روایت

از روتردام آبی تا ماستریخت سبز

قسمت چهارم و پایانی

تپه‌های چشم‌نواز ماستریخت
در یک صبح شفاف که آسمان کبود می‌زد، شهر ماستریخت را ترک نمودیم و به سمت تپه‌های جنوبی حرکت کردیم تا در دل جنگلات و روستاهای سرشار از طبیعت دل‌انگیز کمی پیاده‌روی کنیم. روز چهارم سفر است و هوا کاملا صاف و آفتابی. آفتاب و روز به این زیبایی در هالند خودش به تنهایی لذت خاصی دارد. در فراز و نشیب تپه‌ها از بیرت سوال می‌کنم که باغ سیب و گلابی در کجای هالند رشد می‌کنند؟ می‌گوید سیب و گلابی طرف ولایت/استان خلدرلاند بیشتر است. در این روستاها باغچه‌های گیلاس را می‌توان دید. به زمین‌های حاصل‌خیز و تپه‌های سبز خیره می‌شوم. در این هنگام که به باغ‌ها و زمین‌ها زل زده‌ام، می‌خواهم آهنگی از احمد ظاهر بشنوم که تصادفی به این آهنگش سر می‌خورم، از این‌جا تا شمالی کار دارم. ظاهر آرام آرام می‌خواند که از این‌جا تا شمالی کار دارم، به کوه‌دامن یکی یار دارم:

به زیر تاک انگور استی ای اگل
چرا بیمار و رنجور استی ای گل

شمالی آماده است مسکن گزینم
چرا که تو ز من دور استی ای گل

این وسط لحظاتی میان زمان و مکان گم می‌شوم و برای آن‌که ضربان قلبم بیشتر نشود و چشمانم خیس، آهنگ را قطع و ذهنم را از زنی با گیسوان فر دور می‌کنم.

گوش می‌دهم که بیرت از سال‌های نوجوانی‌اش قصه می‌کند که چقدر لاغر بوده است. می‌گوید پسر جوان، قد بلند و لاغر اندام بودم که مادرم نگرانم بود. شاید هر پسری با دو متر قد و اندام لاغر مادرش را نگران می‌کند. ادامه می‌دهد که عمه‌ام با شوخی و خنده می‌گفت که نگران نباشید، یک خروس خوب هیچ‌وقت چاق نیست. می‌زنیم زیر خنده و با پخش آهنگ هالندی “بعد عشق” به صدای “هرمان ون وین” در دل تپه‌های ناهموار جنوب گم می‌شویم و هرمان به آرامی می‌خواند:
اگر عشق می‌تواند سال‌ها طول بکشد

پس واقعاً باید عشق باشد
با وجود ساعات سرد زیاد

اشتباهات احمقانه و درد
این همه اتاق در اطراف ما

جایی که تخت ما همیشه بوده است
ردپایی از گذشته‌ای تلخ را به همراه دارد…

کنار روستایی از موتر/خودرو پیاده می‌شویم تا از تپه‌ای بالا برویم و در امتداد جنگل قدم بزنیم. آواز پرندگان، صدای آب، فضای بهاری و امنیت مطلق مرا به جزیره بهشت پرندگان می‌برد. جزیرهٔ که دو سال پیش با بیرت و قایق در فصل بهار به آن‌جا رفته بودیم و در آن فضای زیبا به آواز پرندگان گوش جان سپرده بودیم. از تپه بالا می‌رویم، از گل‌های که تازه قد کشیده‌اند عکس می‌گیریم. در کرانهٔ جنگل قبرستان کوچک و زیبایی واقع شده است که هر انسان مرده‌ای گل تازۀ را روی شکم خود حمل و احساس می‌کنند. بر فراز تپه می‌رسیم که روستایی در آن دوردست‌ها دیدنش هر روح خسته را به آرامش فرا می‌خواند. با مردی قدم می‌زنم که ساعت‌ها رانندگی می‌کند، ساعت‌ها قدم می‌زند و گاهی نمی‌تواند شب‌ها بیشتر از دو ساعت بخوابد. مردی که از مرز هفتاد سالگی گذشته است، اما خستگی و ضعف را در وجودش نمی‌بینم. با قامت راست و بلند ساعت‌ها با شادمانی و رهایی سخن می‌گوید و گاهی با یک شوخی سخنان خود را پایان می‌دهد. مرد خوشبخت است که در سرزمین آباد و آزاد به دنیا آمده و فقط به ذهن و قلب خودش تکیه کرده است. نه به خدایی پناه می‌برد و نه آسمانی که نوید بهشت می‌دهد. قایقی دارد، بایسکلی و دلی که به دریا، جنگل و طبیعت وابسته و هم‌سرنوشت است.

از تپه پایین می‌شویم تا به نقطه مرزی مشترک سه کشور (آلمان، بلجیم و هالند) برویم. در خیابان‌های مارپیچ گروه گروه زنان و مردان با بایسکل‌های ورزشی در رفت و آمد هستند. کوتل‌های نه چندان طولانی و زنانی رکاب زنان با عرق و سرزندگی از کنار ما می‌گذرند. اولین ‌بار بود که این‌قدر بایسکل ورزشی را در خیابان‌های پیوسته به جنگل و طبیعت می‌دیدم که آفتاب نیز در آن لحظات سخاوت‌مندانه می‌تابید. به برجی بلند رسیدیم که از آن می‌توان شهر آخن آلمان را تماشا نمود، از دوردست‌ها به روستاهای بلجیم نگاه کرد و هم‌زمان به بخشی از سبزه‌زاران هالند خیره شد.

نمایی از شهر آخن
Photo: https://explorial.com

مردمانی که در مرز زندگی می‌کنند و یا رفت و آمد، آدم متوجه نمی‌شود که خط مرزی دقیقاً کجاست؟ همان‌قدر راحت و آرام روستا به روستا می‌شوند و شهر به شهر میان سه کشور. مانند سه همسایه که بدون بازرسی به خانه هم‌دیگر رفت و آمد می‌کنند. من گاهی می‌توجه نمی‌شوم که دقیقا این قسمت از جنگل که قدم می‌زنیم مربوط کدام کشور است؟

بعد از یک ساعت پیادده‌‌روی در نقطه‌ای مثلثی در گوشهٔ از جنگل خوراک و نوشیدنی را از موتر برمی‌داریم و کف زمین می‌نشینیم تا تشنگی و گرسنگی را عقب برانیم. خانوادهٔ چینایی را می‌بینم که مشغول عکس‌گیری و خنده هستند. قیافه همهٔ آنان به یک اندازه است، حتی وقتی خنده می‌کنند به یک اندازه نمی‌توان چشمان آن‌ها را دید. مرد سال‌خورده که کوتاه‌ قدترین به نظر می‌رسد، آن‌قدر اندامی است و سنگین و میخ‌شده روی زمین راه می‌رود که فکر می‌کنی پدر  فانگ سی‌لونگ یا همان جکی‌چان است.

همه‌چیز برای من تازه و متفاوت است. آدم‌های که هیچ‌وقت ندیده‌ام. طبیعت بی‌کران که شایسته ستایش است و گردشگران که چه با هیجان به چهارسو نگاه می‌کنند. و همین‌طور شهر آخن که از این فاصله دور، دود و بخار شرکت‌های صنعتی در آن به‌سان دود سیگرت پیچ خورده در فضا پراکنده می‌شوند. همه‌چیز بوی تفاوت می‌دهد، حتی خوردن گوشت خشک‌شده خوک در این گوشه‌ آرام‌بخش جنگل. اولین‌بار که گوشت خوک خوردم، در لحظه نخست احساس کردم شاید اتفاقی در حال وقوع است. انگار آن نوار ذهنی و فرهنگی و عادت داشت پاره می‌شد. آرام آرام برمی‌گردیم به منطقه مرکزی هالند، به خلدرلاند. قرار است سفر چهار روزه ما که از جنوب آغاز یافت، با صحبت و خوردن غذایی کاملا سنتی هالندی در خانه خواهر بیرت در روستایی خلدرلاند پایان یابد.

ضیافت هالندی

 به خانه خواهر بیرت می‌رسیم که در یک خانهٔ نسبتاً با محاسبه و مقیاس خود هالندی‌ها بزرگ به تنهایی زندگی می‌کند. زن سال‌خورده و روان‌شناس که پر از انرژی و هیجان زندگی به نظر می‌رسد. خانه‌اش شیک و آراسته با گلدان‌ها و گیاهان بزرگ است. به گیاهی اشاره می‌کند که سی‌سال در خانه‌اش آن را نگه داشته است. در جهانی که آدم‌ها حتی عشق خود آن‌قدر طولانی با خود نگه نمی‌دارند. برای من همیشه شگفت‌انگیز است که خانه یک هالندی با طبیعت و جهان سبز بیرون زیاد فاصله ندارد. پنجره‌هایشان پر از گلدان و گیاه است و همین‌طور بالکن‌ها. هم‌چنان که شراب سفید با هم می‌نوشیدیم، صحبت و پرسش مختصر از جهان مهاجرت بود. با زنی در واقع آشنا می‌شدم که محکم و استوار راه می‌رود، خیلی قدرت‌مندانه صحبت می‌کند و با صدای بلند می‌خندد. مرز باریک رسمی بودن و صمیمیت را خوب می‌داند. سوپ سبزیجات هالندی تعارف می‌کند و دور میز غذا به‌صورت مثلثی می‌نشنیم.

پایه غذای اصلی و سنتی هالندی سیب‌زمینی، سبزیجات و گوشت است. وقتی این سه عنصر را باهم ترکیب می‌کنند برای یک وعده غذا، نامش را گذاشته‌اند Stamppot. غذایی که اولین‌بار یانکه خانم بیرت دو سال پیش در روستایی لاورسوخ شمال هالند برای ما آماده کرده بود. دور میز غذا، بحث ما پهلو خورد به ادبیات و شعر. خواهر بیرت به عنوان یک روان‌شناس موفق، از مولانا سخن می‌گفت، انگار دیوان شمس را خوب خوانده بود.

می‌گفت که وقتی شعر مولانا را می‌خوانم به این فکر می‌کنم که چگونه ممکن است قرن‌ها پیش مردی در شرق شعری بگوید که قرن‌ها بعد من زنی غربی احساس کنم که انگار برای من شعر گفته است و مخاطب آن منم. یعنی که من تنها نیستم، ما تنها نیستیم. برایش مولانا شاعر شگفت‌انگیز بود. می‌گفت زبان فارسی چقدر غنی است با شعر و عواطف زیبای انسانی‌اش. با این تاکید که زبان هالندی آن‌گونه غنامندی در شعر و ادبیات ندارد. همین‌طور است که هالندی‌ها شهرت دارند به این که زیاد اهل شعر نیستند. من با شوخی گفتم که احساس می‌کنم زبان و فرهنگ ما بیش از حد شاعرانه است. محفل و صحبت را با شعر شروع می‌کنیم، با شاعرانه‌اندیشی ادامه می‌دهیم و با خوانش شعر پایان می‌دهیم و این زیاده‌روی و افراط است. بعید نیست که سفر ما هم با شعر تمام شود. با صمیمیت و لبخند از خانه بیرون زدیم و در میان خیابان‌های چراغانی و شلوغ به‌سوی آلمره گم شدیم.

در لحظاتِ پایان سفر به دورهای دور خیره می‌شوم و سکوت می‌کنم. زیر لب این شعر سهراب سپهری را زمزمه می‌کنم تا سفر و داستان دیگر:

«هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟»

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا