چگونه رادیکالیزهشدن قومیت جمهوریت را سقوط داد؟
نویسنده: *عبدالشهید ثاقب
هفت ماه از سقوط جمهوریت در افغانستان گذشت و در طول این مدت نویسندگان و سیاستمداران بسیاری درباره علل و عوامل سرنگونی آن نوشتند و سخن گفتند. من از همان نخستین روزهای سقوط جمهوریت داشتم این مباحثه را با جدیت تام و تمام پیگیری میکردم. در لابلای یادداشتها گاهی برخی حقایق و واقعیتها نیز فاش میگردید، اما حال و هوای مباحثات بیشتر شبیه مناظرات انتخاباتی و تبلیغات حزبی بود تا آسیبشناسی بیطرفانه و عاری از غرض و مرض. هر کدام کوشش میکردند تقصیر سقوط را به عهدة جناح دیگر یا یکی از کشورهای خارجی بیندازد و خود را تبرئه کند.
با گذشت هفت ماه از آن رویداد تراژیک اما من تصمیم دارم بدین موضوع از منظر دیگری بپردازم. از زاویه غیرجناحی و تنظیمی.
خوب به یاد دارم که در 18ثور 1397 در یادداشتی برای روزنامه هشت صبح، «جمهوری اسلامی افغانستان» و نظامی را که پس از کنفرانس بُن بنیادگذاری شده بود، «جمهوری عربدهکشی» خوانده و آن را با «جمهوری وایمار» پس از جنگ جهانی اول مقایسه کرده بوده و از احتمال فروپاشی آن هشدار داده بودم. همچنان به تاریخ 7تیر 1398 طی یادداشت دیگری در بیبیسی فارسی از رادیکالیزهشدن فرهنگ سیاسی، شیوع فرهنگ پرخاشگری، صدرنشینی افراطیت قومی و نهادینهشدن تفکر پارانویید و ترس جمعی در کشور نوشته و از سیاستمداران افغانستان خواسته بودم که برنامهای برای آشتی ملی و جلوگیری از تعمیق قطبیت در کشور رویدست گیرند.
اکنون که به گذشته مینگرم، بازهم مهمترین عامل سقوط جمهوریت در افغانستان همین رادیکالیزهشدن فرهنگ سیاسی و قطبیبندی قومی را میدانم.
رادیکالیزهشدن قومیت در افغانستان
روزی که نمایندگان جریانها، احزاب و گروههای سیاسی در شهر بن آلمان گرد هم آمدند تا درباره نظام پساطالبانی تصمیم بگیرند، سنگ تهداب یک «جمهوری دموکراتیک مصلحتی» را در افغانستان گذاشتند. توافقات کنفرانس بن با همه معایب، نواقص و کاستیهایی که داشت، نشاندهنده روحیه سازش، تعاون و تعامل میان جناحهای سیاسی رقیب بود. این روحیه، نشان میداد که مردم افغانستان پس از سالها جنگ و خشونت به این عقیده رسیدهاند که منافع کشور باید بر منافع قومی، سمتی و گروهی در اولویت قرار بگیرد و همه برای بنیانگذاری یک جمهوری دموکراتیک تلاش کنند؛ جمهوریای که مبتنی بر اصل مشارکت ملی، تکثرگرایی، و همکاریهای همه گروههای سیاسی باشد. اگرچه بسیاریها در محافل سیاسی کشور از توافق بن به انگیزههای مختلف انتقاد میکنند، اما آنچه را من در این کنفرانس میپسندم، روحیه سازشگری، تعاون و همکاریای است که اعضا از خود نشان دادند. این روحیه، در سالهای نخست تأسیس نظام نوین نیز در کشور وجود داشت و با همین روحیه بود که قانون اساسی کشور تصویب شد، قوای سهگانه دولت تأسیس شد، پروسه دیدیآر و دایاگ راه افتاد و اردوی ملی شکل گرفت. اگرچه در طول آن سالها نیز صدای افراطیت قومی و آواز نفرت و واگرایی از گوشه و کنار کشور بلند میشد و عربدهکشیها و هذیانگوییهای تباری جریان داشت، اما صدای غالب، صدای سازش و تعامل بود.
با گذشت چند سال و به ویژه با آغاز حکومت اشرف غنی آهسته آهسته جای سازش و تعامل را در عرصه سیاست افغانستان، هذیانگوییهایی تبآلود قومی و عربدهکشیهای تباری گرفت و صدای افراطیت به صدای حاکم در میان تمام جناحها تبدیل شد.
نیم نگاهی به سالهای حکومت وحدت ملی و رویدادهای پس از آن نشان میدهد که یکسری مفاهیم و اصطلاحاتی نیز در ادبیات سیاسی دورة جمهوریت رایج شده بود که بیشتر کاربردشان تضعیف جریان میانهروی بود:
اتهام خنجر زدن از عقب: این اتهام بیشتر در منازعات درونگروهی و درونسازمانی کاربرد داشت. آماج این اتهام اغلب کسانی بودند که در قطببندیهای افراطی موجود، اهل گرایش میانه و دارای روحیه سازش و انعطافپذیری بوده و در مباحثات قومی کمتر وارد جدال و فحش و دشنام میشدند. چنین اشخاصی را در مودبانهترین حالت «مخنث»، «خاین» و «مزدور» میخواندند.
اتهام خیانت: از موارد دیگری که در ادبیات سیاسی عصر حکومت وحدت ملی بسیار بازار و خریدار داشت و هنوز هم دارد، توصیف برخی رویدادها به «رویدادهای ننگین» بود. من در طول آن سالها بارها خوانده بودم که جوانان، نخبگان و اهل قلم و فرهنگ ما در دو سوی جدال، از رویدادهایی مثل «کنفرانس بن»، «موافقتنامه حکومت وحدت ملی» و موارد مشابه دیگر به نام «معامله ننگین» یاد میکردند و از این طریق میکوشیدند چهرههای میانهرو را ترور شخصیتی کنند.
عربدهکشی: وقتی در پارلمان افغانستان مباحث هویتی مطرح میشد، نمایندگان مجلس به جای گفتگوی منطقی و مستدل، عربدهکشی میکردند و همدیگر را به اخراج از کشور و زدن و بستن تهدید مینمودند. بدتر از همه، مباحثاتی بود که در رسانهها صورت میگرفت و حتا از اخراج دستهجمعی یک قوم از کشور سخن گفته میشد. من همچنان بارها نمایندگانی را دیدم که برخی از اقوام کشور را مهاجر خوانده و تهدید به اخراج از کشور میکردند. بعضی از این نمایندگان حتا میگفتند که برای گروهی قومی خاص، بهجای شناسنامه شهروندی، کارت اقامت توزیع شود.
تفکر پارانویید و ترس جمعی: پدیده دیگری که در آن روزها دیده میشد، شیوع تفکر پارانوئید در میان همه اقوام بود. همه گروههای قومی در افغانستان احساس میکردند که مورد تعقیب گروه قومی دیگر قرار دارند، مثل اشخاص مبتلا به اوهام پارانوئیک که میپندارند از سوی همه مورد تعقیب هستند. این تفکر پارانوئید، امکان تفکر سالم را از جامعه ستانده و به ترس و اضطراب موهوم و خیالی دامن زده بود. بر بنیاد این تفکر، همه سیاستها تحلیل قومی میشد و هیچقومی احساس امنیت نمیکرد. یا به تعبیر دیگر، همه گروههای قومی، همدیگر را گرگ خود میپنداشتند.
کاهش سرمایه اجتماعی: سرمایه اجتماعی، یعنی داشتن روحیه تعاون، همکاری، مشارکت و اعتمادکردن به همدیگر و دولت. در سالهای جمهوریت متاسفانه چنین روحیهای از میان مردم کوچ کرد و هیچ کسی حاضر نبود با حکومت صادقانه همکاری کند. یک بخشی از این موضوع برمیگردد به فسادی که در حکومت حاکم بود، اما علت اصلی آن این بود که هیچ قومی حکومت را از خود نمیدانست؛ زیرا همه میگفتند «یا همه چیز یا هیچ چیز.»
عوامل تعمیق قطبیت در افغانستان
جامعه افغانستان یک جامعه چندقومی است و اگرچه مناسبات تباری حاکم در کشور همواره با گلایهگزاریهایی همراه بوده است، اما نه به اندازهای که در دوره حکومت وحدت ملی به وخامت گرایید. آنچه باعث تعمیق قطبیت و رادیکالیزهشدن فرهنگ سیاسی در این دوره گردیده بود، به باور من عوامل زیر بود:
به قدرترسیدن ترامپ افغانستان: مهمترین عامل در میان این عوامل به قدرت رسیدن محمد اشرف غنی در یک انتخابات کاملا آمیخته با جعل و تقلب بود. من در جوزای سال1397 یک سلسله مطالبی زیر عنوان «محاکمه غنی در دادگاه جمهوریت» برای روزنامة ماندگار نوشتم. در آن زمان خیلی شعار «جمهوریت» میداد و مخالفان سیاسی خود به توطئهچینی علیه نظام متهم میکرد. جان سخنم در آن مقالات این بود که هر نظم جمهوری برای ثبات و بقای خود به دو گونه حفاظ ضرورت دارد: 1) حفاظهای سخت که شامل اصل توازن قوا و سایر ترتیبات نهادی در قانون اساسی است؛ 2) حفاظهای ثانویه یا خفیفه که شامل روحیة تساهل متقابل و خویشتنداری میباشد.
روحیه تساهل متقابل به روحیهیی گفته میشود که بر بنیاد آن گروههای سیاسی به همدیگر نه به چشم دشمن؛ بل به صفت رقیب مینگرند. لازمه چنین نگرشی این است که زعیم یا زمامدار نه در پی حذف حریف؛ بل به دنبال رقابت با او در خدمتگزاری به ملت میباشد. روحیه خویشتنداری اما متعلق به حوزه کاربرد صلاحیتهای قانونی یک نهاد یا زعیم میباشد. به گونه مثال: در همه قوانین اساسی کشورها یکسری صلاحیتهایی برای رییسجمهور در نظر گرفته شده است. این روحیه از رییسجمهور میخواهد که در اعمال صلاحیتهای قانونی خود از خویشتنداری استفاده کرده و با مخالفان سیاسی خود بیشتر از درِ سازش و تعامل وارد شود. دانشمندان علوم سیاسی، استفاده از همه صلاحیتهای قانونی را لجاجت قانونی مینامند. این دانشمندان، روحیه تساهل متقابل و خویشتنداری را حفاظهای خفیفه دموکراسی مینامند. آنها بدین باورند که اگر الیت سیاسی یک جامعه از این دو روحیه برخوردار نباشد یا این دو هنجار را رعایت نکند، اصل دموکراسی و جمهوریت تضعیف شده، قطببندی خطرناکی در جامعه به وجود میآید تا سرحدی که باعث فروپاشی اجماع سیاسی و درخطرافتادن اصل جمهوریت میگردد.
نظام جمهوریت در افغانستان بر بنیاد فیصلههای نانوشته کنفرانس بُن، یک نظام مشارکتی بود که در آن باید همه احزاب، جناحهای سیاسی و اقوام حضور داشته باشند. تا هنگامی که حامد کرزی در قدرت بود، این نزاکت را مراعات میکرد، اما روزی که آقای غنی به قدرت رسید، با دو روحیه معکوس کار خود را از ارگ ریاستجمهوری آغاز کرد: ۱) دشمنی با رقبای سیاسی؛ ۲) لجاجت قانونی.
غنی نوع روانشناسیاش طوری بود که اهل تسامح نبود و مخالفت سیاسی را دشمنی تلقی میکرد. او سالها پیش باری در حاشیه لویه جرگه قانون اساسی در پی یک مشاجره لفظی به احمدولی مسعود، سفیر پیشین افغانستان در انگلستان و رییس عمومی بنیاد شهید احمدشاه مسعود، گفته بود که «همه شما (جناح مقاومت) را یا به زور خارجی یا به زور قوم خود از این وطن اخراج میکنم.»
او وقتی وارد کاخ ریاستجمهوری شد با چنین روحیهیی به دنبال حذف مخالفان برآمد. برای اختصار به چند نمونه اشاره میکنم:
1) تصفیه و پاکسازی: ارتش افغانستان، یکی از نیروهای تازهتأسیسی بود که به کمک جامعه جهانی پس از سال۲۰۰۱ تشکیل شد. درحالی که این ارتش برای دفاع از تمامیت ارضی افغانستان نیاز به تقویت داشت، اما رییسجمهور غنی تنها در یک فرمان ۳۰۵ژنرال را بازنشسته ساخت. این در حالی است که در میان بازنشستهشدگان، جنرالان مجربی نیز حضور داشتند که هر کدام دارای چندین ارکان حرب بودند. هدف غنی از این بازنشستهساختن دستهجمعی، تصفیه ارتش از نیروهای غیروفادار به خودش بوده است. در عوض، او چهرههای را به مقامهای ارشد امنیتی گماشت که جز وفاداری به شخص رییسجمهور، هنر دیگری نداشتند.
۲) تضعیف صاحبان مشاغل: احزاب سیاسی در سراسر دنیا نیاز به منابع مالی دارند. بدون حضور منابع مالی که برنامههای احزاب را تمویل کنند، هر نوع سازمان سیاسی با مشکل مواجه میشود. شخصیتهای اقتدارگرا اما وقتی به قدرت دست مییابند، نخستین اقدامشان تضعیف صاحبان مشاغل وابسته به مخالفان سیاسی و انحصاریسازی قراردادهای دولتی است. در افغانستان نیز همزمان با رییسجمهور شدن غنی، توطئههایی برای تضعیف صاحبان مشاغلی که دارای گرایشهای سیاسی مخالف بودند، آغاز شد. نخستین گام غنی در این راستا، ایجاد کمیته تدارکات ملی بود که خود در رأسش قرار داشت. این کمیته که در ارگ موقعیت داشت، تمام صلاحیتهای مالی وزارتخانهها و ولایات را سلب کرده و در انحصار خود قرار داده بود. اگرچه غنی فلسفه ایجاد این کمیته را مبارزه با فساد در قراردادها میخواند، اما اسنادی که از این کمیته به بیرون درز کرده بود نشان میداد که وظیفه این نهاد، سپردن قراردادها به افراد و شرکتهای وفادار به آقای رییسجمهور و تضعیف صاحبان مشاغلی بود که گرایشهای سیاسی مخالف داشتند.
توطیههای غنی علیه مخالفان سیاسیاش البته تنها به این موارد نیز خلاصه نمیشد. ما در حکومت او شاهد پروندهسازی علیه جنرال دوستم، و نقض مکرر توافقنامه حکومت وحدت ملی نیز بودیم که بارها سر و صدای شریکش در قدرت را نیز برانگیخت.
خلاصه اینکه غنی، روحیه تسامح و خویشتنداری نداشت و تعریفش از رقیب سیاسی، دشمن بود. او در طول حاکمیت خود تا توانست با استناد به صلاحیتهای قانونی رییسجمهور در قانون اساسی، رقبای سیاسی خود را از قدرت کنار زد و حتا از عرصه اجتماع حذف کرد. این نحوه برخورد با رقبای سیاسی که از آن به لجاجت قانونی تعبیر میشود، یکی از عوامل تشدید قطبیت و رادیکالیزهشدن فرهنگ سیاسی در کشور بود.
اما بدترین کارنامه غنی از میان همه این بود که در حکومت او افراطیون قومی صدرنشین شدند. باری در دوره حکومت وحدت ملی همراه با شماری از اعضای جمعیت فکر به دیدار رییسجمهور غنی به ارگ رفتیم. این دیدار پس از آن برگزار شده بود که گروهها و سازمانهای افراطی مذهبی به دنبال اظهارات عبدالحفیظ منصور در مجلس نمایندگان درباره مضمون ثقافت اسلامی موجی از حملات گستردۀ رسانهیی را علیه این نهاد راهاندازی کرده بود. اعضای جمعیت فکر خسته از افراطیت دینی در بیرون ارگ، با افراطیت قومی در درون ارگ مواجه شدند. این افراطی قومی کسی نبود، جز رییسجمهور غنی. حرفهایی که آن روز از زبان غنی در پیوند به دُر دری و زبان فارسی شنیده شد، در واقع تکرار همان خزعبلات یون، طاقت و حکمتیار بود. آن روز آقای غنی، به عنوان کسی که آثار چاپشده جمعیت فکر را خوانده بود، به اعضای این نهاد پیشنهاد کرد که بهتر است در مقالاتشان از واژگان دری استفاده کنند نه فارسی.
من وقتی این حرفها را از زبان رییسجمهور شنیدم به ایتلاف و همگرایی او با افراطیت قومی پی بردم، اما این تنها موردی نبود که شهروندان این سرزمین را بدین نتیجهگیری رسانده بود که غنی دستی در آستین افراطیت دارد، بل موضعگیریهای ارگ ریاستجمهوری در دوره او در سایر مسایل مورد مناقشه ملی نیز همواره همسو با گروههای افراطی قومی بود. به گونه نمونه، یکی از مسایل مورد مناقشه ملی، مساله توزیع شناسنامههای الکترونیکی بود. افراطیت قومی که سالهاست با استفاده از قدرت سیاسی پروسه انتگراسیون یا ادغام فرهنگی و هویتی را در افغانستان دنبال میکنند، تلاش داشتند با انکار تنوع و تکثر قومی در کشور همه را در شناسنامههای الکترونیکی «افغان» جا بزنند. با اوجگیری جدالهای هویتی در افغانستان بر سر چگونگی درج هویت در شناسنامههای الکترونیکی، مجلس نمایندگان دوره جمهوریت به سراغ طرح میانهیی برآمد که قابل پذیرش برای همگان باشد و این طرح را تصویب کرد. اما آقای غنی در پی اعتراض خیابانی یک اقلیت افراطی به رهبری اسماعیل یون در کابل از اجرای قانون مصوب مجلس سر باز زد و با صدور یک فرمانی تقنینی در هنگام تعطیلات شورای ملی، توزیع شناسنامههای الکترونیکی را مطابق خواست افراطیون آغاز کرد.
همچنین بود داستان مخکشیزم در افغانستان که در زیر ریش آقای غنی در اداره امور آن وقت شیوع یافت. مخکشیزم یک رهنمود قومگرایانهیی بود که توسط ثوابالدین مخکش برای اداره امور تهیه شده بود. بر بنیاد این رهنمود کارمندان دولتی، نه بر بنیاد شایستگیهای فردی، بل بر اساس تعلق قومی و میزان وفاداری به محمداشرف غنی باید استخدام میگردید.
نقش فیسبوک در تعمیق قطبیت در افغانستان
استفاده از فیسبوک در افغانستان برای نخستین در سالهای 2008 و 2009 عمومیت پیدا کرد. در اوایل، خوشبینیهای بسیاری وجود داشت که این شبکه میتواند در افغانستان سطح آگاهی عمومی را افزایش بخشیده و همچنان در سروساماندهی جنبشهای اصلاحطلبانه مُمد واقع گردد. اما چندی نگذشته بود که بسیاریها متوجه شدند که این شبکه به مرکز نفرتپراکنی قومی و تبلیغات قومگرایانه و به رسانة محبوب تندروان و افراطیون قومی در افغانستان مبدل گردیده است.
چند چیزی که باعث میشود این شبکه نقش بسیار خطرناکی در تعمیق قطبیت یا بیاعتمادی قومی ایجاد کند، به باور من عبارتند از:
- عدم کنترول توسط یک هیئت تحریریه: شما نمیتوانید مطالب دروغ، توهینآمیز و آلوده به تهمت و افترا را در یک روزنامه نشر کنید. چون در هر روزنامه، یکسری سلسلهمراتب و هیئت تحریریهای وجود دارد که پیش از نشر حتما آن را مرور میکند، اما فیسبوک جایی است که هرچه را دل تنگتان بخواهد میتوانید بدون کدام ممانعت و مزاحمت در آن اشتراکگذاری کنید.
- فیسبوک دسترسی تان به «اطلاعات تاقچهای» را فراهم میسازد. بدین طریق که شما برای خود محافل پژواکی درست میکنید و در این محافل با کسانی که دیدگاههای مشترک دارید و عضو هویتتان است صحبت میکنید و مجبور نیستید دیدگاههای آنهایی را که مخالفتان است بشنوید.
این در حالی است که در گذشته چنین نبود، بل چند رسانه و روزنامة محدود بود و همه جوانان – فارغ از ملاحظه قومیت و جنسیتشان- اطلاعات خود را در مورد رویدادهای روزمره از آن دریافت میکردند و مقالاتی از نویسندگان مختلف را در یک روزنامه میخواندند. اما حالا هر گروه در فیسبوک فقط دوستانی را دنبال میکند که همفکرشان باشد. بدین طریق در جامعه یک قطببندی اطلاعاتی به وجود میآید و حس جدایی آنها از دیگران را تقویت میکند.
- کاهش اعتماد وسرمایه اجتماعی: رابرت پوتنام در کتاب «بولینگبازی به تنهایی» از افول یا کاهش سرمایه اجتماعی در امریکا صحبت میکند. سرمایه اجتماعی، یعنی داشتن روحیه تعاون، همکاری، مشارکت و اعتمادکردن به همدیگر.
او دلیل کاهش این روحیه را افزایش ارتباطات دیجیتال و افول دیدارهای چهره به چهره میداند. هر شهروند ایالات متحده امریکا به گوشیهای هوشمند و آیپدهای دسترسی دارند که همیشه به دنیای دیجیتال متصلاند. آنها از طریق گوشیشان آنلاین بازی میکنند، آنلاین تلویزیون میبینند و آنلاین با دیگران پیام تبادله مینمایند. گفته میشود هر چهار دقیقه یکبار به گوشیهای هوشمند خود سر میزنند
- ترویج فحاشی و نفرتپراکنی: شما حتما متوجه شدهاید که آدمهای بسیار معمولی در شبکههای اجتماعی شخصیتهای بزرگی را دشنام میدهند و فحش و ناسزا میگویند. در گذشته چنین نبود و یکسری نامها حرمت داشت و مردم قدر دانشمندان و صاحبان تخصص را میدانستند. اما اکنون چرا فحاشی ترویج یافته است؟ چون شما در تماسهای آنلاین با انسانها نه به عنوان موجودات زنده، بل در قالب یک متن دیجیتالی روی یک صفحة دیجیتالی مواجهید. در حالی که اگر با کسی چهره به چهره دیدار داشته باشید، نزاکت را رعایت کرده و از فحشدادن او میپرهیزید. اما فحش دادن یک متن دیجیتالی روی صفحه دیجیتالی که آسان است. وقتی شما به فحشدادن در دنیای مجازی عادت کردید، در عالم واقعی نیز در مواجهه با دیگری دشنام میدهید و نفرتپراکنی میکنید.
ژوندون و رادیو سرزمین هزار تپه در رواندا
یکی از چیزهای دیگری که باعث رادیکالیزهشدن قومیت در جوامع چندملیتی میگردد، تبلیغات رسانههای نفرتپراکن است. از نسلکُشی راواندا همه ما میدانیم. در میانة دهة 1990 در رواندا رادیو تلویزیونی بود به نام سرزمین هزارتپه، که از 8جولای 1993 تا 31 جولای 1994 برنامه پخش میکرد. این ایستگاه رادیو تلویزیون، متعلق به هوتوها بود و توسط خویشاوندان رییسجمهور آن کشور اداره میشد.
کسانی که در بارة نسلکشی رواندا پژوهش کردهاند، برای این رسانه نقش مهمی در کشتار رواندا قایل هستند؛ زیرا این رسانه سیلی از تبلیغات سیاسی را علیه توتسیها راه انداخته بود که به ترس و نفرت از آنها دامن میزد:«آنها میخواستند هوتوها را به بردگی بکشانند. آنها متقلب هستند؛ باید از کسب و کار، تحصیل و زندگی عمومی حذف شوند.» و پس از سقوط هواپیمای هابیارمانا، این رسانه آغاز کرد به تحریک مردم به کشتار توتسیها: «این گورها کاملا پر نشدهاند. چه کسی به ما کمک میکند آنها را پر کنیم؟» و «تا روز 5 می، کشور باید کاملا از توتسیها پاکسازی شود.» و «اشتباه سال 1959 را تکرار نمیکنیم. کودکان نیز باید کشته شوند.» تبلیغاتی که اقوام را در آن کشور به جان هم انداخت و فاجعه آفرید.
متاسفانه شماری از رسانهها در افغانستان از جمله تلویزیون ژوندون نیز نقش این رادیو را در نفرتپراکنی قومی ایفا میکردند. ژوندون یکی از تلویزیونهای خصوصی بود که توسط اسماعیل یون مشاور فرهنگی شورای امنیت رییسجمهور کرزی راهاندازی شده بود. اساس کار این رسانه را تحریک خشم پشتونها تشکیل میداد و سیاست نشراتیاش به گونهای تنظیم شده بود که در میان این قوم حس قربانیشدگی را ترویج کند. از تریبون این رسانه به اقوام غیرپشتونی فحش و دشنام داده میشد و آنها ملیتهای مهاجری خوانده میشدند که یا باید سیادت قومی پشتونها را بپذیرند و یا کشور را ترک بگویند. نشرات این رسانه باعث گردید که حس تنفری عمیقی میان اقوام کشور به وجود بیاید و آنها همدیگر را به چشم دشمن بنگرند.
رهبران قومی و فقدان اپوزیسیون دموکراتیک
البته غیرمنصفانه است اگر از نقش رهبران سیاسی و تکهداران قومی در تعمیق قطبیت در افغانستان چشمپوشی کنیم. رهبران تنظیمی و تیکهداران قومی تاجیک و اوزبیک و هزاره نیز بهرغم اینکه کوچکترین اعتقادی به ارزشهایی که عنوان میکردند نداشتند، اما برای حفظ قدرت و ثروت بادآورده خود هر از گاهی به سنگر قومیت پناه میبردند و با استفاده ابزاری و عوامفریبانه از احساسات مردم، سخنرانیهای تند و آتشین انجام میدادند. اینها تا در قدرت میبودند یار گرمابه و گلستان فاشیسم و از جملة مبلغان دو آتشة وحدت ملی میبودند، اما به مجردی اینکه از قدرت کنار زده میشدند به تبلیغات قومی روی آورده و هر کدام یک میلیوسویچ دیگر در قومگرایی میگردیدند.
نقش این رهبران نیز در تعمیق قطبیت قومی در افغانستان کمتر از نقش غنی و تلویزیون ژوندون نیست. متاسفانه آنچه باعث شده بود تا مردم فریب شعارهای این رهبران را خورده و در دامن آنها سقوط کند، نبود یک اپوزیسیون دمکراتیک بود. اپوزیسیونی که به جای مبارزات بیولوژیک و تباری، باید برنامههای دموکراتیک و رهاییبخش ارایه میکرد.
تجربههای تاریخی ثابت ساخته که در هر جامعهای که اپوزیسیون دموکراتیک وجود نداشته باشد، مردم در دامن ملیگرایی سقوط میکنند.
