. برای خواندن خط‌های کف دستت دعوت می‌کند و در  دل، هنوز شک داری که آیا به فال‌بینی و رمل و اسطرلاب باور داری، پس این‌ همه سال که کتاب‌ها و تیوری‌های فلسفه و روان‌شناسی و علوم را که خوانده ‌بودی چه می‌شود؟ زور عقلم به دلم نمی‌رسد، اسبی رم‌کرده است دل! کودکی سر به هوا و سلطانی جبار است دل! دست‌هایت را به آن خانم هندی می‌سپاری با لبخندی که از تو دعوت می‌کند به تعقیب خطوط کف دستت.

به یاد جوگی‌های مزار افتادم که با فروختن چوری و اشیای زنانه و دیدن فال دست به خانه‌ها می‌رفتند. جوگی‌ها، با لباس‌های چرک و ژولیده و ‌بقچه‌های بزرگ روی شانه‌هایشان نان و لباس برای پوشیدن از خانه‌ها جمع می‌کردند و گاهی در ‌خریطه‌های بزرگ‌شان چوری می‌آوردند برای فروش. از این طریق زندگی‌شان را پیش می‌بردند.

دختر شانزده ‌ساله ‌استم. وقتی زن‌های جوگی دروازه را تک تک می‌زند با حس و شور شادی دروازه را باز می‌کنم. می‌دانستم آنها با خود چوری آورده‌اند و دعوت‌شان می‌کنم داخل حویلی بیایند با آنکه مادرم چند بار هشدارم داده بود که دروازه را برای بیگانه‌‌ها و جوگی‌ها باز نکنم، اما اشتیاق بر هراس غلبه می‌کند. واقعیتش، من آنها را دوست داشتم. زن‌هایی متفاوت بودند، کار می‌کردند و مهم‌تر از همه لوازم زنانه را که زنان آزادانه نمی‌توانستند از مغازه بخرند، به خانه‌ها می‌آوردند. دکان‌های زنانه سیار بودند جوگی‌ها! و من شاید مثل همه دختران هم‌سالم عاشق چوری پوشیدن بودم و صدای شرنگ شرنگ چوری‌ها شادمانی و جوانه زدن‌هایم را بیشتر برایم لذت‌بخش می‌کرد، هشدار مادرم را نادیده می‌گرفتم. از سوی دیگر دوست داشتم زن‌های جوگی کف دستم را بخوانند و مادرم را مجبور می‌کردم چند افغانی اضافه برای آنها بدهد که درباره خط‌های کف دستم هم حرف بزنند، خط‌هایی که آن وقت نمی‌دانستم یک سرشان مزار است و سر دیگرشان به لندن ختم می‌شود .

زن‌های جوگی قشنگ و جذاب بودند، چشمان سبز، موهای سیاه و خال‌های رسم‌شده بر پیشانی و اطراف چشمان‌شان آنها را زیباتر هم می‌ساخت. زیبایی که از لباس‌های ژولیده و چادرهای بزرگ کهنه و گاهی بوی چرک و ترشیدهٔ بدن هم می‌توانست در هوا بپیچد.

زن «جوگی» فال‌بین، همین که طرف چهره‌ام می‌دید شروع می‌کرد به تعریف که «بیا دختر جان روی طالعت را بیبینم.» و بعد از هفت قات توشک و نوکر و چوکر و زیور سخن می‌گفت که نصیبم می‌شود. لحظه‌ای فکر می‌کردم یک شاهدخت و یا ملکه در دربار هند و مغول هستم که با لباس‌های ابریشمی و زیورات قیمتی  چراغان که بل بل می‌کنند، در قصر تاج محل نشسته‌ام در آیینه خودم را می‌بینم و جهان‌بیگم رخ می‌نماید و در اطرافم نوکرها و ندیمه‌ها با پیراهن‌های چین‌دار هندی رنگارنگ دست به تعظیم ایستاده‌اند تا فرمان شهدخت خیال‌زده را به جا بیاورند.

زن گفته می‌رفت از هفت طبقهٔ عالم و من هفت‌صد سال عقب می‌رفتم در صفحه‌های تاریخ  و رویاپردازی می‌کردم، ولی چیزی که زیاد می‌خواستم بدانم، حکایت آن شاهزادهٔ نیامده بود که قرار بود بر اسبی سفید بیاید و مرا به تاریخ ببرد. جرات سوال نداشتم مثل وزیری که به قصر شاه دعوت شده و نمی‌داند برای جایزه دعوت شده یا کشته شدن و جرات نمی‌کند بپرسد و همه چیز را به تقدیر می‌سپارد.

