دولتها میجنگند، موشکها پرتاب میشوند، «در هر پانزده دقیقه یک کودک در سرزمینی جنگزده جان میدهد»، کودکان میترسند و امید برای بقای انسان در حال نابود شدن است. یکی میگوید موشکها و پهپادها را خنثا کردیم و دیگری نوشته که موشکهای ما قویتر از شماست.
شخصی در صفحهٔ فیسبوک خود مینویسد: «خوب شد حال ببینید جزا را» کسی دیگر مینویسد: «صد زدن آهنگر و یک زدن زرگر»، دولتی میگوید ما خوب کوبیدیم. دولت دیگر میگوید همهاش دروغ است، دولت مقابل میگوید: «از این بهبعد ما حرف نمیزنیم، عمل میکنیم.»
یکی حملهها را تایید میکند و یکی هم رد میکند، ولی چه کسی میتواند حس آن کودکی که به روانش حمله شده یا به آرزوهایش حمله شده و به اعتمادش برای زنده ماندن و نماندن هجوم برده شده را رد و یا تایید کند.
کسی میداند وقتی آن موشکها را اطفال در آسمان میبینند چی حس به آنها دست میدهد. وقتی آن موشکها به نقطه هدف میرسد چه قلبهایی از تپش باز میمانند. چی تعداد جانها بیجان میشوند. چقدر ترس از دست دادن خانواده و نزدیکان روان آنها را میبلعد. هزارها موشک پرتاب میشوند و دهها هزار کودک که هیچ گونه دفاعی از خود ندارند جان میدهند.
طفلی جان میدهد، مادری فریاد میزند، عکاسی عکس میگیرد. تندیس طلایی در محفلی مجلل، برای شکوه انسانی دست به دست میشود و همه برای گرفتهشدن بهترین عکس از جان دادن یک طفل در یک محفل انساندوستی کف میزنند.
دولتهای جهان از جنگ سرد گذشته در جنگ رو در رو قرار دارند. با اشارهٔ انگشتی بر یک سویچ سرخ، خواب جهان را ربودهاند. آدمها، حیوانات، ماهیها، پرندهها، خزندهها و تمام موجودات زنده و غیر زنده، دیگر امیدی ندارند. بشر برای بقای خود حتی نمیتواند دیگر مثل جنگ جهانی دوم در زیر زمینها پنهان شوند، پناهگاهی نیست. کودکان در جای خواب، پشت میز مکتب در میدان فوتبال، در زیر خیمههای سرد و بر میدان بازی، وقتی فلم میبینند، وقتی با دوست خود حرف میزنند، وقتی در آغوش مادر خود میخوابند، به این فکر میکنند که آیا جایی برای زندهماندن باقی خواهد ماند تا من آرزوهایم را زندگی کنم؟ آیا من مهندس خواهم شد؟ آیا من ورزشکار خواهم شد؟ آیا من یک معلم و یا پزشک خواهم شد؟ همین قسم خوابهای اطفال مثل بازیهای «فورت نایت» در زیر دستان رهبران دنیا بازی میشود. اتحادیهها احساس بیقدرت بودن را دارند. دولتها حالا مستقیم به یکدیگر حمله میکنند، اتحادیهها حالا صلاحیت تصمیمگیری را از دست دادهاند. کودکان هنگام خواب وقتی داستانهای دایناسورها را میخوانند به این فکر میکنند، اگر جنگ شد انسانها هم به جمله دایناسورها خواهد پیوست.
بازیها میان دولتها آنقدر گرم است که نمیتوانی احتمال این را بدهی که برد و باخت نصیب کدام یک از غولهای جهان میشود. دولتها دارند به خودمختاری یا بداختیاری عمل میکنند، غولهای بزرگ از عقب، انتظار آخرین حمله دارند. پشت میزهای مذاکره مردمانی با لباسهای شیک و سینههای خالی که قلبهایشان از سینه پریده است، تصمیم میگیرند.
مردم روی جادهها میریزند برای اعتراض و پایان جنگ. جوانی برای اعتراض و برای حق داشتن آزادی اعدام میشود. فوج فوج آدمها خانههایشان را ترک میکنند، فوج فوج آدمها میروند جنگ میکنند، فوج فوج کودکان فرار میکنند از خیمهای به خیمه دیگر و از قریهای به قریه دیگر. آدمها بیخانه میشوند، شهرها ویران میشوند و قبرها آباد میشوند.
کودکان درهیچ جای دنیا در بستر به خواب راحت نمیروند. طفلی میترسد اگر کشته شود در جای خواب، و طفلی میترسد از خواب برخیزد و بنگرد که خانوادهاش را دیوارها یک لقمه کرده است. طفلی دیگر میترسد اگر همه بجنگند و جهان خاتمه پیدا کند. طفلی گربهاش را میبوسد و در دل میگوید که شاید آین آخرین بوسهام باشد. طفلی سر نمازش قبل از خواب اشک میریزد و برای خدای خود میگوید، آیا جهان دیگری واقعن وجود خواهد داشت برای زندگی کردن. برای بازی کردن و شاد بودن، برای آرزو کردن، برای خندیدن، برای عشق، برای فوتبال بازی کردن، برای بایسکل دواندن زیر باران، برای قدمزدن و برای کوهنوردی با دوستان و نفس کشیدن در بلندیها. آیا جهانی است که بهخاطر مذهب، باورها، جنسیت، نژاد و زبانات کشته نشوی و همه موجودات از یک دریا آب بنوشند؟
طفلی در سرزمینی که انتحار و انفجار نهتنها خانوادهاش؛ بل یک پا و دستاش را همچنان از او گرفته، برای اینکه گرسنه نماند با دست باقیمانده اش در هوایی سرد، شیشههای موتر را پاک میکند. دخترکی در گوشهٔ خانه با دیدن لباس مکتب اشک بر گونههای زلالاش میریزد و آهی میکشد که نمیتواند مکتب برود. کتابچهاش که در صفحهٔ اولاش نوشته بود «اقره» را باز میکند و به صفحههای خالی کتابچهاش میبیند. اشکاش را پاک میکند، قلماش را بر میدارد و در صفحههای خالی کتابچهاش مینویسد «صلح، آزادی و آموزش.»
پسری در گوشهای از خاورمیانه هنوز در کوچههایی که دیوارهایش را موشکها بلعیدند و مبدل به یک ویرانه خاکستری کرده است، توپاش را از زیر خاکستر و خشتهای آوار بیرون میکند، خاکاش را میتکاند، به صورت خاکزدهٔ توپاش لبخند میزند و انگار که توپاش برایش میگوید:«من نجات یافتهام و تو هم امید را از دست مده برویم روی این ویرانیها و خاکسترها امید را کشت کنیم.»
دخترک عروسک دستشکستهاش را هنوز کش میکند تا از زیر ویرانههایی که عروسک را بلعیده، نجات دهد. دخترک دیگر تلاش دارد بکس مکتباش را که لکههای خون در آن نقش بسته، از زیر سنگ و چوب بیرون کند. سنگ و خاک ریختهٔ داخل بیکاش را دور میاندازد و خاکهای کتابهایش را تکان میدهد.
کتابچههای دخترک او را در آغوش میگیرد و آهسته در گوشاش میگوید:«هنوز مشق صلحی که نوشته بودی از دل صفحههایم پاک نشده است.» صلحی که همچنان برای او یک رؤیاست.
عارفه امینی