نمونهاش کشور یوگوسلاوی سابق است. یوگوسلاوی سابق کشوری بود با مردمانی از شش ملیت، سه مذهب و سه زبان. برای مدت چهل و پنج سال در کنار یکدیگر به صورت مسالمتآمیز زیستند، با همدیگر پیوندهای خویشاوندی برقرار کردند و در یک مدرسه درس خواندند. با فروپاشی کمونیسم، توقع این بود که یوگوسلاوی به جهان آزاد بپیوندد و صاحب یک رژیم مردمسالار شود. مشکل اما این بود که، به قول اسلاونکا دراکولیچ، از قبل یک اپوزیسیون دموکرات وجود نداشت. به همین خاطر، شماری از رهبران ملیگرا در جمهوریتهای یوگوسلاوی پیشین ظهور کردند و ملیگرایی جای خالی کمونیسم را پُر کرد. رهبران ملیگرا با سخنرانیهای آتشین خود ملیتها را به جان همدیگر انداختند که در نتیجه یوگوسلاوی تجزیه شده و 200 هزار نفر به جرم ملیت کشته و دو میلیون نفر آواره گردیدند.
دموکراسی بدون دموکراتها
خوب به یاد دارم من در نوشتههایی که در آن سالها در نقد سیاستهای حکومت مینوشتم، گاهی میان «جمهوری اسلامی افغانستان» با «جمهوری وایمار» در آلمان مقایسه میکردم.
«جمهوری وایمار» جمهوری فدرالی بود که پس از جنگ جهانی اول تاسیس و در سالهای 1918 تا 1933 در آلمان حاکم بود. یکی از عواملی که باعث فروپاشی این جمهوری و سقوط آلمان به دامن نازیسم شد، رادیکالیزهشدن فرهنگ سیاسی و قطببندی عمیق جناحی در آن کشور بود.
هندریک تس، که کتابی زیر عنوان «دموکراسی بدون دموکراتها» نوشته است، میگوید نظام جمهوری وایمار که در اساس یک جمهوری مصلحتی بود، بعدها به دست کسانی افتاد که هیچ مصلحتی را برای بقای جمهوری به رسمیت نمیشناختند و هر کس روی مواضع افراطی خود تأکید میکرد.
«پرهیزکاری خشک در عقیده، والاترین وفاداری یک حزب بود، و هر مصالحهای کمابیش به منزله خیانتی پنداشته میشد.»
او همچنان میافزاید که چهرههای سازشگر و مصلحتگرا که حامیان جمهوری بودند، از سوی افکار عامه به خیانت و خنجرزدن از پشت متهم میشدند و همهروزه بر آمار حامیان چپ و راست افراطی افزوده میشد و گرایش میانه، منزویتر میشد و سرانجام اینکه سخن به جایی رسیده بود که احزاب عضویت پارلمان را برای تخریب جمهوری میخواستند، نه بقایش. مثلاً اعضای حزب کمونیست آلمان میگفتند: «ما در پارلمان هیچ کاری نمیکنیم، بل از آن تنها برای تهییجگری (آژیتاسیون) و برای فروپاشی دستگاههای حکومتی و منطقهای نظام بورژوایی بهره میبریم.» در مقابل، گوبلز از نمایندگان راست افراطی نیز میگفت: «من عضو مجلس رایش نیستم، من صاحب حق مصونیتم؛ صاحب تکت رایگانم. مجلس رایش به ما چه ربطی دارد؟ ما با پارلمان هیچ کاری نداریم.» هندریک تس، به همین خاطر نام جمهوری وایمار را دموکراسی بدون دموکراتها میگذارد. … و چنین بود که جمهوری وایمار فرو پاشید و قدرت به دست هیتلر افتاد.
مصالحهناپذیری و تعمیق فرهنگ قطبیت چیزی است که هر نظامی را با فروپاشی مواجه میکند. جمهوری غنی نیز به همین علت فروپاشید.
یادداشت: *عبدالشهید ثاقب؛ آقای ثاقب متولد سال۱۳۶۵ در افغانستان و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی است. نزدیک به ۱۰سال در رسانههای افغانستان بهعنوان روزنامهنگار فعالیت کرده و از او دو اثر زیر نام «تقدیس تنوع: شورش علیه اسطوره وحدت ملی» و «استعفای عقل در افغانستان» منتشر گردیده است. آقای ثاقب پس از سقوط نظام جمهوریت از کشور آواره گردیده و اکنون در کشور ایران به سر میبرد.