ذهن شانزده ساله‌ام شاید آن‌قدر گرفتار رویای عروس شدن بود که نداند آن شهزاده بچهٔ همسایه است یا پسری که پشت دروازه مکتب به دیدنم می‌آید، یا شاید استاد کورس انگلیسی است که در بین کتابچه‌ام خط‌های عاشقانه می‌ماند و یا آن پسر خارج‌رفتهٔ خلیله جان، زن خویشاوندمان که هر بار با عکس‌های تازهٔ پسرش به خانهٔ ما می‌آمد و ساعت‌ها یکریز برای مادرم تعریف پسرش را می‌کرد. همهٔ این احتمالات را زن جوگی می‌دانست و خط ‌های کف دستم.

ولی گاهی دوست داشتم جوگی‌ها چیزهای متفاوتی درباره خط‌های دستم غیر از ازدواج و هفت قات توشک و هفت قات فرش ابریشم در هفت طبقهٔ قصر با هفت رنگ زیور بگویند. درباره خودم، درباره اینکه من چی کارهایی می‌توانم انجام بدهم. کجاها سفر می‌کنم و چی‌ها را از دست می‌دهم و چی‌ها را به‌دست می‌آورم. چی اتفاقات در زندگی‌ام خواهد آمد و وووو. هر بار که فال و یا داستان از همان هفت قات تخت و توشک آغاز می‌شد مرا خنده می‌گرفت، مثل این بود که حرف‌های زن جوگی تبدیل به پرنده شده درون ‌پیراهنم می‌رفت و مرا قت قتک می‌داد.

شاید جوگی‌ها هم آرزوهای خود را در فال دیگران می‌دیدند، گاهی فکر می‌کردم دربارهٔ شوهران زنان جوگی بدانم، آیا آنها واقعن  مردهایی هستند که به زن‌هایشان اجازه کار داده‌اند؟

جوگی‌ها همیشه بچه‌هایشان را با خود می‌داشتند، معلوم بود کسی آنها را نگهداری نمی‌کرد. بسیار کم اتفاق می‌افتاد اگر ‌کدام جوگی بدون طفل بیبنی. آنها در حالی که کار می‌کردند طفل‌های خود را پشت سر‌شان بسته کرده و دنبال پیدا کردن نان روزگار ‌خود می‌شدند.

معلوم می‌شد که مردهایشان نه‌تنها کار نمی‌کنند؛ بل فرزندهایشان را هم مراقبت نمی‌‌کردند. بچه‌های جوگی‌ها هیچ گاهی مکتب شامل شده نمی‌توانستند. آنها یک گروپ از مردم بودند که تذکره  نداشتند  از یک منطقه به منطقه دیگری کوچ‌هایشان را انتقال می‌دادند و از طریق دست‌فروشی زندگی‌شان را می‌گذراندند و لقب‌شان هم «جوگی‌های فال‌بین» بود.

به خانم هندی که در دستش تبلیغ فال بینی بود نگاه کردم و با یک لبخند صمیمانه برایش گفتم «نه تشکر». ولی صدایی که به گوشم می‌رسید و می‌دوید به رگ‌هایم، حتا به قلب و دل و ‌گرده‌هایم چنگ می‌زد و با مستی دلنشین‌اش نبضم هم گروپ گروپ می‌کرد و فواره‌های شادی را در مغزم آزاد می‌ساخت، صدای دهل مرد کهن‌سالی بود که از دور روی یک کراچی تیردار پیش هر مغازهٔ لباس‌فروشی آسیایی توقف و آدم‌ها را به شاد بودن دعوت می‌کرد. چند لحظه آنجا ماندم تا خوب از شنیدن دهل آن مرد کهن‌سال آسیایی لذت ببرم‌‌.

وقت افطار شد، اذان مرا از دل تاریخ و خاطره پرت کرد به خیابانی در غرب لندن، هنوز عطر جلبی پیچیده بود، جلبی‌هایی که طعمش مثل فارسی صحبت‌کردن لالا هندو بود.

عارفه امینی

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا