برگریزان کابل
۲۵آگوست فصل ریختن آرزوهایم بود و اتفاقات ناخواسته که منجر به ترک کابل شد. ساعت ۷ ظهر بود که با دریافت تماس و هماهنگی برای خروج از افغانستان در حالیکه از تمام داشتههایم فقط یک بیک کوچک را با خودم حمل میکردم، با غمی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، با دلبستگیهایم وداع کرده با خواهر و برادر کوچکم راهی فرودگاه کابل شدم.
در طول راه به جز چند کورسویی که به چشمم میخورد، شهر کابل را فرو رفته در تاریکی عجیبی دیدم؛ اما نه آنقدر تاریکی که چهره دلگیر شهر را از چشمم پنهان کند.
در حال که آشوبی در دلم برپا بود با نزدیک شدن در فرودگاه کابل با صحنههای غمانگیز دیگر مواجه شدم، صحنههای تراژیدی که هر کدام گویای سوژههای تلخی تاریخ بودند، انبوه از جمعیت گریزپا که شبیه ما دل به دریا زده بودند، برای کشیدن جسمشان در جستجوی راه فرار بودند، چه گریهها و نالههایی که گوش و مغز آدمی را میخراشید و اندوه آدمی را چندین برابر میکرد.
تمام آن شب را شبیه یک روح سرگردان با دیدن این صحنهها و شلیک گلولهها که از آنسوتر به گوش میرسید، بالای سیمهای خاردار مملو از کثافات صبح کردم و همین که سپیدهدمان صبح تابید با کمک سربازان ایتالیایی وارد فرودگاه کابل شدم.
بوی تعفن شدیدی فضای فرودگاه را پر کرده بود، آنجا که دیگر معلوم نبود تا چه زمانی باید انتظار کشید، در حالی که آفتاب سوزانی بر سر و صورت ما میتابید، کابوس روز سیاه سقوط را به خاطر آوردم، کابوس همان روز سیاهی که بیگمان تاریخ از آن با حسرت و درد حکایت میکند. در 15آگوست سراسیمگی عجیبی شهر کابل را فرا گرفته بود، گویا هر کسی دنبال گمشدهٔ میگشت.
من با یکی از همکارانم بیخبر از سرنوشت که قرار بود در این روز اتفاق بیفتد، بعد از ساعتها انتظار در موتر کاستر روانهٔ دفتر شدیم، هر لحظه صدای غُرش پیهم طیارهها در هوای آلودهٔ شهر بیشتر میشد و به سراسیمگی مردم شدت میبخشید.
از پشت شیشههای پُرغبار موتر تحول عجیبی به چشم میخورد، رنجرهای پولیس به سوی ناکجاها راه افتاده بودند و موترهای شهری نیز شبیه انسانهای معیوب، نفسگیر، نفسگیر در حرکت بودند.
من که به هیچ عنوان(سقوط کابل)در تصورم نمیگنجید با صداهای پیهم طیارهها که گواه شوم یک سرنوشت سیاه و فرار اشرف غنی از کابل بود، فکر میکردم همه چیز رو به راه است و شبیه روزهای دیگر پروازها به روال عادی خود جریان دارند.
از گولایی دواخانه تا دفتر روزنامه که بیشتر از نیم ساعت راه نبود، همان روز ساعتها طول کشید و ما ظهر به دفتر رسیدیم.
من که قرار بود روی گزارش بیجاشدگان کارم را آغاز کنم، تماسهای پیهم از سقوط کابل حکایت کرد و این کابوس به حقیقت پیوست، با این خبرهای بد، زخم ناسوری روح ما را تا ته وجود سوزانید و صدای شکستن چیزی را در خود احساس کردیم.
بعد از ساعتها انتظار و فکرهای ناجور که لحظهای آرامم نمیگذاشت، بلاخره سربازان ایتالیایی ما را به کمپهای مربوطه انتقال دادند.
در سایه دیوار که حسی بدتر از مرگ دورادور زندگیام را احاطه کرده بود، وقتی با تمام وجود احساس کردم که دیگر از آن دیدارهای دوستانه خبری نخواهد بود، آخرین دیدار در کافه دوست را به خاطر آوردم، ۵ آگوست، که دوستانه گرد هم جمع شده بودیم، شعر خواندیم، قصه کردیم و بیخبر از سرنوشت نحس طالبانی بلند بلند خندیدیم، با آنکه اوضاع افغانستان هر روز بدتر از دیروز میشد؛ اما سقوط کابل را بههیچ عنوان تصور نمیکردیم، آن روز به امید روزهای خوب و دیدارهای بعدی با هم وداع کردیم؛ اما متاسفانه دیگر مجالی برای هفتههای بعدی باقی نماند و کابل نیز به دست طالبان سقوط کرد.
دوری از خانواده و دوستان به شدت آزارم میداد. تمام شب همچنان چهرهٔ مادرم پیش چشمم مجسم میشد که با مهر مادرانهاش تا فرودگاه کابل همراهی ما کرده و با دل اندوهگین با ما وداع کرده بود و پدر مهربانم که هنوز از کار برنگشته بود و ما فقط توانسته بودیم از پس گوشی با وی بدرود کنیم.
آن شب شبی گلوگیر بود، شبیه یک خواب پرماجرا، ترک وطن را به مثابه یک اجبار سنگین تجربه کردم، در حالیکه ساعتها یکی پی دیگر ذهنم را درگیر کرده بودند، ساعت ۱۱ قبل از ظهر به مادرم تماس گرفتم و هر دو به گریه افتادیم، صحنه غمانگیز بود و پس از نیم ساعت در حالی که پاهایم یاریام نمیکرد، سوار هواپیمای نظامی شدم و شبیه آدمی که با خودش بیگانگی داشته باشد، کابل را به مقصد ایتالیا ترک کردم.
روایتگر: شمیم فروتن
شمیم فروتن بهحیث گزارشگر در روزنامههای راه مدنیت و 8صبح کار کرده است.